منظر عقدایی: برگی که نمیخواهد بیفتد
منظر عقدایی
برگی که نمیخواهد بیفتد
کلید توی قفل چرخید. لای در باز شد. تازه بیدار شده بودم. پرسیدم ساعت چند است. نگاهی به ساعت کرد ولی جوابم را نداد. راهرو درازی را طی کردیم. با شمردن میشود فهمید چقدر زمان گذشت تا رسیدیم. تا سی شمردم. زن زیر بغلم را گرفت دری را باز کرد مرا هل داد و در را بست. خودم را در آینه دیدم. باید به او بگویم موهایم بلند شده. شانه ندارم. یکوری میبافمش تا گره نخورد. صورتم زرد و چند تار مویم سفید شده بود. باید عجله میکردم. تا سد و بیست که بشمارم میآید مرا برمیگرداند.
این دیوار هر وقت خودش دلش بخواهد حرف میزند. تقتقتق سکوت، یک ضربه با پشت انگشت نشانه. اسمم را پرسید. نگفتم. “سلام خوبی؟ صبحانه خوردم. دیشب خواب دیدم تو یک باغ هستم تو هم بودی. الان نمیشه حرف بزنیم”. دیوار ساکت شد. شمردم، باز شمردم. دیوار ساکت بود. زمان کش میآمد. شمارش هایم در هوا گم میشد. روزها مثل هم بودند و زمان حتی با برگشت به خاطرات گذشته هرچقدر طولانی در چشم به هم زدنی مرا برمیگرداند به همان نقطهایی که بودم. پشتم را به دیوار کردم و کمکم چشمم گرم شد و خوابم برد.
سایه برگی روی دیوار تکان میخورد. باد میآمد. حتما پاییز بود. امروز خط نکشیدم. اولین خط را که با دسته لیوان روی دیوار کشیدم برگی نبود. یعنی سایهاش نبود. فقط کمی نور بود. مثل غروبهایی که همه میدویدیم تا ته حیاط. ماشی میشمرد. کلک میزد. عددها را پشت سر هم میشمرد تا ما برنده نشویم. خودش هیچ وقت خدا شرکت نمیکرد. کسر شان بود برایش. میگفت” دخترا را بیرون کنین تا من بازی کنم.” دختری نبود. فقط من بودم. تا بیرونم نمیکرد شمارش را شروع نمیکرد. همیشه دستم را زودتر از بقیه به دیوار میزدم. لج ماشی در میآمد.” این کی اومد ما نفهمیدیم”. تا چند بشمارم تا بهم سیگار بدهند. شاید بگویم دستشویی دارم. چه میدانم یک چیزی که روزم را شب کند.
تقتق سکوت، تقتق سکوت، دویدم سمت دیوار گوشم را چسباندم. هی ضربه زد و هی سکوت تند تند ضربه میزد. “من نباشم تو چکار میکنی. شب خوب میخوابی. پاهات دیگه درد نمیکنه؟ برگه در چه حاله هنوزم باهاش حرف میزنی”. مشت محکمی به دیوار زدم و شروع کردم به سرفه کردن تا صدای دیوار شنیده نشود. در باز شد. “سیگار امروزته. زود تمومش نکنی”. کبریت کشید. تو شعله کبریت دیدم چشمهای آبی دارد. موهاش بور بود و ریخته بود رو شانهاش. ته چشمش یک چیزی بود که نمیشد فهمید. خواستم بگویم چهار تا کمه برایم که در را بست. گوشم را چسباندم به در هنوز اونجا بود. دیوار ساکت بود. “انگار این دیوار ساعت داره. قبل از سیگار دادن صداش میره”. نشستم به برگم نگاه کردم و خاکستر سیگارو کف دستم تکاندم جاسیگاریم را که از خمیر نون درست کرده بودم دیروز بردند. لابد تو قفسه فتوکپی[۱] گذاشتند. ما این اسم را رویش گذاشتیم چون فتوکپی جناب سروان قبلی بود ولی آن ابهت را نداشت. آنها هم اسم مرا گذاشته بودند”گنهگنه”، لابد تلخ و عبوس بودم. فتو کپی همه کارهای دستی رو اون تو جمع میکرد. فردا یکی دیگر درست میکنم زشت و کجوکوله. شاید یک خوبش را درست کنم و بگذارم زیر بالشم. با آتش سیگارم بعدی را هم روشن کردم. باید چند تایی بشمرم تا تمام بشود. خیلی هم یادم نیست تا چند شمردم. تا ته میشود کشید. فیلتر ندارد. تا امروز کلی خط کشیدهام. گاهی میشمرم تا وقت بگذرد. فرقی هم ندارد چند تا خط کشیدم. حتما برگ زرد و طلایی شده بود. مدرسهها باز شدند. صف بستیم. اول پرچم بالا رفت. بعدسرود میخواندیم. من لب میزدم و بچهها به من میخندیدند. هر روز کارمان همین بود. کسی سرود را تکی نمیتوانست بخواند. بعضی بلد نبودند ما بلد بودیم ولی دوست داشتیم لب بزنیم که ناظم فکر کند داریم میخوانیم . فکر کنم بیشتر بچهها لب میزدند. اینجا هم لب زدم هر چه پرسیدند لب زدم. خوشم میآمد دستشان بیندازم. فردا به دیوارم میگویم. شاید خوشش آمد و بیشتر با من حرف زد.
” امروز چه روزیه؟ تولد کیه؟ کی مرده، یا سالگرد کیه؟ شنبه است یا دوشنبه؟ وقت اسکار گرفتنه یا یک جایزه ادبی، نوبل مثلا؟ مامان لابد تو آشپزخونه است. اونجا راحت گریه میکنه.” مامان بازم گریه کردی؟” پشتش را به من کرد.” نه بابا پیاز داغ درست میکنم”.
امروز خطها را باز شمردم. چند بار شمردم. گفتم گشنمه. مامان گفت تا بیست بشمری بابات میاد. اگه نیامد. بیست تای دیگه بشمر. شمردم بابا نیامد. مثل دیوار که دیگه ضربه نمیزند. شاید بردندش پیش فتوکپی و دارد لب میزند. باد میوزید و برگ روی دیوار میرقصید. دیگر به مویی بند بود. دلش نمیخواست بیفتد. اگر باد آن را با خود ببرد یا باران و برف. نه این برگ سفت جای خودش میایستد. کارش همین است. از دیوار هم صدایی در نمیآید. صدای نالهِ در اتاقش را میشنیدم که باز و بسته میشد و گاهی صدای ضعیف نالههایش. گوشم را به دیوار میچسباندم و چشم به در که اگر باز شد بروم زیر پتوی بو گندو و خودم را به خواب بزنم.
ماشی باز هم عصبانی بود” مگه نگفتم دخترا حق ندارن بیان تو بازی، بازم که تو اینجایی. برو عروسک بازیتو بکن”. عروسکم را ته باغ چال کردم که ماشی بهانه نداشته باشد.
ضربه ضعیفی شنیدم. لابد حالش بهتر شده. نمیدانم دختر است یا پسر. گوشم را چسباندم به دیوار ” فردا از اینجا میروم، همه را میبرند “. پرسیدم: کجا؟ چند ضربه زد که نفهمیدم. باید حرفهای کلمات را تندتر ردیف میکردم. نتوانستم. شاید ضربهایی که به گوشم خورده بود. نفهمیدم چه گفت. گفتم تکرار کن. سکوت. سکوت. سکوت. گفت دارند ما را میبرند یک جای دیگر. اگر تو هم با ما بودی من سه بار سرفه میکنم. تو دو بار سرفه کن. گفتم صدای سرفه دختر با پسر فرق دارد؟ گفت “نمیدونم اما …..”صدای در آمد. موقع سیگار بود. دیوار ساکت شد و تا فردا از دیوارم صدایی نشنیدم.
خوابیده بودم. بیرون صدای پا میآمد. این سر و صدا ها با هیاهو و صداهای قبلی فرق داشت. صدای باز و بسته شدن درها میآمد. همهمه بود. سکوتی سرشار از صداهای درهم و برهم. در اتاق من هم باز شد. خانم چشم آبی چشم بند را محکم روی چشمهایم بست.
همه را بیرون بردند. سرد بود. میلرزیدیم. از ترس هم بود. از زیر چشم بند پاها را میدیدم. پاهای مردانه و زنانه. کسی آمد و زنان را از مردان جدا کرد. همه را سوار کردند. جا کم بود. ماشین زنان پر شد. من آخری بودم. برای من جا نبود. یادم رفت بشمارش، طول کشید تا به جایی رسیدیم که صدای ماشینی که روشن بود شنیده میشد. زیر بغلم را گرفتند و هلم دادند به سمت ماشین. زانویم به پله ماشین خورد. سوار شدم. روی چهارپایهایی پشت به راننده نشاندنم که کنار مردها نباشم .همه با هم پچپچ میکردند. کسی داد زد ” ساکت، چه خبره، صدا بیصدا”. سردم بود. همه که ساکت شدند. ترس به جانم افتاده بود. فکر میکردم کجا دارند میبرندمان. فردی که نزدیکم بود سه تا سرفه کرد. تازه یاد دیوارم افتادم. دو سرفه کردم. از زیر چشمبند نگاه کردم. پاهایش ورم داشت. کنار گوشم گفت: ” منم دیوار. اسمم ماشااله است بهم میگن ….”. سربازی که کنار راننده نشسته بود داد زد” ساکت، حرف نباشه. واسه من مسئولیت داره” مرد گفت” بگو نه یادت نره”.
آرام دستم را گرفت. دستش بزرگ و کشیده و گرم بود. دستم را نوازش کرد. روی انگشتانم دست کشید. محکمتر دستم را فشار داد و زیر گوشم گفت: ” یادت نره نه بگی”. دستش را فشار دادم و گفتم: ” تو هم یادت نره من تا ته باغ میرم”.
” بازم که صدا میاد” ساکت باشین”. ماشین ایستاد. راننده گفت: ” دختره واسمون دردسره بیارش جلو خودت برو عقب بشین” زیر گوشم گفت ” بگو نه”. خواستم چیزی بگویم که سرباز دست مرا کشید. پیادهام کرد. جلو سوار شدم. رادیو ماشین روشن بود. گوینده داشت خاطرات بچگیش را تعریف میکرد.” وسیله بازیمون چرخهای کهنه دوچرخه بود و یک تکه چوب. هرکی زودتر میرسید ته حیاط برنده بود”. راننده گاز داد. همه با هم رسیدم ته حیاطی که گاهی ما را برای هواخوری میبردند. پیاده شدیم. به صف شدیم. دیوار من سه تا سرفه کرد. از من دور بود. بلند دوسرفه کردم. انگار نیرویی دوباره پیدا کردم. باز از دور صدای سه سرفه شنیدم. دیوار من رفت، مثل قطاری که از کنار قطار دیگری رد میشود. صدای سوت آمد. صدا لخلخ دمپاییهایی که روی زمین کشیده میشد. باد از روبرو میوزید گویی ما را به عقب هل میداد. برگهای پاییزی زیر پا خورد میشدند و من فکر میکردم کدامش برگ من است. در را باز کردند و چشم بند را از چشمم برداشتند. نوری که از پنجره کوچک میتابید مدتی کورم کرد. وقتی به نور عادت کردم دیدم برگ از پشت شیشه پنجره زرد و طلایی در باد میرقصد.
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۹
[۱] – فتوکپی اسمی بود که روی سروان جوانی گذاشته بودند به نام او از بزرگترهای خودش تقلید میکرد و خیلیها تمسخر میکردند.