م. ح. صدیق یزدچی: مشکلات ما کجا یا کجاهاست؟

م. ح. صدیق یزدچی

مشکلات ما کجا یا کجاهاست؟

در این نوشته روی سخن‌ام با کسانی ست که درسی خوانده‌اند یا کاری فکری یا عملی سیاسی کرده یا می کنند.

ما پرسش مناسب بلکه  پرسش بنیانی طرح نمی کنیم. زیرا مشکل یا مشکل‌های بنیانی مان را نمی شناسیم.  و مهمتر به شناخت آنها توجهی نداریم. ما اندیشه ورزی و پژوهش‌های تئوریک/ نظری غربی ها را شکسته بسته می‌خوانیم و بعد جامعه و تاریخ ایرانی را در آن قالب ها بر می رسیم و به خطا می رویم و حتّی دچار توهّم می شویم. امّا چرا چنین می کنیم؟ زیرا پیش از هر چیز نمی دانیم دقیقا کیستیم؟ زیرا ما نسبت به خود و گذشته مان متوهم‌ایم. ما این توهّم را هم نسبت به پیش و هم بعد از اسلام تاریخ فرهنگی و سیاسی مان داریم. ما نمی دانیم ستون پایه های فکری و فرهنگی و بنیادهای نهادهای فکری تاریخی ما بر چه استوار است. و اگر هم به اجمال آنها را بشناسیم، از کنارشان ساده می گذریم. یا در شناخت آنها بینهایت به توهّم دچار ایم. مثلا در یکی از آخرین پرده های توهّم گرائی مان گرایش قلابی و بی اصل و نسب ایده ی ” ایرانشهری” را می بینیم. ما نمی دانیم و حتی نمی خواهیم بدانیم که میان ما و عالم مغرب زمینی از وجه فرهنگی درّه ای بینهایت ژرف است. ما نمی دانیم و نمی خواهیم بدانیم که ما و مجموعه ی ساختارهای فکری و فرهنگی ما، پیش و بعد اسلام اش، در بستری فرهنگی و مبادی کاملا متفاوت از مبادی و بستر فرهنگ تاریخی مغرب زمین و بنیانهای متفاوت آن شکل گرفته. ما نمی دانیم که انسان ایرانی خوی گرفته و شکل گرفته در سنت فکری اش، با حفظ ویژگی های این سنت و بقا در آنها، قادر نبوده و نیست تا با ساختارهای سنت فکری عصر مدرن خو بگیرد یا سنت فکری و رفتاری عصر مدرن را حتی در بعضی نهادهای عمومی عملی سازد. مثل ساختار دولت یا نظام قانونی یا قانون گذاری. یعنی ساختارهای تاریخی و فرهنگی ما نمی تواند با ساختارهای فرهنگ و تاریخ مغرب زمینی قالب گیری گردد. یعنی ما نمی توانیم به صرف یادگرفتن و شناختن عصر مدرن و ارزشهای آن یا نحو اجرای آنها، این ارزشها را در جامعه و تاریخ ایران محقّق بدانیم. یعنی علم به اموری لزوما خو گرفتن بدانها  نیست. خوگرفتن همان سلوک رفتاری ست که فقط با دانستن تحقّق نمی یابد. چرا؟ زیرا تمام پیچ و مهره های ساختار سنت فکری ما و بدنبال رفتارهای ما استبدادی بلکه تمامیّت خواه/ توتالیتر است. سرکوبگر است. مثلا نهاد دولت یکپارچه و مطلق سرکوبگر بوده و هست. یعنی سرکوبگر انسان خودمختار و آزاد و زیستن آزاد و خود مختار فرد. سرکوبگر تولّد انسان آزاد و نوین ایرانی چونان هسته ی پیدایش قدرت سیاسی یا دولت.  به سخنی تمام پیچ و مهره های رفتارهای جمعی ما بطور اعّم استبدادی و سرکوبگر و معارض کامل ” آزادی” ست. معارض ارزشهای عصر مدرن است. ارزشهایی که بر سنگی چرخشی میگردد که آن :  انسان خود بنیاد است. یعنی اینکه در آگاهی/ conscience فرهنگی و تاریخی ما [ تاریخ در مفهوم فرهنگی کلمه است] نه تنها کلمه ی ” آزادی” به مفهوم سوبژکتیو/ دکارتی و نهایت کانتی کلمه، ابدا جائی ندارد و شناخته شده نیست، بلکه تصویری که از انسان داریم دقیقا معارض و ضّد آزادی و قویّا ضّد ” فردیّت” است. ضّد انسان سوبژکتیو یا ” فرد” آزاد است. ضّدّ فرد خویشتن بنیاد است. نمی دانیم که انسان سوبژکتیو خویشتن بنیاد یا همان انسان اتونوم، لزوما و باید از اسارت تمام اتوریته ها یا زنجیرهای تعیّن بخش ” من،” آزاد” یا رها باشد. پس مشگل عمده ی اهل فکر ما کجاست؟ آنجاست که : ما در شناخت شخصی یا حتی جمعی مان به چیزی متفاوت از معارف سنتی می رسیم و خیال می کنیم که به صرف دانستن آنهم سطحی و شکسته بسته ی چیزهایی، در ورود به عالمی یعنی روابطی دیگر گامهای بزرگی برداشته ایم. در حالیکه ابدا چنین نیست. چطور؟ اینکه: غالب اهل فکر و تقریبا تمام نخبگان به استثنای انگشت شماری، خیال می کنند که ضمن زیستن درون روابط جاری و معمول سنت فکری و رفتارهای استبدادی و سرکوبگر می توان به حدّاقلّ تحقق روابطی اجتماعی انسان آزاد/ سوبژکتیو هم دست یافت. مثلا خیال می کنیم با تغییر سیاسی و صرفا تنظیم نظامی حقوقی برآمده از ارزش‌های انسان بنیاد مثل برقراری مشروطه در ایران، می توان جامعه‌ی آزاد را بنا نهاد. نمی خواهم بگویم که تنظیم و ثبت نظامی سیاسی آزاد بنیاد در جامعه و روابط استبدادی آن غیر مفید است. بلکه می خواهم بگویم جامعه ای مثل جامعه ی ایران باید از حدّاقلّ های ضروری تحقّق جامعه ای ” فرد” بنیاد [ در تعریفی که می شناسیم] الف: درک و فهم داشته و ب: در رفتارها و تعامل اجتماعی باید اصل آزادی و اصل فردیّت و رعایت کامل حقوق غیر را مرعی دارد و به مبدئیت “فرد” و حقوق و آزادی کامل فردی چونان بنیاد روابط، رسیده باشد و در آگاهی/ conscience خود آنرا درونی کرده باشد یا بتواند درونی بکند. در این صورت است که بستر آغازین جامعه ای و روابطی انسانی آزاد و بیرون از استبداد فراهم می آید.

در بستر چنین جامعه ای البته آزادیها تحقق داشته و دموکراسی رشد می کند و استبدادها در هر عرصه ی آن از جمله استبدادهای سیاسی بطور اعمّ، اعمّ از مدل نظام جمهوری یا نظام پادشاهی مشروطه از میان می خیزد.

سخن پایانی آنکه نمی توان در دانسته هایمان آزادی را آنهم از نگاه و فهم دیگران یعنی بیگانگان خواند و آموخت و یاد گرفت و سخن از آزادی گفت ولی در رفتار و سلوک بر معیارهای فرهنگ استبدادی و سرکوبگر عمل کرد. کاری که در سد سال گذشته چنین کرده ایم و هنوز بر این مبادی عمل می کنیم.

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۹