پرتو نوری علاء؛ چند شعر
نیزارهای نازک نور / پرتو نوری علا
در گرگ و میشِ سحر،
به ایوان میکشانَدَم، خواب؛
تا پای جنگل غرقه در مِه،
تا همهمۀ گنگِ دریا، پسا پشت جنگل.
نوای دورِ پرندهای،
مابقیِ مخملِ شب را
بر نوازشها و بوسههای گم شده میپاشد.
***
رؤیاهامان گاه با قایق پوست فندقی شاهزاده قورباغه، دریانوردی که خستگی نمیدانست به آبهای سعادت میرسید و گاه با سرکشیِ خلبانِ بادبادکی دنبالهدار به سرزمینهای خوشبختی. خسته نمیشدیم از بهانههای دَم به دَم، دیدارهای دیوانهوار عاشقانه، در دفتر کوچک اجارهای، شناور بر نیلوفری بنفش، میان کتاب و تپشهای قلب و انبوهی اعلامیه، و لمیدن بر زیلوی کهنهای که بوی جنگل میداد. تنها شاهدِ عشق، شیطان بود با چشمهائی به رنگ دریا و زبانی آغشته به طعم تلخ گیاهان سمی، راز را جار زد وقتی در آغوشِ هم از عشق میمردیم.
***
تا دست دراز کنم
و پردۀ بیرنگِ مِه، در مشت بفشارم
خورشید بالا آمده است
و آخرین ذرات شب را
فرومیمکند نیزارهای نازکِ نور
به دَمی، امواج دریا
همهمۀ سرسامآورِ ماشینهاست
و جنگلِ انبوه، شاخههائی مفلوک
حائل میان من وُ دیوار سیمانیِ سرای سالمندان
ژانویه ۲۰۱۷
چهار رُویِش / پرتو نوریعلا
۱ – بلوغ
بال وُ پَرِ پَروانگان وُ
پیلههای زردِ ابریشم.
آشفته موی وُ برهنهپا، دخترک،
سر در پیِ نسیم میگذارد؛
بال وُ پَرِ کودکان وُ
بازیهای گمشده در غبارِ نور.
کجاست دوازده سالگی
با عروسکها وُ طنابِ بازی وُ
خانۀ مقواییام
و یک لکه خون؛
حجابِ کودکی وُ آفتابِ بلوغ.
۲- عشق
خو کرده به کودکیاش، با شرم
پستانهای نورسیدهاش را
در شبنم میشوید.
بهاری شکفته را مانَد در باغِ نوظهور.
نگاه را از خواستهاش میدُزدد،
اما کوبشِ قلب،
حتی در توفان، شنیدنی است.
شکوفهی بادام
شانزده سالگی را نوازش کرده است
و بوسهی بیدار عشق
زُلالِ پوستم را.
۳- زایمان
چه سوزشی دارد درد؛
تیزیِ گَزلیک وُ خارْ خارِ پوست.
بر استخوانها میکوبند هزار مُشت؛
نیمۀ جان وُ بند بندِ شکافته تن.
فشار، فشار، فشار . . .
ملافهها را چنگ میزَنَد،
پردۀ نقرهای ابر تکان میخورَد؛
وهمِ سپیدِ آب وُ زبانِ خشک
که به سَقْ میچسبد.
فشار، درد، هلاکت . . .
کودکی عجول
از تنگنایِ زُهدان میگریزد؛
نوزده سالگی را فریادم خط میاندازد.
در دَمی ناغافل
مخلوقم دَردش را بهجانم ریخته است.
۴- یائسگی
چهل وُ نُه سالگی را
پروای پچپچۀ پیرْآدمیانِ ترسخورده نیست.
زمان، سرگیجه میگیرد
از شیداییِ افشانِ گرتهها،
و پرتوِ نوری که میتابد از آینۀ روح،
رهایم میکند
از فَربهیِ خرافه و خشم.
با شوقِ سبزِ شکفتن
تا دانشِ زلال محبّت
یائسگی،
تلاش بیثمری دارد
زیرا که بوتۀ قدیمیِ قلبم
هرگز این چنین سرخ نروییده است.
*این شعر در شماره دوم “آوای تبعید” اندکی جابهجا منتشر شده بود. با پوزش از پرتو نوریعلاء آن را دگربار منتشر کردهایم.