رضا بی شتاب آبادان وُ دلتنگی های بانویِ رود
رضا بی شتاب
آبادان وُ دلتنگی های بانویِ رود
برای🙁قادر)احمد اسکندانی،فرامرز بهار،کیانوش زارع زاده،محمود صباح
آبادان شهرِ جادو وُ چشم بندو…اروند رود نَفَس در سینه حبس کرده است زیرا که بانویِ رود نشسته است و به دوردست می نگرد.سراپا سپیدپوش و به سانِ پنجۀ آفتاب می درخشد.نسیمِ بازیگوشِ ساحل به گیسوانش دست می کشد و گلهای رودخانه قد می کشند و آب به رقص می آید و مواج می شود و پاهای برهنۀ بانویِ رود را می بوسد.اقلیمِ اقاقیا سَر خَم می کند بانویِ رود می ایستد؛عشق شکوفه می دهد و گلهای بهاری بیدار می شوند و از آسمانِ آبادان باران می بارد می بارد می بارد…: مُو یونِسُم همۀ ایی ستاره ها رفیقامَن؛طَبعُم مهتابی؛دلُم خورشیدی؛عاشقِ شطُم وُ اُو بَلَمی که ناخداش نَهَنگِه…تُو آینه تنها دُوستامُو می بینُم
-عامو دردت به جُونُم ایی یونس وُ ندیدی
-ها دیدُمش داش میرَف طرفِ شط
آبادان شهرِ شط وُ شرجی وُ«تَش باد»؛شهرِ خدایی که با مردم آبجویِ تگریِ«شمس»می زَنَد. «تامبالان»وُ«تاوِرنا»بازی می کند:مثه بقیه جِر می زنه وُ هشتش گِروِ نُه اش حالا خداییش یه لقمه نونم که در مییاره یه تیکهَ م به این وُ اون میده.کسی رُو دُور نمیزنه رُو سرِ کسی نمی تِنگِه.تُو جوبِ لجن برا دَه شِهی«تِیسه»میزنه شبا جاش وُ میندازه رُو پُشت بُوم وُ قلیون میکشه بعضی روزا میره«جالی»می خَره وُ می فروشه.میگن لبِ شط میره با«جاموس»ای مبهوت گپ میزنه وُ منتظرِ«جهازِ» عامو جبار همینطور ساعتها یه لنگه پا می ایسته.بعضی وقتا میره خرما«چِرداغ»می کنه،مُو ندیدم ولی شنیدم.میگن با خودش حرف میزنه.یه روز بهش گُفتُم:راسته میگن«ایجا(اوپاتان)جاییه که از آب نگهداری میشده! گُوشِت با مُونه یا همش پیِ بازیگوشی میری.چیه همش به ایی طیاره ها زُل زدی! «دریاقُلی»یادته؟! پیرمردی که اوبادان وُ از سُقوط نجات داد.ایی«چراغ لیتِ»بگیر اُوَر کورمون کرد چه بویِ«زِفر»ی مییاد ایجا».یه قهوه بزنیم؟مگه جوابِ آدمو میده ایی سگ صورت…بعضی وقتا«پا پِتی»میره سرِ«جِسر» می شینه«سیگار لِفت»می کِشه وُ گریه می کُنه وُ به کفترا آب وُ دونه میده…بعد برا خودش نم نمک عرق سگی میزنه وُ تُو دِلش مویه می کنه…مُو تَنُم می لرزه وُ زار می گیرم
بانوی رود مانندِ سایه ای سِتُرگ از کنارِ سخنانِ ما رد می شود و بهار درخت را به رقص می آورد وُ چلچله ها روی سیم های برق می نشینند و نگاه می کنند و گنجشکها کنارِ رود شنا می کنند و پروانه ها بال بال می زنند و بانگِ خروسانِ سحرخیز برمی خیزد و رنگین کمان زاده می شود…
-یونس یونس آهای بچه کجا رفتی دل نِگِرُونِتُم ننه
-خاله جون بچه که نیس پیداش میشه…خاله نگا کُن ببین دَهَنُم شده مثه منقارِ عقاب
دفترِ آفتاب گشوده می شود.گُلهای کاغذی جوانه زده اند و عطر غریبِ تازه ای دارند.کبوتری میانِ دستهای خاطره پَر می گشاید؛چرخی می زند و در آسمان ناپدید می شود.صدایی آشنا در گوش کوچه می پیچد.صدای ضرب و تیمپو و نی هَمبون می آید:مُو که تو سینما رکس سوختم:داشت فیلمِ«گوزنها»رو نشون میداد…مُو که تو پالایشگاه خُمپاره خوردم؛مُو که تو جنگ تکه تکه شدم؛مُو که با سیل رفتم؛مُو که زیر آوارِ«متروپل»حَلوا شُدُم؛مُو که هنوز از زخمام خون می چکه کوکا…په دیگه چرا«اَنَک»م می کنی!پارتی گرفته بودن همه مون پاتیل بودیم اِی خونه ات!پَ ایی «پَچَل»بازیا چیه در اُوردی!مُو چیکارِ«پُلتیک»دارم!حالا دسامُو مثه دوربین گذاشتُم رو چشام وُ آسمونو سِیر می کنم؛میدُونستی ایی هواپیماها وُ هلیکوپترها مالِ مُونِه!«میگ»ها وُ«میراژ»ها وُ«تُوپُولوف»ها دارن رُو سَرم بُمب می ریزن…تا چشم کار می کنه تانکای «چیفتِن»می بینی؛مُو حالا مُردنُم به تعویق افتاده.یعنی مُو همیشه باس تُو ایی همه آتیش بسوزُم وُ کباب بِشُم…ایی دیگه چه جهنمیه!عروسیا عزا شد پیرزنا پیرمردا بچه ها زنهای حامله مریضا…باورت نمیشه مُو چه کشیدُم…چه کشیدُم…مُو زار دارُم…سوختُم سُوختُم سُوختُم…ایی دلقک بازیا چیه در اُوُردن…چَک وُ چونه شُونُو مییارُم پایین.حالا صبر کُو…ایی خط ایی نشون با بد آدمی دراُفتادن رُوشونو کَم می کنُم
آوازی می شنوم:آبادن گلستانه بستانه آبادان؛همه فصلش گرمایِه بُستانه آبادان…
وای ننه ننه؛مُنُو دیشُو دار زدن بدنُم یه جای سالم نداش.ننه ننه یه قطره آب از او حُبانه میدی جیگرم اَلُو گرف.تُو تنُم انگار«پِریمُوس»روشن کردن مُنو شِلون شِلون اُوُردن.اون «مِکینه»همیطور روشنه…
پگاه زاده می شود و نگاه می کند و بانویِ رود با آرامشی بی مانند می گذرد و من از هوش می رَوَم…تمامِ بدنم می لرزد…زار گرفتم و می لرزم و روی زمین دراز به دراز افتاده ام و دُورم خط می کشند…دهانم کَف کرده و دندانهایم قُفل شده است و از گوشه های دهانم خون راه می افتد و می رَوَد و من از گوشۀ چشم نگاه می کنم
صدای «کِل»زدن می اُومد یکی گفت:عامو!ایی«گُلوپ»سوخته عوضش می کنی؟خونه تاریکه کوکا.از دور یه عده«لِیک»می کشیدن می رفتن طرفِ«خاکِسُون»،«یَزله»می کردن…مُو سردُمه زار دارُم؛وُوُوُی باد بُردُم…ننه باد بُردُم به دادُم بِرِس؛دارُم می سُوزُم
-اُوُردِت کُوکا!ها زبونت بند اومد.با مُونِه ها.برو عامو!دَسِت میرسه اُو«پارچِ»آب وُ بده از تشنگی مُردُم.باز ایی مصیبت ایی«جُل کُمارِ»«چِرکُو»پیداش شد.همش میره پشتِ ایی«دِراما»می شاشه وُ یا «سَقِز»می جُوِه وُ یا آستیناشو میزنه بالا وُ«چَپَک»میزنه وُ«آغاسی»می خونه:لبِ کارون چه گُل بارون
عده ای در بوق می دمند و فریادِ شادی می کشند و می گذرند:آبودان برزیلته.نه قرمز نه آبی فقط زرد طلایی…صنعت نفت.اگه مردی بگو ببینم کشورِ آبودان کجاس!کشور چیه عامو؛دنیاتِه آبودان!یه چاییِ دیگه بدُم؟قندپهلو دیشلِمِه میخوری؟دال عدس بندری بیارُم.از مالِ دنیا یه رادیو داره که اونم شبانه روز گذاشته دمِ گوشش وُ باهاش حرف میزنه.شلوارشم«لیِ»لوله تفنگی وُ کفشِ«کلارک»وُ«تی شرتِ»مشکی.از ایی بچه های نابِ آبودانِ ها.چن وقته پیداش نیس عامو…باز داری زهرِ هلاهل می خوری
-گوش کُو!یکی داره عُود میزنه،صدای النگو وُ خلخال مییاد.پَه ایی رگبارِ شلاقی رو دیگه کجای دِلُم بذارُم!همیجوری بی هوا غافلگیرت می کنه تازه پیرنِ مُو اُتُو کشیده بُودُم…آدم دلش میخواد بشینه «شَروه» بخونه:فلک در حق من بیداد کردی/دلِ شادوم فلک ناشاد کردی/عزیزوم گرفتی شادی وُ عشق وُ امیدوم/دل من را ز غم آباد کردی…ایی صدایِ«آژیرِ»جنگ تمُوم نمیشه ننه!
نیلوفرها سوخته اند وُ آب سرخ است و ماه و نخلها سرخ اند وُ دودِ سیاه آسمان را در سیطره دارد. گلهای لاله و شبدر و شب بو و شقایق و یاس و نرگس و درختانِ بیدمشک و بید مجنون را اندوهی جانکاه افسرده کرده است و از پُشتِ لوله های نفت صدایِ سُرفه های خشکِ سینۀ مسلول می آید. دستی سُرمه در چشمانِ خواب می کِشَد و رؤیایِ رود آرام آرام روان می شود و شاپرکی را قاصدِ باد کنارِ نیزار می آوَرَد
-با آدمایِ اَلِکی می گردی؛ها والا.اِاِاِ«آفیس»ش بازه ها،«اُستُور»م بازه.رئیسشون چه«کُم»ی داره لامصب!وُلِک تا دیروز بَرا دُو زار«مَلَق»میزد حالا«مُفتکی مُفتکی»آدم شده ها.«هُپ»کجا میری عامو!
-اُو خُو منتظرِ یه اشاره از طرفِ مُونه تا دُودمانِتُو به باد بده.ای عامو مُو که دومرتبه برگشتُم
-میگُما ایی یونس کجا رف!سی مُو لاف مییای!هی اَلِکی اُرد میده.«مینی بوسِ»ش مالِ عهدِ دقیانوسه؛ قارقارَک!خدا رُو کُولت!همیجور سوار کُن؛مگه«خرما چِپُونه»!خفه شدیم.ها«بِزن بَهادُر»شدی اَروا مَشکِت!ایی«قُلُو»بازیا چیه در میاری.ای عامو سَقِ ایی آدمُو با «پُلِتیک»وَرداشتن…!لِجُم می گیره«لب لَبُو»می خوری!نه بابا زار داره!راس میگی.قربونت بِرُم دس بذار رُو پیشونیم ببین مُو تب دارُم
-خودِش مُنو میشناسه تو فقط بگُو یونس اومده!هِی با تُونُم!بِچه آبودانی!ها«دِرِس»کردی خَبَریِه عامو.ایی«دوبه»ها همیجور مییان رَد میشن نه سلامی نه علیکی.چه بو«گِیس»ی مییاد!دَمدَمایِ خُنُکایِ غروب می بینمت،فدات شُوم دِمِت گرم کُوکامی!
-میگن زمیناشو فُروخ رَف یه طرفی؛ننه شَم بُرد؟باباش چی؟
[ها ننه پَه مُو بی یونس ایجا چه بِکُنُم…«دِیری»می خوری اگه میخوری تُو«زَمبیل»نهادُم…بیا خاله جون دَسُم وُ بگیر بُلن شُم خدا خیرت بده
مگه یونس بدون بُباش جایی میره…یه دَبه یه دَلِه آب از «بمبو»برداشیم وُ با بَلَم رفتیم.به سلامتی از گرداب رَد شُدیم یه جایی رِسیدیم هَمَش مِه بود چشم چشم وُ نمی دید پارو می زدیم ولی صدایِ آب نمی اُومَد ایی دیگه چه سرّی بود…حالا تُو هِی بخند بگو دروغ میگُم]
بانویِ رود ایستاده است و ماه شانۀ او را می بوسد…
آبادان شهری که عشق همپای موسیقی در کوچه پس کوچه هایش قد می کشید و به هر عابری گُلی و خرمایی و کُناری و طماطه ای پیشکش می کرد و درهای خانه ها باز بود و مهربانی مانندِ آشنایی نگاهت می کرد و بی آنکه ترا بشناسد در آغوشت می گرفت و هرچه در سفره داشت با تو قسمت می کرد.در شادی و اندوه ترا رها نمی کرد و به گاهِ شادی با تو می خواند و می رقصید و چَپَک می زد و به هنگاه سوگِ نازنینی پای برهنه راه می رفت و به سَر و سینه می زد و با صدای سنج و دمام شهر را به شور وامی داشت
-وُوُوُی سِیکُو سِیکُو سی مُو لاف می یاد،بُلکُمی نکُن می بافُمِتا،«چَپّه»ت می کُنُما.راس میگَن رئیسِ «اُوستُور»«دِیگُولِه»!ها مُو چه میدونُم.ننه ت خوب بابات خوب مُو سرِ پیازُم تَه پیازُم.بیا بریم یه زُلبیا بامیه بزنیم کیفور شیم.میگُم«سر تا سر»وُ باقلوا وُ پیراشکی م داره؛نه!حالا هِی چاخان بگو وُ«نِی»بزن
-وُویسا وُویسا بیا تا سیت بگُم،یه زمونی مام سی خودمون کسی بودیما!«سِپِرتاسِ»غذا تُو دَسُم «بیلرسوتِ»شرکتِ نفت می پوشیدُم بدونِ«گیت پاس»از«گِیت»رَد می شُدُم تازه«گاردِ»حراست سِیم میزد بالا.میدونی چرا؟چون غُروبا بِراشُون«چالی بازی»در می اُرُدُم.مُو«ناطورِ»«سَلویچ»ام.بهم میگَن «سیاسَمبُو».وِل کُن عامو بیا بریم یه«آب جوجه»بزنیم روشن شیم…راس میگن یونس زار داره!
-ها کاکا ها کاکا چقد می پُرسی با ایی «فِیسِت»،«بِسکوت»می خوری کا!خِیر ببینی خالو؛ایی «بُوتِلِ» برام آب می کنی؟به اُو«چِپَلو»گفتم «جیم»شد.میگه موهام«شِلالِه»میخوام«شوفرِ»شرکت نفت بشُم
-پَه ایی تانکیِ آب کجاس!ایی«بای سیکلَ»م بازی در اُوُرده،را نمیره خُو سگ پدر.«بوچ»زورش از ایی بیشتره.هرچی بیشتر«پُویدُون»میزنم کُندتر میشه…یونس داره«بیش لَمبُو»می گیره.ایی«بِیلَر» کمپانی که خاموش نمیشه.«چِمری»می خوری عامو.دلُم هوسِ قلیه ماهی کرده
-از بغلِ «فِنس»که رد شدی نرسیده به «سَبَخی»،یه عامویِ پیری اونجا نشسته یعنی از زندگی«آفِه» نشسته«بُتُل»می کُشه وُ ملخ«تِنگ تِنگُو»می گیره.هر دَه دِقِه نگا ساعتِ«وِست اند واچ»ش می کنه وُ انگشتِ اشارشو می کنه تُو دَهَنش در مییاره وُ میگه:امشُو ممکنه بارون بیاد ممکنه باد،بادشِم سرده ها!خُوب خُودِتُو بپُوشُون سرما نخوری کا،بادش مُوذیه مثه بادِ زار…نیگا کُن ایجوری…مُو زار دارُم
-اگه نفس داری بیا بریم «اِش تی تی» بازی.«باخسام»می خوری!کجا عامو جَخ سَرِ شبه ها!خُو بعدش چی شد!ایی زندگی برا موُ همش«فُوگُرات»بود یه «قُماره»چُسِکی یَم نداریم
-گذاشتیمون سرِ کار وُ اَلافِمُون کردی…نه راس میگی زار داره!همی یونسِ خودمون!
-چیه بُرج زهرمار!دو کلمه از مادر عروس.پیله کردیا!ایقَدَم برا مُو«جِس»نِیُو با او عینکِ«رِیبَنِ»ت
-ما نُون نداریم یارو«رُبیُون»وُ خام خام قُورت میده بعد خونۀ حسن وُ خونۀ حسین می«رُمبَن»
-هوا دِبشِه بزن بریم ولگردی بعدشم میریم کافه لادن وُ شکرچیان؛حال وُ حول دیگه…چاخان که مالیات نداره؛داره عامو؟از آسیایِ آسمون همیجور دوده می باره،خراب شِه ایی تَنُورِت؛رطوبت!
آبادان شهر شرجی و شط و خرما پزان و گرمایِ پنکه سقفی و کولرهای پوشالی و بادها و بارانها و ناودان ها و آهنگِ نم نمِ باران و درختان شمشاد و خرزهره و سِپِستان و نخلهای به خلسه رفته و پیاده روی های بی پایانِ ما بود و دمپایی های بندی ابری و عینک ریبن و شلوار لی رانگلر…فلافل و ساموسه و پاکوره و کُبِه وُ ساندویچ کالباس و نوشابه و سینما و کَعَک و رنگینک وُ بستنی و فالوده و استخر و گراند شاپوری فوتبال و رقصِ خیال یخ در حُبانۀ تَرَک خورده و لیوانِ پلاستیکیِ که با بندی به آن آویزان بود و بیلر کمپانی و فانوس و فیدوس و دُوده های سیاهِ نفت و کشتیهای نفتگیر و لِنجها و جاشوها و ناخداها و آواز بلبلهای نخلی و رقصِ زیته ها…و طرحِ طنازِ خورشید و میهمانیِ ماهِ مهربانش بر پشت بامها هنگامِ تابستان و پچپچه ها و زمزمه های عاشقان و مهتاب و ستارگانِ بسیار و بسیار…تا من اینجا به یاد بیاورم که چقدر دلِ کوچک و آواره ام برای آبادانمان تنگ است و من بغض کنم و ماهِ مهربان اشکهای مرا از روی گونه هایم پاک می کند و من تنهایی ام را باور می کنم…آیا زمان بضاعتِ بغضِ زمین را دارد…
صدایی مرا بیدار می کند:پا شو عامو بچه ها سرِ لِین منتطرتَن…
چشمانم را گشودم بانوی رود بود…
پنجشنبه ۲۴ خردادماه ۱۴۰۳///۱۳ ماه ژوئن۲۰۲۴