الیف شافاک (شفق) سفرهای یک کوچنده زبان

 

الیف شافاک (شفق)

سفرهای یک کوچنده زبان

(درباره‌ی زنان نویسنده و آثار آنان)

 

برگردان فهیمه فرسایی

پسر ده ‌ساله‌ام گفت: «تو اشتباه تلفظ می‌کنی. س ـ کیوـ ررـ ل.»

چانه‌ام را مثل بوکسوری که می‌داند نبرد پایان خوشی برایش نخواهد داشت، ولی با این‌حال مصمم است که آخرین ضربه‌ها را هم تحمل کند، بالا گرفتم و یک بار دیگر سعی کردم: «اس ـ کووـ وررر.» می‌دانم که حرف ال آخر را فراموش کردم، نفسی می‌کشم و سریع می‌گویم «رال».

پسرم سر تکان می‌دهد. «من اصلاً نمی‌فهمم که چرا نمی‌تونی این کلمه رو تلفظ کنی. این که خیلی ساده است.»

خوب. و من اصلاً نمی‌فهمم که چرا زبان انگلیسی در اسم یک حیوان نازنین یک سری حروف بی‌صدای بی‌انتها سرهم کرده که من با وجود تلاشی که می‌کنم، نمی‌توانم آن را درست به زبان بیاورم.

از آن گذشته، مسئله فقط سنجاب نیست: من با تلفظ اسامی سایر حیوانات نازنین دیگر هم مشکل دارم «تورتویز»ـ لاک‌پشت، و «پورپویز» ـ گرازماهی به عنوان مثال. دایناسورهای ماقبل تاریخ که جای خود را دارند: «آرژانتینوساروس» یا «تورانون‌ساروس» که در واقع می‌توانستند خیلی ساده و قابل تلفظ باشند. ولی برای یک خارجی این چیزها هیچ‌وقت ساده نیست.

زبان انگلیسی ۲۶ حرف دارد و شمار زیادی استثناء. انگلیسی، زبانی است که دایم بر ضد قواعد خودش کار می‌کند و علیه آن‌ها مبارزه. حتی دیکته این زبان هم قاعده‌مند نیست. اغلب زبان‌های دنیا تا حدودی رابطه‌ی متعادلی بین نشانه‌ها و اصوات خود دارند، هر چند که گاهی شاید املای تعدادی از واژه‌ها جور دیگری باشد. برای هر ۴۰ واژه باید حدود ۴۰ طرز تلفظ وجود داشته باشد (یا تخمینی نزدیک به ۳۹ یا ۳۸ تلفظ). این امر قابل درک است. میانگین اروپایی حدود ۵۰ جور املاء است. در انگلیسی ولی […] بین نشانه‌ها و اصوات رابطه متعادلی وجود ندارد؛ این امر ما مهاجران زبانی را به سردرگمی درمان‌ناپذیری دچار می‌سازد.

انگلیسی، زبان اول پسر من بود. او در بریتانیا بزرگ شد و گفت‌وگو به زبان انگلیسی عادت طبیعی‌ او است. من ولی دیرتر به این زبان مهاجرت کردم و بیگانگی‌ام با آن را مثل طلسمی به گردن دارم. و مانند همه «دیرآمدگان» که داوطلبانه یا بر حسب شرایط در یک زبانی که زبان مادری‌شان نیست، موجودیت پیدا کردند، برایم آسان‌تر است که واژه‌ها را به تصویر درآورم تا آن‌ها را بر ‌زبان جاری کنم. این گونه است که انگار مغزم زودتر از زبانم عمل می‌کند. این دو هرگز هم‌زمان کار نمی‌کنند. همین شکاف کوچک بین مغز و زبان، تفاوتی است میان خارجی‌ها و کسانی که به زبان مادری خود سخن می‌گویند.

زبان مادری من تُرکی است. به عنوان زبان دوم اسپانیولی یاد گرفتم و بعد از همه انگلیسی. به جز این، زبان فرانسوی همیشه جایی در پس‌زمینه ذهنم حضور دارد. من در فرانسه به دنیا آمده‌ام و فرانسوی نخستین زبانی است که به گوشم خورد، هر چند که اصولاً به این زبان صحبت نمی‌کنم، چون خانواده‌ام پس از تولد من، این کشور را خیلی زود ترک کردند. فرانسوی در غیبتش بر من تأثیر گذاشت، مثل یک عضو قطع‌شده بدن. با این همه انگلیسی، زبانی است که رمان‌هایم را به آن می‌نویسم، در آن داستان‌هایم را به‌تصور درمی‌آورم و بیش از زبان‌های دیگر حکم «میهن» را برایم دارد.

«میهن» ـ این هم واژه‌ی مسخره‌ای است.

«میهنت کجاست؟» یک عمر است که باید به این سؤال جواب بدهم. می‌خواستم همیشه در پاسخ بگویم «میهن‌ها». آیا واژه‌ی «میهن‌ها» وجود دارد؟ می‌توان میهن را جمع بست؟

امکان دارد که ما بیش از یک مکان، یک فرهنگ، یک هویت داشته باشیم؟

من اهل استانبولم. استانبول در رمان‌هایم نهفته است، در داستان‌هایم. استانبول همیشه با من است. حتی زمانی که در مکان دیگری به‌سر می‌برم یا در تبعیدم. در وجود من پاره‌ای وجود دارد که همیشه از نظر احساسی با استانبول گره خورده است. با این‌حال هم‌زمان احساس می‌کنم که با بالکان، با دریای اژه، با دریای مدیترانه خویشاوندی دارم. اگر مرا در کنار یک نویسنده‌ی یونانی، بلغاری، رومانیایی، بوسنی‌ای… قرار بدهید ـ ما موارد مشترک بسیاری داریم. در این صورت، بخشی از عناصر شرقی روح من شکوفا می‌شود که همیشه با من است. اگر مرا در کنار یک نویسنده‌ی لبنانی، سوری، ایرانی، مصری تصور کنید، باز هم ما وجوه مشترک بسیاری داریم. ولی من در اروپا به‌دنیا آمده‌ام و آزادانه به ارزش‌های آن احترام می‌گذارم و از آن‌ها دفاع می‌کنم. ولی زمانی رسید که لندنی شدم و تابعیت بریتانیا را کسب کردم. بریتانیای کبیر به من آزادی‌ای را داد که به شدت به آن نیاز داشتم؛ به عنوان یک زن، نویسنده و طرف‌دار دموکراسی. به این ترتیب، بخشی از وجودم به این کشور تعلق دارد و خانه و کاشانه‌اش این مکان است.

اما برعکس آن‌چه نخست‌وزیر سابق ما ترزا می در روند خروج بریتانیا از اتحادیه اروپا گفت، می‌بینم که شهروند جهانم. شهروند جهانی بودن به آن معنی نیست که آدم بدون هدف، بدون دغدغه، بدون مسئولیت بر فراز همه چیز قرار داشته باشد.

شهروند جهانی بودن، یعنی این که تو هم‌زمان بتوانی «این‌جا» و «همه‌جا» باشی. یعنی که مکان، فرهنگ، سرزمینت را صمیمانه دوست داشته باشی و هم‌زمان به خیر و صلاح سیاره و آینده جهان هم توجه داشته باشی. قلب ما و روح ما به اندازه کافی بزرگ است که با مکان‌های زیادی در پیوند باشد.

ما در حال حاضر در زمانه‌ای متزلزل زندگی می‌کنیم. در زمانه‌ای جاری. زمینی که زیر پا داریم، چندان محکم نیست. ناگهان چالش‌های بزرگی رخ داده‌اند ـ اقتصادی، سیاسی، فرهنگی، اجتماعی، تکنیکی، محیط زیستی. چنین به‌نظر می‌رسد که نمی‌توانیم از عهده‌ی همه‌ی این چالش‌ها بربیاییم. این عدم اطمینان فرصت طلایی‌ای برای عوام‌فریبی پوپولیسیست‌ها است. فرصت بزرگ آن‌ها. زیرا پوپولیسیست، با ایجاد و دامن‌زدن ترس از بیگانه‌ها و تنزل‌دادن جهان به سیاه و سفید، تنها توهمی از روشنی، توهمی از ثبات را می‌فروشد. این توهم‌پردازان از تو می‌پرسند «با ما هستی یا با آن‌ها؟» ملی‌گرایی عامه‌پسند و عموی بزرگش، اقتدارگرایی پوپولیستی، نمی‌توانند تنوع یا کثرت‌گرایی را تحمل کنند. برای آن‌ها باید همه‌چیز بر اساس تباین‌های دو قطبی استوار باشد.

این گفتمانی است که تعیین می‌کند ما انسان‌ها نمی‌توانیم هم‌زمان از «این‌جا» و از «جایی دیگر» باشیم. گفتمان تقلیل‌گرایانه‌ای که می‌کوشد ما را متقاعد کند که باید یک هویت واحد را انتخاب کنیم و به آن پایبند بمانیم. به این ترتیب ما در گتوهای ذهنی، به یک جزیره فرهنگی رانده می‌شویم.

ما باید در برابر تفکر دو قطبی ایستادگی کنیم. طبیعی است میهن‌های گوناگون داشتن، ممکن است. ما حامل‌های زنده‌ی آن‌ها‌ هستیم. تو اگر بی‌دین، لاادری‌گر، مسلمان یا مسیحی یا کلیمی یا بودایی باشی، به طور طبیعی نه تنها بی‌مذهب، ندانم‌گرا، مسلمان یا مسیحی یا یهودی یا بودایی هستی، بلکه هم‌زمان هم انسانی هستی که در یک شهر، یک مکان، یک سرزمین، یک قاره، یک دنیا … زندگی می‌کنی یا به یک یا چندین تبار تعلق داری، شهروند یک یا چندین کشورهستی یا از یک جنسیت خاص برخورداری یا بی‌جنسیتی … یا در یک سن مشخص هستی … یا همسر یا خواهر یا برادر یا پسر کسی هستی… شاید دموکرات یا محافظه‌کار یا هرج و مرج طلب باشی… شاید گیاه‌خوار … طرف‌دار محیط زیست… فعال سیاسی … با ارزش‌های اخلاقی یا قومی یا بسیاری چیزهای دیگر باشی.

به عنوان یک انسان هرگز یک وجهی نیستی.

ما به سیاره‌های کوچک شبیهیم و در ما کهکشان‌های بسیاری نهفته است. یا به قول شاعر والت ویتمن: «من حامل چندگانگی‌ام».

همه‌این‌ها به معنای آن است که ما می‌توانیم میهن‌دوست و به فرهنگ خود صمیمانه علاقمند باشیم، عاشق سرزمین آباء و اجدادی‌مان باشیم و هم‌زمان شهروند جهان و روحی بین‌المللی داشته باشیم. ما نباید میان دو قطب یکی را انتخاب کنیم. ما نباید خود را در چارچوب تضادهای دو قطبی محدود کنیم؛ تضادهایی که عوام‌فریب‌های پوپولیست و ملی‌گرایان افراطی‌ می‌خواهند به ما تحمیل کنند.

بهتر است تفکر دوقطبی را کنار بگذاریم. بهتر است بر دوگانگی‌ها غلبه کنیم.

***

من قصه‌ می‌گویم و برای زنده ماندن به واژه‌ها نیاز دارم، همان‌طور که به هوا، آب و غذا. رمان‌های نخستینم را به ترکی نوشتم تا این که نزدیک به ۱۴ سال پیش جسارت پریدن به تاریکی را پیدا کردم و شروع کردم به انگلیسی بنویسم. این تصمیم بیشتر غیرمنطقی بود تا منطقی ـ شاید یک نوع غریزه حیوانی بود. من به مکان و آزادی نیاز داشتم و درست همین‌را هم به دست آوردم، وقتی که آغاز کردم به زبان دیگری بنویسم. ترکیه، سرزمین مادری من، ناگهان بار سنگینی شده بود و استانبول خیلی پیچیده. با نوشتن به زبان انگلیسی، فاصله‌ای از سر شناخت پیدا کردم که باعث شد احساس سبکی بکنم و شاید جسورانه‌تر بنویسم.

از آن زمان به بعد رمان‌هایم را یک مترجم زن حرفه‌ای به ترکی برمی‌گرداند و من متن ترجمه‌شده را با واژه‌‌ها و لحن و ریتم خودم بازنویسی می‌کنم. اگر این روش دیوانگی به‌نظر برسد، به این دلیل است که واقعاً هم هست. من به زمانی دو برابر نیاز دارم تا درباره‌ی اصطلاحات، ضرب‌المثل‌ها و واژه‌هایی فکر کنم که به‌کل قابل ترجمه نیستند. به این ترتیب دایم بین زبان‌های انگلیسی و ترکی در رفت و آمدم که همان‌اندازه از هم متفاوتند که شراب قرمز و کفیر (نوعی دوغ).

کوچنده زبانی بودن البته که چالشی بزرگ است، ولی به من کمک می‌کند خودم را به عنوان یک داستان‌سرا ثابت کنم. گذشته از آن به من ثبات روانی، آزادی گفتار و احساس نوعی در پیوند ‌بودن می‌دهد که از محدودیت‌های مرزبندی‌های ملی فراتر می‌رود.

رابطه من با زبان مادریم احساسی است و ارتباطم با زبان انگلیسی فکری. احساس می‌کنم که به هر دو برای این‌ که تعادل داشته باشم، نیاز دارم. گذشته از این طی سال‌ها به این نتیجه رسیده‌ام که نگاه مالیخولیایی به گذشته، حسرت یا اندوهگین بودن را در متن‌هایم به زبان ترکی ساده‌تر می‌توانم بیان کنم و طنز و هجو یا طعنه و کنایه را به انگلیسی. واژه «طنز» در ترکی اصلاً وجود ندارد.

هنگامی که شروع کردم کتاب‌هایم را به انگلیسی بنویسم در ترکیه با واکنش شدیدی روبرو شدم؛ بیشتر از سوی ناسیونالیست‌ها. آن‌ها به من انگ «خائن» زدند. منتقدینم می‌پرسیدند؛ چگونه ممکن است نویسنده‌ای زبان مادریش را کنار بگذارد؟ همین واکنش، هدف ناسیونالیسم را روشن می‌کند: این که ما را به سوی هویتی یک بُعدی و فاقد نرمش تنزل بدهد. ولی ما انسان‌ها بیش از یک هویت داریم. ما یا این یا آن نیستیم. ما «و» و «و» هستیم. وقتی ما به بیش از یک زبان رؤیا می‌بینیم، چرا نباید آن را در اشعار، داستان‌ها و نامه‌های عاشقانه‌مان به چند زبان بیان کنیم؟

***

ما به عنوان نویسنده مسحور واژه‌ها هستیم، ولی شاید بیشتر فضاهای میان آن‌ها ما را جذب می‌کند. ما شیفته‌ی سکون و سکوتیم و به موضوع‌هایی علاقه داریم که اغلب در چارچوب زمانی  و اجتماعی خاصی نمی‌توانیم درباره آن‌ها صحبت کنیم. معماها و تابوها؛ تابوهای اجتماعی، فرهنگی، جنسیتی و سکسی. من همیشه نیاز دارم، درباره این فضاهای خالی بپرسم، بحث‌های جدیدی به راه بیندازم و حاشیه را به مرکز منتقل کنم؛ صدای کسانی باشم که ساکتند، آن‌چه پیدا نیست، آشکار کنم. فکر می‌کنم این وظیفه یک داستان‌سرا است: نه این که بکوشد، پاسخ‌های خردمندانه بدهد، بلکه بیشتر بچگانه‌ترین، ساده‌ترین و کنجکاوی‌برانگیزترین سؤال‌ها را مطرح کند. توجه را به سکوت‌ها جلب کند و برای ناگفته‌ها، برای متفاوت‌ها گوش‌شنوا بیابد.

فکر می‌کنم من در تمام عمرم احساس «متفاوت بودن» کرده‌ام. من در اشتراسبورگ به دنیا آمدم و در میان دانشجویان آزادفکر و ایده‌آلیست بزرگ شدم. اما پدر و مادرم که مصمم بودند، با ترمیم و تعمیر سیستم سرمایه‌داری، دنیا را نجات بدهند، در نجات دادن پیوند ازدواج‌شان شکست خوردند و پس از آن که از هم جدا شدند، مادرم مرا به آنکارا برد. ترکیه ممکن بود زادگاه مادر من باشد، ولی سرزمین مادری من نبود. به این ترتیب من از فضای کمونی اشتراسبورگ به جایی که مادربزرگم زندگی می‌کرد، یعنی در میان قشری محافظه‌کار و مذهبی منتقل شدم.

در آنکارا احساس می‌کردم هم خودی‌ام و هم بیگانه. همه بچه‌ها در خانواده‌هایی که نظمی پدرسالارانه داشت، بزرگ شده بودند. خواهر و برادر و دخترخاله و پسرخاله داشتند و به طور گروهی عید قربان را جشن می‌گرفتند. من اغلب با مادر مدرن و غرب‌گرا و مادربزرگ شرقی‌ایم که دایم به معنویات، می‌پرداخت تنها بودم. دو زنی که با وجود داشتن دو شخصیت‌ به‌کلی متفاوت، مصایب بسیاری را با هم پشت‌سر گذاشته بودند. همبستگی آن‌ها بر من تأثیری عمیق گذاشت. با وجود این احساس می‌کردم زندگی به‌طور باورنکردنی‌ای کسالت‌بار است و شروع کردم به جستجوی دری در دنیایی دیگر؛ می‌بایست درهای دیگری وجود داشته باشند.

در مدرسه من یکی از دو شاگردی بودم که در میان ۴۴ دانش‌آموز، با دست چپ‌ می‌نوشتند. آموزگار ما فکر می‌کرد چپ‌دست بودن، مشکلی است که باید از میان برداشته شود. او از ما خواست دست چپ‌مان را به زیر میز تبعید کنیم. هر چند که من دیرتر از معمول شروع به نوشتن کردم، ولی خیلی زود به خواندن روآوردم. هر چه به دستم می‌رسید، می‌خواندم، در خانه، در مدرسه، در بازار. وقتی یک کتاب را تا آخر می‌خواندم، به عقب برمی‌گشتم و دوباره از نو آن را می‌خواندم و در عین حال فکر می‌کردم، من اگر جای نویسنده بودم، چه چیزی را تغییر می‌دادم. یک جایی در روح من باد خیال‌پردازی، دری را گشود و من شروع کردم در سرزمین داستان‌سرایی گام به گام پیش بروم.

انسان برای زنده‌ماندن و رشد کردن، به یک باغ درونی نیاز دارد. یک جنگل شخصی که کسی آن را نمی‌بیند. مکانی که ما اغلب و بدون مزاحمت از آن دیدن می‌کنیم؛ پناه‌گاهی نامریی برای این که خود را از شر سموم، فکرهای منفی و احساسات زیان‌بار رها کنیم، بر زخم‌هایمان مرهم بگذاریم و دوباره راه بیفتیم؛ مکانی که ما می‌توانیم قلب‌مان را، بدون پیش‌داوری کردن یا مورد پیش‌داوری قرار گرفتن، صاف کنیم. این مکان زیبا برای من سرزمین داستان‌ها است. مرز و بوم کتاب‌ها.

سر آخر، تا وقتی ما به نوشتن و خواندن ادامه می‌دهیم، این که به چه زبانی نفس می‌کشیم، اصلا نقشی بازی نمی‌کند.

زبان‌ها، جادوی ناب‌اند. ما فکر می‌کنیم که آن‌ها را شکل می‌دهیم، در واقع آن‌ها ما را شکل می دهند. وقتی از یک زبان به زبان دیگری صحبت می‌کنیم، حتی صدای‌مان طنین دیگری به خودمی‌گیرد. من هنوز هم نمی‌توانم واژه  Squirrel  را درست تلفظ کنم، ولی با این فکر تسلای خاطر پیدا می‌کنم که با همه‌ی این‌ها هیچ‌کس نمی‌تواند مرا بازدارد، سنجاب‌هایی که شاد و آزادانه در جنگل بزرگ داستان‌ها بالا و پایین می‌پرند، به خواب نبینم.

ترجمه از انگلیسی به آلمانی: سوفیا تسایتس

 

به نقل از کتاب “میز تحریری رو به چشم‌انداز” گردآورنده: ایلکا پیپ‌گراس