مسعود کدخدایی خواب بنفشه
مسعود کدخدایی
خواب بنفشه
روز اول، تلفن که زنگ زد، اول حرکتی نکرد. یعنی فکر کرد این صدای چیست؟ تازه از زنگ سوم بود که ناباورانه متوجه شد این صدای زنگ تلفن خودش است. آخر مدتها بود که کسی به او زنگ نزده بود. لبها را جمع کرد و ابروها را بالا برد و در حالی که به طرف تلفن میرفت، شانهای بالا انداخت که یعنی حالا ببینیم کیست. سردبیر یکی از نشریههای خارج کشور بود که از او میخواست یک داستان برای شمارهی آینده بدهد. به سردبیر گفت خیلی وقت است که داستان جدیدی ننوشته. اما سردبیر از آنهایی بود که اگر او را از در میراندی از پنجره میآمد تو. زبان نرم و خوشی هم داشت. گفت آقای صحرایی حالا که این را گفتی، پس دیگر یعنی وقتش رسیده که با داستانی مشتاقان قلمت را خرسند سازی؛ و گفت و گفت تا سرانجام بله را گرفت.
آقای صحرایی [البته اینجا، صحرایی اسم مستعار خودم است] فکر کرد که در بارهی چه بنویسد. او از آن دسته نویسندگان حساسی بود که نمونهاش فراوان است. مدتها بود درست مثل خدا در پیش از آفرینش جهان که هنوز روشنایی پدید نیامده بود، در دامان افسردگی افتاده و در تنهایی خود، در تاریکی میزیست. چند بار تلاش کرد تا این فکر را که هر چیزی زمانی دارد و دیگر از بخت او گذشته که بتواند اثری خلق کند، از خودش براند. همانجور که در رختخوابش دراز کشیده بود از نگاهکردن به سقف خسته شد. چشمها را در چشمخانه گرداند. چشمش به پردههای قهوهای تیره و کلفتی افتاد که او را از جهان زندگان جدا کرده بود. انگار بار اولش بود که آنها را میدید. هرچه فکر کرد، یادش نیامد چند وقت در تاریکی و تنهایی بهسر برده. با شتاب و قدرتی که از یک جوان برومند، و نه از مردی زود بهپیرینشسته چون او انتظار میرفت، چنان از جا جست که خودش را هم حیران کرد. یکی پس از دیگری، پردههایی را که روشنایی را از تاریکی جدا کرده بودند، با ارداه و میل خودش کنار زد و روز را از شب جدا کرد. اما چنان نوری برای چشمانِ بسیار در تاریکی نشستهی او زیاد بود. نتوانست چون گذشته، مدتی دراز پشت پنجره بایستد و با دقت به تماشای حرکت آیندگان و روندگان بپردازد تا بلکه برای داستانهایش ظرافتهای ناب گردآوری کند. فکر کرد چه زمان خوشی بود آن وقتهایی که پردهی رو به خیابان را کنار میزد و ساعتها به رفت و آمد آدمها و دوچرخهها و ماشینها نگاه میکرد.
روز دوم وقتی از قدم زدن در اتاق خسته شد، به امید اینکه چون گذشته فرشتهی الهام به یاریاش بشتابد و جملهی اول داستانی را بر او نازل کند و شخصیّتی بیافریند، به پارک نزدیک خانهاش رفت. هوای تازه را با لذّت به سینه کشید. تکیهاش را به نیمکت سبز پارک داد و پس از مدتها، آسمان را دوباره کشف کرد. آسمان پاک و روشن بود. بازی بچهها در کنار آبنمای بزرگِ پارک را تماشا کرد. اما هنوز از الهام خبری نبود.
روز سوم، در آن بامداد بهاری، تصمیم گرفت به دامان طبیعت برود. او که راهپیمودن در طبیعت را دوست داشت و زمانی آن را به هرکس که میرسید توصیه میکرد، در آینه نگاهی به خودش انداخت و گفت: الهامی که پشت درهای بسته به سراغت بیاید، به درد زندگی واقعی میخورد آیا؟
کفشهای ورزشیاش را از پستو درآورد، گَردشان را تکاند. آنها را پوشید. در را قفل کرد و در آن هوای پاک و آفتابیِ پس از بارانِ شبانه راهی جنگل شد. آدم دیگری شده بود. با لذّت گام برمیداشت. به راستی که داشت زمین را دوباره کشف میکرد. هیچ زمانی اینهمه درختان و گیاهان را دوست نداشته بود. گلهای زرد و آبی و سفید و سرخ، او را به وجد آورد. به کنار آبگیری پر از نیلوفر رسید. با نگاه به آبی که آسمان در آن پیدا بود، فریاد زد: زمین استوار است و زیبا و زاینده!
از صدای خودش جا خورد. به آب نگاه کرد و گفت: تو هم زیبایی و زاینده.
روز چهارم زود بیدار شد. کرختی روزهای در تیرگی نشسته را نداشت. البته هنوز روز نشده بود. رفت روی بالکنی که مدتها فراموشش کرده بود. هنوز ماه در آسمان بود و داشت ستارگانِ زیر فرمانش را یکی یکی به آشیانه میفرستاد که خورشید آهنگ برآمدن کرد. فرمانروای شب میرفت تا فرمانروایی روز را به خورشید بسپارد. او از همان پگاه تا شب به مرور زندگیاش در روزهای روشن، و آن یکی زندگیاش در شبهای تاریک و بیستاره پرداخت.
روز پنجم یادش آمد که همیشه دیدن جانوران خوشحالش میکند. به باغوحش رفت. از آبزیان شروع کرد. به دیدار ببر و شیر و فیل رفت و به میمونهای بازیگوش رسید. میپریدند و چیزی میجویدند و بازی میکردند. از دیدن آنهمه زندگی شاد و از این که زمینِ زیر پایش را حس میکرد، خوشحال بود. به پرندگان که رسید، رؤیای پرواز در آسمان و از فراز نگریستن به سراغش آمد.
روز ششم میانهی خواب و بیداری، در آن حال و هوایی که خیلی دوستش داشت و اسمش را گذاشته بود خوابِ بنفشه که در آن هیچ کار بزرگی ناممکن نبود، چیزی به خاطرش رسید که باعث شد از جا بپرد و با زاویهی نود درجه توی رختخوابش بنشیند. در حالی که آرام و با لبخندی به لب، سرش را به چپ و راست تکان میداد، بلند بلند برای خودش خواند که: آب در خانه و ما تشنه لبان میگردیم.
بلند شد، دوش گرفت. ریشش را تراشید. پیراهنی را که پیش از این در سخنرانیها و برای مصاحبهها به تن میکرد، پوشید. در آینه لبخندی زد، اما زیاد جلوی آن نماند. میدانست که نباید این کار را بکند. میدانست که در آن صورت، به چهرهی خودش دقت میکند و چین و چروکهایش زبان باز میکنند و دیگر وقتی از آینه جدا میشود که سرخوردگی دستش را میگیرد و تا چند روز میاندازدش توی رختخواب. پس به آشپزخانه رفت و یک قوری چای برای خودش درست کرد و خوشحال از کشفی که کرده بود، از صبحانه و مزهی نان برشته و از خودِ عملِ جویدن و خوردن لذّت برد. او به این نتیجه رسیده بود که: چرا شخصیّتی شبیه خودش نیافریند؟
به یاد سِفْرِ پیدایش افتاد. مگر میشود نویسنده باشی و تا حالا که پیر شدهای به فکرت نرسیده باشد که هنگام نوشتن، همچون خدا هستی و آفرینندهی جهان و آدمهایی که در داستانت به آنان زندگی میبخشی!
اما اینبار با دفعههای دیگر یک فرق کوچولو داشت، یا شاید هم بزرگ. او تصمیم داشت واقعیترین روایت ممکن را از زندگی خودش بنویسد. به خودش گفت: حالا که بازنشسته شدهام و دیگر نه رئیسی دارم و نه لازم است برای حفظ شغل و رابطهها، یا گزک دادن دست کسی و دشمن تراشیدن برای خودم، به کسی نان قرض بدهم، و خوشبختانه میتوانم با همین مستمری بازنشستگی- هرچند حدّ اقلی است برای خرج زندگی- تا زمانی که مرگ میآید و کولَم میکند و به سوی گور میبرد زندگی را بگذرانم، دیگر میتوانم بی هیچ ملاحظهای هرچه را تا حالا نتوانسته بودم بنویسم، بنویسم؛ فقط کافی است جملهی اول را پیدا کنم.
رفت لپتاپش را روشن کند، اما یکباره بلند و محکم گفت: نه!
از صدای خودش در آن سکوتِ مدتهای مدید نشکسته، جا خورد! دستی به صورتش کشید. خندهاش گرفت. گفت: ترجیح میدهم مثل زمانی که با شور جوانی و امیدِ بهترشدن جهان مینوشتم، بروم کاغذ بیاورم و روی آن بنویسم، نه در کامپیوتر.
لمس قلم و کاغذ او را به جاهای دور برد. آنقدر دور که وقتی به خودش آمد، دید کلیسا زنگ ساعت دوازده ظهر را زد. رفت یک چای دیگر برای خودش بریزد، دید شمع زیر قوری خاموش و چای سرد شده است. گفت بهتر است بروم قدمی بزنم و چیزی هم برای ناهار بگیرم. راهش از میان پارکی میگذشت که وقتی بچههاش کوچک بودند، آنها را میآورد آنجا بازی کنند. بچههای دبستانی قشقرقی راه انداخته بودند. نشست به تماشای بازی بچهها. همه مربیهاشان را به اسم کوچک صدا میزدند: کاسپر، کاترین، مارتین. هرچه فکر کرد دید اسم هیچکدام از آموزگاران سه سال اول دبستانش را به یاد نمیآورد! یعنی یادش نبود که اسمشان را شنیده باشد. همه فقط “آقا معلم” بودند. خواهرش هم همیشه از “خانم معلم” حرف میزد. در مدرسه هم اسم کوچکش مهم نبود. صحرایی بیا پای تابلو، صحرایی شلوغ نکن، صحرایی فردا به بابات میگی بیاد مدرسه. وقتی که یادش آمد اینجا حرف “آ”ی صحرایی را میکشند و آن را میخوانند سَغاااایی، نیشش به لبخند کجی باز شد. اما آنچه را که بیشتر میشنید اسم کوچکش بود. به جای سهراب، صدایش میزدند سُوغاب.
در این فکر که اگر چیزی یا کسی اسم نداشته باشد وجود ندارد، نان و پنیر و یک کیلو ران مرغ و مقداری میوه خرید و به خانه رفت. گفت از همین شروع میکنم که در ایران وقتی فرد را بهجای اسم کوچکش با نام خانوادگی صدا میکنند، نشاندهندهی این است که فرد و شخصیّتِ یگانهی او اهمیّت ندارد، یا به عبارت دیگر اهمیّت هر فرد در اهمیّت فامیل او نهفته است.
تا شب با این موضوع کلنجار رفت و به این نتیجه رسید که این شاید شروع خوبی برای یک مقاله باشد، ولی برای یک داستان نه. پس تصمیم گرفت دقیقتر به موضوع بپردازد. پشت میز نشست و نوشت:
“چرا با اینکه اسم پدر و مادر، هر دو در شناسنامه هست، در جاهای رسمی همیشه میپرسند: نام پدر! این چه فرهنگی است که وقتی با آدم تازهای روبرو میشویم، اول برایمان مهم است بدانیم از چه خانوادهای است و بعد از آن به فکر میافتیم که خودش چگونه آدمی است؟ اینها چه معنی دارد؟”
چند روز دیگر هم اینجور فکرها در دیگ سرش قُلقُل کرد. با اینهمه یک قدم جلو رفته بود. اسم کسی را که باید نقش او را در داستان بازی میکرد، پیدا کرده بود: برزین افراشته و اسم زنش باید باشد زایا.
اما این کافی نبود. اولین جملهی را که باید داستانش را به آن میآویخت، پیدا نمیکرد. عزمش را جزم کرد که به سردبیر زنگ بزند و بگوید آقا از من بگذر که دیگر چشمهی آفرینندگیام خشکیده است. ولی باز دلش نیامد. رفت دوشی گرفت، سر و صورتی صفا داد و خواست پیراهن بپوشد که دید چند هفته است یادش رفته لباس بشورد و پیراهن تمیز ندارد. یادش آمد که توی چمدان سفریاش دو سهتایی پیراهن دارد. همینکه در کمد را باز کرد، بوی زنش را شنید. یکباره احساسهای متّضادی از همهطرف به او هجوم آورد. احساسهای بد او را میکوبیدند و احساسهای خوب از او دفاع میکردند. درِ کمد را با شدّت بست و در حالی که سرش را با دو دست گرفته بود، روی زمین نشست: این بو؟
فکر کرد اگر پشت میزش بنشیند و قلم را به دست بگیرد، ممکن است افاقهای بشود. برای اینکه جدّی بودن مسئله را به خودش ثابت کند، باید چیزی مینوشت، و نوشت:
“در چند سفر آخری که فرزین افراشته و همسرش زایا با هم داشتند، توی چمدان بزرگی که به قسمت بار هواپیما میدادند، زایا لوازم آرایش و عطر و اینجور چیزهایش را داخل آن میگذاشت و همینکه به هتل میرفتند و در آن را باز میکردند، بوی خوش آن فضای اتاق را پر میکرد.”
زایا! یعنی همان سیما، چنان زخمی به جانش زده بود که هر وقت به یادش میآمد، دردش تازه میشد. در آخرین دعوایی که با هم داشتند، به او گفته بود تو هیچّی نیستی! که هروقت این به یادش میآمد، میگفت: پدرسوخته سهتّا تشدید هم روی “هیچّی” گذاشت و آن را کوبید توی سرم.
آقای صحرایی چند بار این تکهای را که نوشته بود خواند. چیزی کم داشت. نشده بود آن چیزی که میخواست. خسته از فکر کردن، به رسم عادت، پردهی کلفت اتاقخوابش را کشید و در تاریکی مطلق به رختخواب رفت. صبح اتفاق خوشی افتاد و کونبرهنه مانند ارشمیدس که گفت یافتم یافتم و به خیابان دوید، دوید و پردهها را کنار زد و فریاد زد: همین است! باید از روش تورات در بیان افسانهی آفرینش پیروی کنم. چرا؟ چون راز ماندگاری آن در طول قرنها، همین شیوهی بیان آن است.
“خدا در آغاز آسمانها و زمین را آفرید* زمین خالی و بی آب و گیاه بود و تاریکی و روح خدا روی دریا و سطح آبها را پوشاند* آنگاه خدا گفت روشنایی بشود و روشنایی پدید آمد* خدا که دید روشنایی خوب است، آن را از تاریکی جدا کرد* خدا روشنایی را روز و تاریکی را شب نامید و شام بود و بامداد روز اول*”
پس اول باید مکان را میساخت و نوشت:
“من سی سال است که پناهدهی این کشور اروپایی هستم. یعنی کی هستم؟ نه! راس راسی کی هستم؟ یک زمانی پناهندهی سیاسی ارج و قُربی داشت. زیاد نبودند. حالا تعدادشان به اندازهی برگهای پاییزی یک جنگل است. یعنی هرچیزی که زیاد شود، بی ارزش هم میشود. شاید دارم تعریف تازهای از عرضه و تقاضا میدهم. میخواهم بگویم زندگی مثل بازار است. در آن ارزش هرچیزی با تعدادش نسبت معکوس دارد. حالا من بُر خوردهام بین میلیونها؛ آن هم میلیونهایی که اروپا، امریکا، کشورهای آسیایی، افریقایی و خلاصه هر جایی که پای پناهنده به آن باز شده، نمیدانند چهجوری خودشان را از شرّشان آسوده کنند.”
این را که نوشته بود دوباره خواند و با عصبانیّت قلم را روی میز کوبید و از جا کنده شد و رفت روبروی دیوار و با مشت به آن کوبید: چرا نمیتوانم روی یک نکته تمرکز کنم؟ این که نشد شرح مکان!
اما چون میدانست گذشته از الهام که مانند یک جرقه میآید، دیسیپلین هم برای نوشتن لازم است، دوباره پشت میزش نشست و نوشت:
“اما چطور شد سر از این کشور اروپایی درآوردم؟ خیلی این را از خودم پرسیدهام. سادهاش این است که تحت پیگرد بودم و فرار کردم. اگر فرار نمیکردم به زندان میافتادم که یا مرا میکشتند، یا به یک توّاب تبدیل میکردند که در آن صورت، باز هم یکجوری کشته شده بودم. شاید هم یک دلال ماشین یا خانه میشدم. راستش خیلی بیشتر از آنکه از مردن بترسم، از این میترسیدم که زیر شکنجه، دیگران را به کشتن بدهم. اهل محله و فامیل و دوستان، همه میدانستند که من و سیامک و منصور، و این چند سال آخر پرویز، دوستان جونجونی بودیم. وقتی اینها همه میدانستند، مگر من ابله بودم که نفهمم اگر گیر بیفتم ردّ و کارنامهی آنها را از من میخواهند. البته وقتی پرویز را گرفتند، آن بلایی را که میترسیدم سر من بیاورند، سر او آوردند و همهمان را لو داد و من چون دررفته بودم، دستشان به من نرسید. اما آخ! باز یادم آمد. منصور چهار سال در زندان بود و بعد آزاد شد. من که دیگر ندیدمش. میگفتند امکان نداشت بفهمی روزی او قهرمان کشتی استان بود همهاش چهار سال گذشته. میگفتند بجای بیست و هفت، انگار چهل و هفت سالش بود. موها سفید، استخوانهای گونهها بیرونزده مثل تریاکیها، و استخوان شانهها چنان خشک و بیرونزده که مثل چوبرختی، میشده لباس به آنها آویزان کرد. چشمانش هم چنان گودافتاده بوده، که وقتی نگاهشان میکردهای ته نداشتهاند.”
این هم زیاد به دلش نچسبید. بهخصوص زبانش یکدست نبود. معلوم نبود محاورهای است یا ادبی. اما نباید زیاد وسواس به خرج میداد. تصمیم گرفت هرچه به فکرش میرسد بنویسد تا بعد آنها را درست کند و نوشت:
“اما من که فقط پناهنده نیستم. من پدر سهتا بچه هستم. بزرگترینشان که تحمل تبعیض را به عنوان یک کلهسیاه در محاصرهی کلهزردها و زیر رگبار “هیچّی نیستیها” نداشت، خودش را کُشت و پس از ازدست دادنش، احساس کردم که یک هیچ واقعی هستم. آخر من کی بودم که نتوانسته بودم از دخترم دفاع کنم؟ بچههای دیگرم هم، یکی از طرف شرکتش رفته مدیر یک کارخانه چوببری در مالزی شده، آن یکی هم گذاشته رفته کانادا. همهی آنهایی را که میشناسم، به خاطر تربیت و مدرک و شغل بچههایم به من تبریک میگویند و دیدهام که خیلیها از این بابت به من و زایا حسودی میکنند. من هر دو سه سالی یک بار آنها را میبینم. آن هم به هوای مادرشان میآیند، اگرنه هیچ به یاد من نمیافتند. یعنی فکر میکنم من برای آنان فرق زیادی با “هیچّی” ندارم. گاهی خودم را دلداری میدهم و میگویم اگر من هیچم، پس چطور میتوانم به یاد بچههایم باشم یا نگرانشان شوم؟ ولی شاید این فقط دلداری دادن است به خودم.”
دوباره که آن را خواند، متوجه شد که خودش هم مثل اجدادش هنوز اسم هیچکدام از بچههایش را نبرده است. این را نوشت و دورش یک دایرهی قرمز کشید تا سر فرصت برود سراغش.
تا اینجا توانسته بود نشان دهد که از کجا آمده و حالا در کجا زندگی میکند. دوباره رفت سراغ تورات. قلم بین دو انگشت، با کف دستش به پیشانی زد و گفت: آخر چرا تا حالا به شیوهی داستانگویی سِفْرِ پیدایش که همان داستانِ داستانهاست دقّت نکرده بودم! و خواند:
“آنگاه خدا گفت روشنایی بشود و روشنایی پدید آمد* خدا که دید روشنایی خوب است، آن را از تاریکی جدا کرد* خدا روشنایی را روز و تاریکی را شب نامید و شام بود و بامداد روز اول*”
خوشحال از کشف جدید، دید بهتر است از همین کنارزدن تاریکی و کشف روشنایی شروع کند. یعنی از وقتی که فرزین افراشته میفهمد نه هیچّی، که برای خودش کسی است.
یک بار دیگر با غیظ، این را که سیما به او گفته بود “تو هیچّی نیستی” تکرار کرد. پس از مکثی طولانی، یکباره از خوشحالی بشکنی زد و با عجله رفت سراغ قلم و کاغذ. همینکه قلم را داد دست برزین افراشته و او نوشت: “تو هیچّی نیستی” پشتبندش جملهها مانند سیل جاری شدند:
“من هیچّی نیستم! از کجا معلوم که این حرف زایا درستترین تعریف در بارهی من نباشد؟ بگذار از اول شروع کنم. یعنی از اولین باری که یادم میآید این جمله را شنیدم. یادم باشد توضیح بدهم که منظور من، مفهوم نهفته در شکم این جمله است که به شکلهای بسیار گوناگون، از چپ و راست، و از بالا و پایین، بیشمار بر سرم باریده است: تو دیگه کی هستی بابا! آدم قحط بود که تو را فرستادند؟ بتمرگ سر جات حرف نزن! کی اجازه داد تو حرف بزنی؟ سؤال بی سؤال. از کی تا حالا پیاز هم جزو میوهجاته و… خیلی وقتها معلم، پدر، مادر، بزرگترها و البته مقامات، با یک حرکت ظریف، و یا با درآوردن شکلکی شکیل، همین را به من گفتهاند. اما وقتی اینهمه چیز در این باره به یادم میآید، نکند به راستی من هیچّی نبودهام؟ اما هیچّی که نباید چیزی به یاد بیاورد. این خاطرهی جالبی است!: وقتی آموزگار دبستان روستای دورافتادهی علیآباد بودم، بچههای کلاس اول تا پنجم را که همه در یک کلاس مینشستند، درس میدادم. یک روز که آمده بودم شهر، همایون آمد سراغم و رفتیم دور میدان بزرگ. یک روز آفتابی زمستانی بود. از آن روزهایی که آدم عشق میکرد تکیهاش را بدهد به یک جایی و بنشیند زیر آفتاب و به هیچچیز فکر نکند و فقط از زنده بودنش لذّت ببرد. روی نیمکتی دور میدان نشستیم. اوضاع عادی نبود. یک ماه میشد که به شهر نیامده بودم و خیلی اتفاقها افتاده بود. گُله به گُله بچهها و نوجوانان هشت نُه ساله، تا فوقش بیست و دو سه ساله، در گروههای چهار پنج نفری دور میدان نشسته بودند. معلوم بود منتظرند. گاهگاهی یک دوتا میرفتند و به خیابانهایی که به میدان میرسیدند سَرک میکشیدند. همایون گفت میدانی؟ توی همهی محلهها بچهها همینجوری جمع میشوند، بعد یک دسته شروع میکند به شعار دادن و وقتی گاردیها به سمت آنها میآیند، پراکنده میشوند و میدوند توی کوچه پسکوچهها، آن وقت یک دستهی دیگر از آن طرف شروع میکند به شعار دادن. خلاصه گاردیهای را بیچاره کردهاند.
عقل امروز را که نداشتم. من هم یواش یواش وارد دستههای شعارگو و هردَم پابهفرار شدم. همینجور که یکی یکی روزهای پاییز را نفله میکردیم و به زمستان نزدیکتر میشدیم، اعتراضها بیشتر میشد، تا به جایی رسید که دیدیم کار و کاسبی ما شده همین که هر روز برویم توی خیابان و شعار بدهیم. وقتی میرفتم توی دسته، احساس میکردم که دیگر یک هیچّی یا صفر نیستم، چون به قول منصور، حکومت پرقدرتی که تبدیل به بزرگترین زرّادخانهی خاورمیانه شده بود، از این دستهها به وحشت افتاده بود. اما حواسم به یک چیز نبود. یعنی اُبُهّت و شوری که وقتی داخل دسته میشدم به من دست میداد، نمیگذاشت بفهمم که “منِ” در درون دسته هیچّی نیست! آنجا نفرها مهم بودند نه نفر.”
آقای صحرایی، یعنی من، چون خیلی وقت بود اینهمه برای نوشتن پشت میز ننشسته بودم، به خیابان رفتم تا هوایی بخورم. همینکه در را باز کردم و وارد خیابان شدم، نور آفتابی که از لای شاخ و برگ درختان توی پیادهرو افتاده بود، چنان سایهروشنی ساخته بود که مرا به یاد ایران و آفتاب و سایه روشنهای پر اسرارش انداخت که زمینهی بسیاری از خاطرات من هستند. دوباره به یاد آنجا و به یاد سیامک افتادم. کارنامهی دیپلممان را گرفته بودیم و زیر چنین سایه روشنی، پشت دیوار دبیرستان، برای آیندهمان نقشه میکشیدیم. فوری برگشتم و برای نوشتن پشت میز نشستم. آنچه را نوشته بودم کنار زدم. یک دسته کاغذ تازه برداشتم و آقای برزین افراشته نوشت:
“سیامک! هیچی! کشتندش. همان زمانی که میپرسیدند مسلمانی یا نه، گفته بود نه، و آنها هم تیربارانش کردند. به همین سادگی! آخر این هم شد جُرم؟ حالا تو هی بگو زندگی پیچیده است. وقتی زندگی یک جوان به یک آره یا نه بستگی دارد، دیگر پیچیدگیاش کجاست؟! پیچیدگیِ زندگی مال جایی است که تمدّن پیشرفت کرده و قانونهایی رعایت میشوند. این یک طرف قضیه، طرف دیگر این است که میخواهم ببینم اگر فرد اهمیّت داشت، باز هم این اتّفاق میافتاد؟
برادر سیامک را دو سال پیش که به خارج آمده بود دیدم که گفت آبان ماه، پنج ماه از مرگ برادرم گذشته بود که خبرش را به ما دادند. همان اول تابستان اعدامش کرده بودند. با پنج نفر دیگر از پنجرهی زندان حلقآویزشان کرده بودند. وقتی بعد از ده دقیقه آنها را پایین آوردهاند، برادرم با آن هیکل و بنیهی قوی، هنوز جان داشته و دست و پا میزده. کسی که خبرش را به ما داد، وقتی به اینجا رسید، چنان حالش بههم خورد که نتوانست باقیاش را بگوید، اما گفت برای اینکه خون نریزد این کار را میکردند. چون تجربه داشتهاند. وقتی تیربارانشدهها را با ماشین به قبرستان میبردهاند، خونشان توی خیابان میریخته. مسلمانی یا نه؟ یعنی اول دین، بعد آدم.
اینها را که از برادر سیامک شنیدم، آن روزها برایم زنده شدند. هنوز گلوی من و دوستانم از فریادهایی که میزدیم و شعارهایی که میدادیم درد میکرد و هنوز صدامان از حالت دورگه درنیامده بود که فهمیدیم باختهایم. یعنی در قمار انقلاب باخته بودیم. اما چه را باخته بودیم؟ بدی قضیه این بود که با کنار کشیدن از میدان مبارزهای که حاضر بودیم برای پیروزی آن از جانمان بگذریم، باز هم پیروزمندان و برندگان، دست از سرمان برنمیداشتند. از اینکه ریش نمیگذاشتی و ادوکلن میزدی بدشان میآمد. از اینکه دوست نداشتی با اخم راه بروی و پیراهن گشادی نمیپوشیدی و آن را شل و ول روی شلوارت نمیانداختی بدشان میآمد. از اسمت اگر منوچهر یا شهریار بود و نه غلامحسن یا عبدالله بدشان میآمد. تازه اسم هم مهم نبود! همهی مردها شدند برادر و همهی زنها خواهر و همهی پشت میزنشینها حاجی آقا. اگر این را هم اضافه کنم که حق اظهار عقیده که هیچ، حق فکر کردن به چیزی که آنها دوست نداشتند را هم نداشتیم، باید اسمش را چه بگذارم؟ غیر از این است که میخواستند به ما، به من بگویند که تو هیچّی نیستی؟”
بگذار اینجا برای ماندگاری در تاریخ، جملهای در دهان برزین افراشته بگذارم:
«انقلاب ما برای نابودیِ فردیّت بود.»
یک روز فریدون گفت ما همه برای اعتراض به هیچّیبودن وارد خیابان شدیم و فریاد زدیم. آزادی و این چیزها که فریاد میزدیم، در اصل برای این بود که نشان بدهیم تک تک ما نه هیچ، که کسی هستیم.
البته آن موقع هنوز به فکر من یکی نمیرسید که وقتی میروم توی گروه یا دستهای و شعار میدهم، در واقع در آن ذوب میشوم و از خودم چیزی باقی نمیماند و به نوعی هیچ تبدیل میشوم. با زیاد شدن روزهای همان انقلابیْ که دستهها بزرگتر و بزرگتر میشدند، منِ اصلی من، یعنی آن منی که در تنهایی و خیال دوست داشتم همان باشم، هِی کوچکتر میشد. دیگر اگر یک روز نمیرفتم برای تظاهرات، کمبودم حس نمیشد. توی دریا که قطرهها را نمیشمارند!
چهطور است از خوشگذارنیهایم بگویم؟
هه هه هه! خوشگذرانی! به وقت خوشگذرانی آدم دیگر قرار نیست هیچ باشد. کسی که خوش است، وجود دارد و دارد به خودش میرسد. او خودش را میبیند و در فکر آن است که به خواستههای خودش، یعنی خواستههای اینجهانی و تن و بدنش جواب مثبت بدهد. کی بود که گفته بود ما ملّت گریه هستیم؟
ول کن آقای صحرایی. نرو توی این مقولهها! الآن باز هم در لجنزار اندوه فرومیروی. از پاهات شروع میشود و بالا میآید تا یواش یواش به شانههات برسد و همینکه سرت را پوشاند، مثل همین کابوسی که بیشتر از باقی کابوسهات میبینی و سراسیمه و خیسِ عرق از خواب میپراندَت، دوباره به گرداب افسردگی سقوط میکنی.
اما چیزی که به فکر آقای صحرایی میرسد، دیگر به این آسانیها دست از سرش برنمیدارد. پس من باید دوباره او را پشت میزش بنشانم تا خودش یا برزین افراشته بنویسد:
“کسی میداند صفّت خوشگذران از چه زمانی در زبان ما معنایی منفی پیدا کرده؟ آیا این ربطی به فرهنگ دینی ما ندارد که در آن عزا و ذکر مصیبت و خود را الاحقر و غلام و خاکِ پا و چاکر و کوچکِ شما نامیدن نیک است و به هر مناسبتی گریهکردن را عزیز میداریم؟ پاسخ اینها باشد برای اهلش. اما خودمانیم! به قول آن دوستی که اسمش یادم رفته، خوشگذرانیهای ما پلاستیکی بود. نه اصیل بود و نه اساسی. به قول امروزیها، تینایجر که بودیم، خوشی ما این بود که برویم سینما و توی تاریکی، دور از چشم بزرگترها سیگار بکشیم و تخمه بشکنیم و به لنگ و پاچهی هنرپیشگان سکسی مثل فروزان و مرجان و ملوسک نگاه کنیم. کمی بزرگتر هم که شدیم، عشقمان این بود برویم قایمَکی ودکا بخریم و لای روزنامه و پاکت بپیچیم و در جای خلوتی بخوریم و مست کنیم و اسب رؤیاهامان را به جولان درآوریم.”
آقای صحرایی دور این جملهی آخر خط کشید و در حاشیهاش نوشت «این هم خیلی باسمهای است. درست شود.»
از من بعیده. میدانی؟ مثل اینکه به راستی چنتهام از نوآوری و ابتکار خالی شده و باید داستانگویی را کنار بگذارم.
اما نه! یک مبارز قدیمی به آسانی میدان را خالی نمیکند. بگذار دیرَک اصلی چادر داستانم همین «هیچیبودن» باشد و میخهای دیگری که باید این چادر- این داستان را سر پا نگه دارند، همان شش میخی باشد که خدای موسا جهانش را به آنها بست. مگر نه اینکه آفرینندهی داستان هم خودش خدایی است؟ مگر خدای موسا چه میکند که داستانش تا به امروز خوانده میشود؟
«خدا در آغاز آسمانها و زمین را آفرید* زمین خالی و بی آب و گیاه بود و تاریکی و روح خدا روی دریا و سطح آبها را پوشاند* آنگاه خدا گفت روشنایی بشود و روشنایی پدید آمد* خدا که دید روشنایی خوب است، آن را از تاریکی جدا کرد* خدا روشنایی را روز و تاریکی را شب نامید و شام بود و بامداد روز اول*»
پس از خواندن این پنج آیه به آقای صحرایی گفتم بنویس:
“تا برایم روشن نشده بود که به عنوان یک فرد شخصیّت دارم، گویی در تاریکی به سر میبردم. هنگامی که به عنوان پناهنده وارد این کشور اروپایی که بنیادش بر فلسفه و فرهنگ یونانی است وارد شدم، تنها بودم. دیگر نه خانواده و فامیلی داشتم و نه دوست و رفیقی. مرا بردند ادارهی پلیس. هنوز «منِ» خود را درنیافته بودم؛ تا اینکه وقت ثبت مشخصات، دیدم آن مأمور نپرسید نام پدرت کیست. خودم را آماده کرده بودم که چهطور عباسقلی را برایش به لاتین هجّی کنم. اما برای او فقط مهم بود که خودم کی هستم. این یک پاسبان بود که داشت مشخصات مرا مینوشت که یک مربع کوچکِ نقشدار روی پاگونش بود. دیدم یکی با یک مربع بزرگترِ نقشدار و یک تاج روی پاگونش آمد تو و سلام کرد. پرسشگرانه به مترجم نگاه کردم. گفت این رئیس شهربانی این منطقه است. باور کردنش سخت بود. آن پاسبان نه از جایش بلند شد و نه رنگش پرید. فقط سرش را بالا کرد و با لبخندی در جوابش گفت های، یعنی سلام و به کارش ادامه داد و آن یکی هم رفت سراغ کار خودش.
اینجور بود که به روشنایی رسیدم و تازه مثل خدای موسا دیدم که زمینی هست و آسمانی که مال من هم هست. اما این زمین؛ این سرزمین هنوز خالی بود. چیزی و کسی را در آن نداشتم. عین خدای موسا باید در آن برهوت، منی که دیگر نام پدرم هم برایشان مهم نبود، شروع به آفرینش میکردم. باید چیزی میکاشتم تا بتوانم محصولی بهدست آورم. میشد هم کار کرد و هم درس خواند. گفتم میخواهم درس بخوانم و خواندم و مانند روز سوم آفرینش، محصول من شغلی بود که یافتم و آنگاه همانند روز چهارم آفرینش پی بردم که تا کنون چنان مشغول تحصیل و کار بودهام که فرقی میان شب و روز درنیافتهام. در آینه نگاهی به خودم انداختم و دیدم ای داد! موهای سفیدم برای هشدار، خودشان را در آینه نشانم میدهند و یادم رفته بود زندگی روز و ماه و سال داشته و سالهای سال، نه به دیدار اولین بوسههای خورشید به روی جهان رفته بودم و نه به ماه شببهخیری گفته بودم. همین بود که برای دیدن طلوع خورشید، در یک بامداد آخر تابستان، به کنار دریا رفتم و زایا را دیدم که او هم چون من به دیدار نور آمده بود. چند روز دیگر هم به دیدار خورشید رفتم و او هم آمد. به او گفتم ماهِ شبهای من شو و او گفت خورشیدِ روزهای من شو.”
«و خدا گفت نورافشانها در فلکِ آسمان باشند تا روز را از شب، و نشانهها و زمانها و روزها و سالها را از هم جدا کنند* و نورافشانها در فلک آسمان باشند تا بر زمین روشنایی دهند و چنین شد* خدا دو نورافشان بزرگ ساخت. نورافشان بزرگ برای پادشاهی روز و نورفشان کوچک برای پادشاهی شب و ستارگان* خدا آنها را در فلک آسمان گذاشت تا بر زمین روشنایی دهند* و تا بر روز و شب پادشاهی کنند و روشنایی را از تاریکی جدا کنند و خدا دید که خوب است* و شام بود و بامداد بود در روز چهارم*… و خدا گفت آبها پر شوند از انواع جانوران و پرندگان بر فلک آسمان پرواز کنند* پس خداوند نهنگان بزرگ و جانداران خزنده آفرید که آبها از آنها و جفتهایشان پر شد و نیز همهی پرندگانِ بالدار را با جفتهاشان و خدا دید که خوب است* و خدا آنها را برکت داده و گفت بارور و زیاد شوید و آبهای دریا را پر سازید و پرندگان در زمین زیاد شوند* و روز پنجم شام بود و بامداد*… پس خدا آدم را به صورت خود آفرید. او را به صورت خدا آفرید. ایشان را نر و ماده آفرید* و خدا ایشان را برکت داد و گفت بارور و زیاد شوید و زمین را پر سازید و بر آن فرمانروا شوید و بر ماهیان دریا و پرندگان آسمان و همهی جانورانی که بر زمین میخزند حکومت کنید*… و خدا هرچه را ساخته بود دید و همانا بسیار نیکو بود و شام بود و بامداد روز ششم*»
مسعود کدخدایی
۲۶/۰۱/۲۰۲۴
۰۶/۱۱/۱۴۰۲
به نقل از آوای تبعید شماره