سیاووش میرزاده شهر بی‌جغرافیا

سیاووش میرزاده

شهر بی‌جغرافیا *

هجوم ملخ دریایی آسمان را یکباره سیاه کرد. فرودآمدند، افتادند به جان کشتزارهای دیمِ گندم­ وُ جو. به اندک زمانی از آنهمه کِشت، تنها ساقه ­هایش به­ جای ماند. پیران کهن­سال می­گفتند مصیبت را دیده­ اند و می­شناسند، اما هیچوقت به بزرگیِ بلای امسال نبوده است. دیم بکاری، زمستان باران خوبی ببارد، خوشحال و خرسند باشی برداشت امسال تلافیِ سال ­های بی ­بارانی را می ­کند ولی به ناگهان بلا از آسمان فرو بریزد. سال قبل باران نبارید و اگر هم آسمان اندکی چهره به هم فشرد و ابری شد و نَمی چکاند، فقط و فقط چند ساعتی بود و بس. بهار مجبور شدند گوسفندها را بیاندازند به جان گندم ­های خوشه نکرده ­ی دیم تا بچرندشان. امّا امسال بخت یاری کرده و باران خوب باریده بود. زمستان را بی ­باران سرنکردند. خوشه­ها دانه انداخته بودند. وقتی روی آتش بلال­شان می­کردی شیره ­دار بودند وُ شهدِ دانه­هاشان، دهانت را شیرین می­کرد.

آمدند وُ آمدند وُ آمدند. خوردند وُ خوردند وُ خوردند و از آنهمه گندم جز ساقه­ ها چیزی به جای نماند. این بلا و مصیبت آسمانی به ناگهان از کجا نازل شد که کسی نمونه­ ای از آن نه شنیده و نه سراغ داشت.

خیلی­ها رفتند، گونی-­گونی از ملخ پُرکردند، آوردند ، در آب جوشاندند، توی ماهیتابه ­ها تَف دادند­ و خوردند. ملخ­ها  از خوردن خوشه­ها چنان سنگین شده­ بودند که نای پرواز کردن نداشتند. خوشْ ­نشین ­ها، گونی ­ها را از ملخ­ های مصری فربه­ شده از خوردن خوشه­ های گندم پر­ می کردند. بساط آب جوش و تابه ­های بزرگِ سرخ کردن ملخ­ ها همه جا برپا بود.

غروب سایه انداخت روی کوه­«خومی» بچه­ های زارحسین از گردآوریِ ملخ بازنگشته بودند. مادرشان بی ­تابی می­کرد. زن­ها به دلداری­ اش آمده بودند.

زارحسین راه افتاد سمت تپهْ­ماهورهای دشتِ بلوط به نزدیکی­ های آنجا که رسید دلش گرفت، به ساقه­های کوتاه شده ­ی گندم نگریست. از انبوه ملخ وحشت کرد. تمام دشت را صدای ناهنجار گندم خوریِ ملخ­ ها پر کرده­ بود. مثل آدم­ های دیوانه زد به کشتزار گندم­ها و هی ملخ کُشت وُ کُشت وُ کُشت. صدا بیشتروُبیشتر می­شد و اوج می­گرفت. توی سرش پیچید. دیگر هیچ نمی ­دید. فقط صدای قُرچ-قُرچِ خوردن­ خوشه­ های شیره ­دار گندم وُ جو در گشتزارها مانند موسیقیِ وارونه­ ی عزا در دشت شنیده می ­شد.

شب بچه­ ها آمدند و زارحسین نیامد. مردها چراغ دریایی­ به دست راه افتادند به جست ­وُجو از سمت ­وُسویی که بچه ­ها از آن برگشته بودند. نزدیکی ­های صبح همه با چشم­ های پر از خواب برگشتند. از زارحسین اثری نیافته بودند…

ملخ­ ها یکراست به این خراب شده آمده بودند. نه در دشتستان توقف کرده، نه در اطراف گناوه وُ ماهور میلاتون و نه جاهای دیگر، یک­نفس آمده بودند تا اینجا. مثل اینکه بو کشیده باشند آسمان امسال بخیل نبوده، باران پر وُ پیمان خوب باریده و کشت ثمری شده است. اداره­ ی بهداشت شرکت نفت روی یک پیکاپ بلندگویی نصب ­کرده بود وُ جار می ­زد ملخ نخورید، زیرا همه سمی­ اند و خوردن­ آن مسموم کننده و خطرناک. کسی گوشش بدهکار این حرف­ ها نبود. انبوه ملخ­ ها وقتی توی آب جوش ریخته می ­شدند جان دادنشان تماشایی بود. بعد از جوشاندن، بو داده و در زیر نور ُآفتاب خشک ­شان می ­کردند.

دی ­باشو می­گفت:

-«سرداری­ کارمند اداره­ ی بهداشت اندازه­ ی خر چَرمِه هم فهم نداره، کوره، نمی­بینه. ملخ ­ها را وقتی می­جوشونی تمام زهرِ جون­شون می ره بعد هم تو تابه بو داده می­شن. دیگه خطرشون کجاست؟ فهم نداره از خاصیت ­هاش صحبت کنه. بلندگو راست کرده وُ راه افتاده، ای مردم! از این ملخ ­ها نخورید، سمی هستند. چُس وُ فیسش خیلی رفته بالا، یادش رفته باباش کیه. از روزی که «جونیوراستاف» شده به ننه ­اش هم نگاه نمی ­کنه به کونش میگه دنبالم نیا، بومیدی. مردکه ­ی­ پفیوز خرهای مَش­امرالله را اخراج کرده، بدبخت با خرهاش می­رفت هرجا که آب بوگندو بود، هرجا آب­ ها تو ماهورِمیلاتون و این دور وُ اطراف کرم انداخته و لِرد گرفته بودند، نفت مازوت و دِدِته می ­پاشید، تا پشه­ های پابلند تبِ­ نوبه نابود بشن و تخم نریزن. اونوقت ­ها یادش به خیر اون ارمنی آقای «آریس» رئیس بهداشتِ منطقه بود یه دونه پشه­ ی پابلند هم این دور و برها پیداش نمی ­شد. بازخرید کرد و رفت به ولایتش جلفای اصفهان. شرکت نفت پول خرها را میده، اونوقت این مادرقحبه­ ی بی­ همه­ چیز از بس بخیله وُ حسودیش می­ شه، انگاری از کیسه­ ی نداشته­ی باباش داره پول خرج می ­کنه.»

-«زن بس ­کن، زبان به خود بگیر. به من بگو کی تو را وکیل و وصیِ مش ­امراله کرده که ما خبر نداریم؟ میگن بیشتر کارگرای فعله­شماری اداره­ ی بهداشت با خرهای ماده جفت می ­شده ­اند، سرداری هم فهمیده به مش ­امراله گفته دیگه به خرهاش احتیاجی نیست.»

-«هرکه می گه گُه می­ خوره یه کاسه ­ی آبم روش. خر باباشه یعنی حالا با اخراج این خرا، دیگه کسی با اونا جفت نمی ­شه؟ هیچکس نمی ­دونه و سر در نمیاره این جوجه فکلی­های تیتیش ­مامانی تو باشگاه گلف شب­ها چه کثافتکاری ­هایی می­ کنن. اونوقت بند کردن به این چهارتا خرِ لَرِ زبون بسته که اگر این خرا هم نبودن، خدا می ­دونه شبی چندتا دختر پاره ­پوره می­ شد. آخه خودت وقتی جوون بودی چه خاکی تو سرت می ­ریختی؟ چه گُهی می ­خوردی؟ هِه­ هِه، لابد با زنا و دخترای از  ما ­بهتران، اونم خوشگلاش، می ­رفتی حموم گلبهار؟ حضرت عباسی راستش را بگو و هی برای من جانماز آب نکش. نکنه تو پیغمبرزاده بودی وُ ما بی­ خبر؟»

-«زن یه استغفرالله بگو، برو دهنت را آب بکش. جلوی این بچه­های از تخم درنیامده این گفت ­ها را نکن. زبون به کام بگیر به ما چه که کی چکار می ­کنه یا نمی ­کنه.»

-«فکر کنم یادت رفته اون مرد فرنگی مو بورِ کمپ انگلیسی­ ها که خر سید محمدشفیع  جفتْ ­پا لگد زده بود به گُندش کی آمخته ­اش کرده بود به خرها. از روزی که خیرِ سرشون پس­نماز آوردن، غیر چندتا پیزُریِ زوار در رفته کیا نمازخون شدن. همین حاج­ صفرعلیِ قرمساق هی رفت به رئیسِ­ فرهنگ گفت مدرسه­ی دخترونه وُ پسرونه ­ی قاطی یعنی آتش وُ پنبه بشینن تنگِ هم، تا جداشون نکرد دست بر نداشت اونوقتا اینقدر چشای پسرای بدبخت دودو نمی­زد. بقای دنیا به همین آتش وُ پنبه ­هاس­. کاریش نمی ­شه کرد. از قدیم وُ ندیم گفتن شهوت کوره. همین دختر یک وجبی خودمون همینطور قِر وُ قمیش ازش می ­ریزه گناه نکرده که دختر به دنیا اومده، گناه کرده؟ خوشگله پسرا نگاش می­کنن. تو نمی ­دونی دل بردن از مردها چه کیفی داره.»

-«این چه وردیه که ولش نمی ­کنی، از آفتِ ملخ ­های مصری شروع کردی، رفتی سروقتِ سرداری، از او رفتی سراغِ خرهای مش ­ا­مراله تا حاج صفرعلی و مدرسه معلوم هست چته؟ یکی نیست از تو بپرسه چه کاره­ ای؟ خدا بلاشه نازل کرده با ملخ. مجازات بنده ­ی ناشکر مگه شاخ وُ دم داره. راس می ­گن که چوب خدا بی­ صداست­. معصیت رو معصیت، این شهر آلوده مستحق مصیبته. بیشتر از این­ها باید بلای ناگهانی نازل بشه، تا این جماعت کمی به خودشون بیان.»

-«گُه زیادی نخور مرد. تنه­ ات خورده به تنه ­ی صفرعلی درازِ قُرمدنگ، یه سفر یک­ماهه رفت تهران یا قم یا نمی ­دونم کدوم جهنم ­دره یه مشت مهر وُ تسبیح با خودش آورده که مال مکه­ اند. نشست ­وُپاشد همه­جا چو انداخت که رفته ­بودم مکه، خرج داد وُ ریش ­وُپشم گذاشت. زیر این ریش ­وُپشم هزار کیلو شپشه. برای من یکی از حالا تا لب گور هم این مردک صفرعلی درازه وُ بس.»

-«من و صدتا مثل من حریف اون زبون دراز تو نمی ­شیم، تو کیسه­ ات هرچه بخوای هست، کم که نمی ­آری.»

-«حق دارم. می­ شینه وُ پا می شه پشت سر اوستا سیاپور صفحه می ذاره که مجوسه و با شیطان وُ اجنه رابطه داره. یک مشت آدم نادونِ خرتر از خودش هم باور می ­کنن. حرف درست می ­زنه کاری هم به خیروُشر هیچکس نداره. خوبه ­سال ­های ساله که می­ شناسیش. از آغاجاری هم

می ­شناختیش. همونجا هم همینطور بود، مثل حالا، فقط شکسته شده وُ سنش رفته بالا. این آدم انگار دیروز وُ امروز نداره. قولت می­دم فردا وُ ده­ سال دیگه هم همینطور باشه. چرا توی این خاک ماندگار شده من هم حیرونم. تازگی­ ها می ­گن با معلمی که از مرکز اومده دمخور شده. گوشت با منه؟»

-«خسته نمی ­شی از این همه وراجی و حرف زدن. مثل بی­ بی­ سی همه ­ی خبرای عالم را از سیر تا پیاز داری. عیسی به دینش موسی هم به دینش. با دهن سگ آب دریا نجس نمی ­شه. اون کل­صفرعلی هم فکر می ­کنه داره برای خودش آخرت دست وُ پا می ­کنه. یادش رفته تو باشگاه از بس زیادی می ­خورد توی خودش خرابی می ­کرد. هر طور روزگار بچرخه او هم باهاش می­چرخه. اگر لازم بشه فردا سرخاب وُ سفیداب هم می ­کنه.»

-«حالا دیدی خودت هم دلت پُره. دست خودم نیست. بعضی آدمای ناجور خونم را به جوش میارن. راستی هنوز مدرسه شروع نشده این معلمه روغن بدهکار بوده اومده توی این خراب شده ­ی دور از همه جا. چه می ­دونم پیشونی نوشت هرکسی فقط مال خودشه.»

-«اونم اگر سرنوشتش دست خودش بود، اینجا نبود. لابد یه انگی به دنگش هست. می گن درس دانشگاه خونده. البته بعد از چندسالی که موند اینجا تنهایی وُ بی­سروُسامونی وادارش می­ کنه همین جا یه زن بگیره وُ ماندنی بشه. مگه مال من نشد. اگر دو تا کُرّه هم پس انداخت میخش فرو میره تا فیهاخالدون تو زمین وُ دیگه در نمیاد. بدی قضیه اینجاس تا بیایی ملتفت بشی دیگه خیلی دیره وقتی هم عقلِ نداشته، برگشت تو کله ­ات، می­شی جزیی از همین لین­ های کارگری. جزیی از دره ­قیری. جزیی از نفت. بوی مازوت می ­دی. هوای سالم وُ پاک مریضت می ­کنه. همه چیزهای اینجا می ­شه جزء وجودت. خب معلومه دیگه آدمیزاد وجود خودش را که نمی ­تونه ترک کنه. باید صبور باشی تا وقتش برسه و توی همین خاک ریق رحمت را با جاش سر بکشی وُ کَپه ­ی مرگت را بذاری و الرحمن…»

-«حالا یه طوری حرف می ­زنه که یکی اگر ندونه فکر می ­کنه یه گُهی بارشه وُ خیلی وارده، شانس اُوردیم که دو کلاس اکابر نرفتی. یعنی من باورم بشه تو از زن گرفتن پشیمونی؟ پشیمونی و اینهمه لَه­لَه می­زنی برای یه ذره­اش وُ موس-­موس می ­کنی.»

مرد به زن نزدیک شد و به نرمی دست کشید به گیسوهای سپیدش. کُرک ­های پشت گردنش را نوازش داد. زن دلبرانه، ناز وُ غمزه ­ای کرد و خوشیِ آشنایی دوید توی تمامِ تنش.

-«نکن! خوب نیس. وسط روزه.»

داراب این روش دی­ باشو را خوب می ­فهمید پس از بیست­ وپنج وُ اندی سال زندگیِ باهمی، همه ­ی­ شگردها و حالت­ های یکدیگر را فهم می­ کردند. دست برد توی پستان­ هایش شل شده بودند. نُکِ ­شان را میان انگشتان شست و سبابه­ اش کمی بازی داد، برآمده شدنشان را حس کرد. دی ­باشو مثل مرغ کُرچ، پهن افتاد رو زمین. داراب مثل آدم­های مست و منگ نفهمید تُنُکه­ او را خودش درآورده یا اینکه از قبل پایش نبوده است. زن مردش را محکم بخود فشرد و پاهایش را دور کمرش چفت کرد. مثل چهارچوبی که در را با خودش یکی و جفت می ­کند، آنها قفلِ هم شده بودند. احساس غریبی از بالا کمر مرد دوید آمد وُ آمد تا پائین مهره­ های پشتش. یک چیزی ازش خالی شد. توی سرش هیاهو درگرفت. دی ­باشو هنوز پاهاش از دور کمر داراب وا نکرده بود. پس از تکانه ­هایی چندِ همراه با لرزش، پاهای او چفتش را از کمر مرد گشود. سست و بی­ حال هر دو سرخوشانه به­ هم نگاه کردند و خندیدند.

-«هنوزم هیچکه مثل….»

انگشتِ اشاره ­ی دی ­باشو روی لبانش نشست و خواست که از ادامه ­ی صحبت بازش دارد. مرد به صدا درآمد:

-«صد سالتم که وابو، سی مو قشنگی جیران.»

-«مو، سی کی قشنگ نَبیدُم.»

پس از مدت ­ها،  هردو ناخودآگاه به لهجه ­ی دشتستانی به گپُ ­وگفت نشستند و گذران روز را با تمام گرمای طاقت ­فرسایش، از یاد بردند.

*فصلی از رمان شهر بی‌جغرافیا (کچ‌قره‌گُلی)-گچساران

رشید مشیری

شب عید

پاساژ آن چنان شلوغ بود که بدون تنه زدن و تنه خوردن امکان حرکت در راهرو ها وجود نداشت. همه با عجله در رفت و آمد بودند. بچه های کوچک هاج و واج لابلای آدم بزرگ ها به این سو و آن سو کشیده می‌شدند. مغازه ها پر از مشتری بود. همه‌جور چهره ای را می شد دید؛ خوشحال، غمگین، عصبی، نگران. با اینکه خیلی ها با هم حرف می زدند، اما جمله ای که مفهوم باشد به گوش نمی رسید. همهمه بود و کم نبودند کسانی که غرق در ویترین ها بودند ولی به راحتی می‌شد تشخیص داد که دست به جیب نمی شوند. خیلی ها در کنار هفت‌سین نمادینی که در محوطه باز مرکز پاساژ برپا بود عکس می گرفتند.

من به دلیل درد زانو توان حرکت های زیگزاگی بین جمعیت را نداشتم و اگر ترس از زنم نبود هیچگاه خود را به میان این موج از جمعیت نمی انداختم. او سفارش خرید گل گاوزبان از عطاری آقا جواد در طبقه دوم پاساژ را داده بود. عطاری هم شلوغ بود. من نتوانستم بفهمم چه رابطه ای بین شب عید وگیاهان دارویی وجود دارد. به هر حال با حدود ده دقیقه معطلی خریدم را انجام دادم و به طبقه همکف آمدم. برای اجتناب از برخورد با دیگران سمتی از راهرو  را که مغازه‌ای در آن نبود و ‌پنجره هایی روبه بیرون داشت انتخاب کردم. به نزدیک در خروج رسیده بودم که زانویم تیر کشید دستم را به لبه یکی از پنجره ها گرفتم و ایستادم تا استراحتی به زانویم بدهم.

عابران شانه به شانه هم از مقابلم عبور می‌کردند. کمرم را کمی خم کردم تا دستم را به زانویم برسانم. سرم هم پایین بود. نگاهم به کف راهرو دوخته شد، حرکت پاها چنان متراکم بود که دیوار مغازه های سمت مقابل به سختی دیده می شد اما از لابلای انبوه پاها چیزی نظرم را جلب کرد. شبیه عروسک بزرگی بود که چهارزانو نشسته و به دیوار حد فاصل دو مغازه تکیه داده بود. اولین چیزی که از ذهنم گذشت این بود که لابد کسی این عروسک را برای دخترش خریده است، اما کاهش چند ثانیه ای ازدحام پا ها و دقت بیشتر کافی بود تا متوجه شوم آنچه  دیدم عروسک نبوده، دختربچه‌ای است که سرش را پایین انداخته و بی‌حرکت روی زمین نشسته است.

کنجکاوی مرا به سویش کشید. کنارش ایستادم .دستگاه وزن‌کشی فرسوده ای مقابل زانوهاش بود. آنچه از بالا دیده میشد سری کوچک زیر یک روسری صورتی‌رنگ با گل‌های آبی، شانه هایی آنچنان کم عرض که فقط چند انگشت با گردنش فاصله داشتند، پیراهنی قهوه ای که تا مچ پایش را پوشانده بود و ژاکتی از کاموای مشکی و آن‌قدر بزرگ که در تن او مانند ‌پالتو به نظر می‌آمد. دست هایش را در هم فرو برده و زیر شکمش گذاشته بود. مچ‌هایش لاغر و انگشتانش بلند بودند. دقایقی محو او شدم. اصلاً تکان نمی خورد و نسبت به ترازویش هم که به علت برخورد با پای عابران کمی از او فاصله گرفته بود، هیچ واکنشی نداشت.

به ایستادنم ادامه دادم و چشم از او بر نداشتم. زمان نگرفتم اما مطمئنم نزدیک بیست دقیقه ای به همین منوال گذشت .در این مدت کسی روی ترازوی او نرفت و حتی ندیدم کسی به جثه  نحیف و  بی حرکت او نگاهی کرده باشد. حدس زدم حتماً خوابیده است. تصمیم گرفتم روی ترازویش قرار بگیرم. عقربه چرخید. وزنم را سه کیلو کمتر نشان داد. با پایم ترازو را تکان دادم  و مقابلش گذاشتم. سرش را بلند کرد، صورتی کوچک، پوستی سفید مایل به زرد، چشم هابی به غایت سیاه و درشت، موهایی شبه طلایی که قسمتی از پیشانیش را پوشانده بود و چانه‌یی که فرو رفتگی کوچکی داشت. چهره اش من را به یاد نقاشی‌هابی انداخت که دخترم در زمان کودکی می کشید.

در حالیکه به چشمانش خیره شده بودم، لبخند زدم اما چهره اش هیچ تغییری نکرد.

پرسیدم چقدر میشه دخترم؟ بی حرکت به من زُل زد و هیچ نگفت. سؤالم را با صدایی بلندتر تکرار کردم. باز هم هیچ نگفت و این بار سرش را هم پایین انداخت و به همان حالت قبلی برگشت.

جیب‌هایم را گشتم و اسکناسی خرد یافتم و آن را به سویش گرفتم و گفتم دختر خانم بگیر.

منتظر شدم سرش را بلند کند و دستش را برای گرفتن پول بالا بیاورد اما چنین اتفاقی نیافتاد. خم شدم تا بتوانم دستم را مقابل چشمانش قرار دهم. ناگهان زانویم تیر کشید کنترلم را از دست دادم، دستم را به دیوار گرفتم تا سقوط نکنم و بتوانم آرام روی زمین بنشینم. ناچار، درست کنار دخترک روی زمین نشستم.

سردی سنگ کف راهرو را حس کردم. دخترک همچنان سرش پایین بود. اسکناس را به سمتش بردم. بدون اینکه به من نگاه کند آن را گرفت و در مشتش فشرد. عجله‌ای برای برخاستن نداشتم پاهایی مقابلم  در گذر بودند و بیش از هر چیز، کیسه های پلاستیکی کوچک و بزرگی را که از دستها آویزان بودند می دیدم. آدم ها با شتاب می‌گذشتند.کسی فرصت نگاه کردن به پایین را نداشت. نمی دانم چه مدت سرگرم نگاه کردن به حرکت یکنواخت پا ها بودم که ناگهان حسی شبیه به سرگیجه من را به خود آورد.

چشم‌هایم را مالیدم و سرم را به سمت دخترک  چرخاندم. او را ندیدم. باورش سخت بود که من متوجه رفتن او نشده باشم .چشم‌هایم را به هم فشردم و دوباره نگاه کردم. اشتباه نکرده بودم. او انجا نبود. ترازویش هم نبود.

در حالیکه سعی میکردم با کمترین درد زانو برخیزم چشمان درشتی را به خاطر سپردم که ندانستم متعلق به کیست. دخترکی که حرف نزد، نشنید، نخندید، تکان نخورد، جز به پاهایی که به سرعت می گذشتند نگاه نکرد و آنچنان کوچک و پنهان که هیچکس او را ندید. دخترکی با موهای طلایی، روسری صورتی‌رنگ با گل‌هایی آبی و یک فرورفتگی در چانه که محو شد.

 

به نقل از آوای تبعید شماره ۳۹