نسرین رنجبر ایرانی: چرا خاطره‌ها را همیشه پس از مرگ خاطره آفرینان تعریف می‌کنیم؟

نسرین رنجبر ایرانی

چرا خاطره‌ها را همیشه پس از مرگ خاطره آفرینان تعریف می‌کنیم؟

 

همکاری گوهر خیراندیش، حمید مظفری، جمشید اسماعیل‌خانی و من!

«گوهر خیراندیش» را من به روی صحنه بردم! 😁

 

سال ۱۳۴۸ بود یا ۴۹.! من شاگرد کلاس هشتم بودم یا نهم! (شیراز، دبیرستان شهدخت). که نمایشنامه‌ای نوشتم و از بین داوطلبان، چند نفر را برای بازی در این نمایشنامه انتخاب کردم؛ از جمله گوهر خیراندیش را که در همان دبیرستان، یک کلاس بالاتر از من بود.

نمایش را خودم کارگردانی هم می‌کردم!

مدیردبیرستان، زنده‌یاد خانم زهرا سعادت این کار را دید، آن را بشدت! پسندید و از   من خواست  که آن را برای اجرا در جشن آخر سال دبیرستان آماده کنم. بعد هم با اداره فرهنگ شهر تماس گرفت و خواهش کرد که از بخش تئاتر کسی را برای تصحیح غلط‌های کارگردانی! من به دبیرستان بفرستند.

فرستادند!

آقای حمید مظفری به دبیرستان دخترانه شهدخت شیراز آمد همراه با روانشاد جمشید اسماعیل‌خانی. تمرین‌ها تکرار و ایرا‌د‌های کار من نویسنده و کارگردان!  گرفته شد،که هیچ، گوهر و جمشید هم با هم آشنا شدند. چنان آشنا شدند که کارشان به ازدواج کشید! کارشان به همکاری در تئاتر هم کشید! جمشید، گوهر را ( روشن است که پس از دیدن او روی صحنه و،‌البته در کار من!) برای بازی در یک نمایش (گوهرجایی گفته بود که نمایش «عروس» بوده است) انتخاب کرد و او را به تئاتر برد. بعد هم … (بعدش را همه می‌دانند!)

خلاصه این که گوهر خیراندیش را من به روی صحنه بردم.😁

من تئاتر را ادامه دادم اما پس ازپایان دوره دبیرستان.

در دانشگاه شیراز.تئاتر را بعنوان رشته فرعی در کنار رشته اصلی‌ام که زبان و ادبیات فارسی بود، برگزیدم  و به اصرار دکتر فرود اسماعیل‌بیگی (که اکنون درشهرکی نزدیک لس‌آنجلس زندگی می‌کند) این بار خود من برای بازی به روی صحنه رفتم!

دکتر اسماعیل‌بیگی برای تدریس تئاتز از آمریکا به دانشگاه شیراز آمده بود و مرا برای اجرای نقش کنتس در «غارنشینان» ویلیام سارویان به گفته خود ایشان  «کشف کرد!» و از رادیو تلویزیون شیراز (من آن روزها برنامه «بعد از ظهر  یک روز سرشار» را، برای دانشگاهیان می‌ نوشتم، تهیه می‌کردم  و، با همکاری آقایان داریوش فاخری و مهرداد حقیقی اجرا می‌کردم.)، به صحنه تئاتر کشانید

به این ترتیب من، ضمن تحصیل در دانشگاه شیراز (آن روزها پهلوی) درتئاتر دانشگاه، در برنامه‌های جنبی جشن هنر شیراز، در برنامه‌های آموزش تئاتر تلویزیون شیراز و در جشنواره طوس، روی صحنه  بودم.و بزودی پیشنهادهایی برای بازی در فیلم و سریال هم دریافت کردم. از جمله برای بازی در سریال

«شهر من شیراز»که به توصیه خانواده و پس از اینکه نگاهی به سناریو انداختم و دانستم که در صحنه‌ای باید مایو (لابد دو تیکه!) بپوشم و کنار ساحل قدم بزنم، رد کردم!

گوهر هم در شیراز، با جمشید و تئاتر زندگی می‌کرد. با هم اما تماسی نداشتیم.

سال ۱۳۵۵؛ من ازدواج کردم و به آلمان رفتم، زندگی در آلمان را اما تاب نیاوردم و همسرم را،( که چند سالی پیش از آن در آلمان تحصیل کرده و در شرکتی آلمانی کار می‌کرد)، وادار کردم به شعبه شرکت در ایران بازگردد، بی آنکه بدانم چند سالی بعد، شاید برای همیشه،‌ساکن آلمان خواهم شد!

در تهران، در کنار گذراندن دوره فوق‌لیسانس، داستان‌های کوتاه و دنباله دار «زن روز»و نمایش‌های برنامه کودک کانال دو تلویزیون را می‌نوشتم، ویراستار ادبی «کیهان فرهنگی» ، داور مسابقات سراسری داستاننویسی، عضو گروه تعیین رسم‌الخط فارسی و بعدتر گرداننده صفحه شعر مجله «فردوسی» ««تهرانمصور» و «بنیاد» بودم. یعنی همه کار می‌کردم، جز بازی در تئاتر!

کار تئاتر را کنار گذاشته  بودم. با گوهر و جمشید هم تماسی نداشتم، از هم، اما بی خبر هم نبودیم. تولد بچه‌ها، نام بچه‌های یکدیگر را می‌دانستیم و …  تا سال ۱۳۵۷ یا ۵۸   که گوهر در دانشگاه قبول شد و با خانواده به تهران آمد و دیدارها تازه .و رفت و آمدها آغاز شد.

۱۳۶۵   ما به آلمان کوچیدیم در آلمان هم من به ادبیات پرداختم و از تئاتر تنها به دیدن و  نوشتن نقد بسنده کردم. .ارتباطم اما با گوهر و جمشید و فرزندان آنها ادامه یافت .یکبار جمشید سفری به هامبورگ کرد. سفری که خاطر‌ه‌اش را من، پس از سفر ابدی او در مجله فیلم؟! (نام مجله را فراموش کرده‌ام، تنها نام آقای هوشنگ گلمکانی را در ارتباط با آن مجله به یاد می‌اورم! ) منتشر کردم. پس از مرگ آن روانشاد هم،در آلمان و در ایران چند بار با گوهر (که در خانه راه می‌رفت و جمشید را با صدای بلند، صدا می‌کرد و از او، می‌پرسید که کلید در یا کلید ماشین را کجا گذاشته است و آیا به گلدان آب داده است و … ).  دیدار داشتیم. یکبار هم گوهر، من و فرزندم را که به ایران سفر کرده و میهمان او بودیم، به شمال برد و وقتی رسیدیمُ با خانه دزد زده روبرو شدیم! ماجرایی که  می‌توانست این سفر را به خاطره‌ای تلخ تبدیل کند، اما گوهر با ترفندی از دل برآمده،‌ آن را برای ما به خاطره‌ای زیبا از جلوه‌های یک دوستی دیرین تبدیل کرد. خاطره‌ای که در دلنشینی به خاطره‌ای که جمشید در روز نخست رسیدن به خانه ما در آلمان، آفرید (و تنی چند از دوستان ما که آن روز به دیدنش آمدند، آن را به یاد دارند و هنوز از آن سخن می‌گویند)، پهلو می‌زند.و شاید روزی من این دو خاطره را هم بنویسم.

باری در سال‌های رفته، پیش آمد گهگاه که ما دیدارها را تازه‌کردیم و خاطره‌های تازه اندوختیم. (و هر بار هم به یاد می‌اوردیم که

این من بودم که گوهر را به روی صحنه بردم!😁(