قباد آذرآیین: مسخ
قباد آذرآیین
مسخ
یک روز صبح،وقتی “سین –گاف” با کابوسی پریشان از خواب می پرد، خود را روی گلیمش به شکل و هییت سگی می بیند؛ سیاه، گَر و کثیف و تکیده… به پهلو یک وری افتاده و نفس نفس می زند، چند تا از دندان های درب و داغانش از دهانش ریخته است روی گلیم، کف و بزاق بی رنگی، مثل آب دهن مرده که تمام شب، بی اختیار از گوشه دهنش سرازیر بوده، گلیم را خیس کرده است… اولین نفری که متوجه این موضوع می شود، ” ز- گاف” زن ” سین- گاف” است. عجیب این که او از دیدن این صحنه اصلا ناراحت نمی شود- بین خودمان بماند ته دلش یک جورهایی ذوق هم می کند- آخر،توی سی و اندی سال زندگی با “سین- گاف” کدام آدمگری را از او دیده که حالا، که او از هیئت آدمی بیرون آمده بوده، برایش دل بسوزاند؟-
شب پیش از این واقعه، “ز- گاف” با ته مانده خوراکی هایی که توی خانه مانده بود، شکم بچه ها را نیم سیر کرده بوده و آن ها را خوابانده بوده. خودش، حرام اگر لقمه ای از گلویش پایین رفته باشد! “سین- گاف” از خجالتش اصلا پا توی اتاق نگذاشته بوده . یک سالی بود که رو و لای گلیم پاره ای توی انباری می خوابیده-خودش اسم آن جا را گذاشته بوده سگدانی- یک سالی می شود که “در دنیا به رویش بسته شده”… این حرفی بوده که هرجا می نشسته می زده و پشت بندش زمین و زمان را می بسته به فحش و ناسزا
از یک سال پیش که او حتا ریالی پول به خانه نیاورده، هر شب، دیروقت دست از پا درازتر و سربه زیر برمی گشته خانه و یک راست می رفته گوشه سگدانی اش، کز می کرده زانو هایش را بغل می کرده و همان جور مچاله خوابش می برده-” ز- گاف” یک جورهایی شکم بچه ها را سیر می کرده… یک روز از دهان “سین- گاف” دررفته بوده از “ز- گاف” پرسیده بوده کی بهش خرجی می رساند؟چشم غره ی ” ز- گاف” او را از سوالش پشیمان کرده بوده…
فردای سگ شدن ” سین – گاف”، خبرنگاری دوربین و میکروفن به دست، سراسیمه خودش را می رساند به تلخزار- یادم رفت بگویم نام محل سکونت ” سین – گاف” تلخزاراست- وقتی خبرنگار،نظر مردم را درمورد زندگی فعلی ” سین – گاف” جویا می شود، به آمار باورنکردنی وحشتناکی می رسد؛ نه تنها کسی از این مسخ “سین- گاف” تعجب نمی کند و برای او دل نمی سوزاند، که همه آن را امری بدیهی می دانند و منتظر چنین سرنوشتی برای او بوده اند. تعجب آور این که بعضی ها حتا به حال و روز اکنون او غبطه هم خورده اند.
بعد از خبرنگار-که اجازه پخش گزارشش هرگز صادر نمی شود-” ص” صا حبخانه ی ” سین- گاف” سروکله اش پیدا می شود. تقریبا یک سالی هست که حرام از یک ریال اجاره که از دست ” سین- گاف” دشت کرده باشد! خداییش حق دارد حسابی کفری باشد.
“ص” مردمی را که جلو در خانه ” سین-گاف” جمع شده اند، کنار می زند و یک راست می رود طرف انباری. در چوبی شکسته انباری را هل می دهد و سرک می کشد آن تو و می گوید:” ببین، مردک! سگ که هیچ، گرگ هم بشی همین حالا پولت می کنم، جلدی بیا بیرون و این ادااطوارهای توی کتاب ها رو برای من یکی درنیار.من خودم ختم روزگارم کورخوندی!”-البته “ص” به جای ” ختم روزگار” لفظ دیگری به کاربرد که به حساب عصبانیتش می گذاریم و از ذکر آن در این جا می گذریم. درضمن باید فکرصدور مجوزبرای داستان هم باشیم-هنوز کلام ” ص” منعقد نشده بود، که ” سین- گاف” هار و زخمی ، در انباری را چارتاق کنار می زند و با دندان های گرازی خونریز،یورش می برد طرف او. اگر مردمی که با کنجکاوی جلو انباری جمع شده بوند، به داد ” ص” نمی رسیدند و او را از تو پنجه های گرگی “سین- گاف” بیرون نمی کشیدند و فراری نمی دادند، محال بود بتواند سر سالم به خانه اش برساند..
” ص” که پا به فرار می گذارد،” سین-گاف” برمی گردد به سگدانی اش، در را روی خودش می بندد و صدای زوزه های ضعیف دردمندانه اش تا غروب شنیده می شود.
کار ” ز-گاف” درآمده! حالا هر روز، پیش ازخروسخوان، وقتی محله هنوز خواب است، پا می شود،می رود،”سین-گاف” را از خواب می پراند، کیسه ای به گردنش می آویزد و راهی اش می کند برود شکم خودش را یک جوری سیر بکند و اگر چیزی زیاد آورد، لقمه ای هم برای بچه های طعم آرزویش بیاورد… البته توی آت و آشغال های محله هایی که دستشان به دهنشان می رسد. دم در حیاط بهش تاکید می کند مبادا توی محله ها ی دست به دهن، مثل محله خودشان آفتابی بشود.
این دگردیسی، کم کم مثل یک بیماری مسری، از “سین- گاف” به مردان دیگر تلخزار هم سرایت می کند.
حالا، دیدن این صحنه،در “تلخزار” عادی شده است؛ باز شدن در خانه ها و بیرون آمدن سگ های مردنی با کیسه های آویخته به گردن و راهی شدنشان به سوی آشغالدانی های محله های دور و خوشبخت…