حسین رحمت: دیدار منصور کوشان
حسین رحمت:
دیدار منصور کوشان
از بی قراری مدتی درفضای مجازی ولگردی کردم و بعد بی هوا ، رفتم سروقت فیس بوک منصور کوشان. منصوری که دلم هوایش را دارد و یک آن ، تنها که میشوم از فکرش بیرون نمی روم. نگاه و بینش او در زمینه ادبیات داستانی انقدر وسیع است که دوست داری ساعتها پای حرفهاش بنشینی و بشنوی، آنگاه که از جلایی، از جنس و چیستی ادبیات حرف می زند. منصور یکی از دانه های سالم در زمین شوره زار ادبیات ایران است.
مدتهاست که فیس بوکش را به روز نکرده. می دانستم. چرا که اگر به روز می کرد خبرش توی فیس بوک من ، ظاهر می شد. ولی حسی وادارم کرد بروم سر وقتش. رفتم . طاقتم نگرفت و زودی برگشتم.
منصور بهترین است در سفر. خوش بیان است . همراه است. دار و ندارش پیداست و تا بخواهی مهمان نواز. دستم نمی رود بنویسم که حالش به جا ست. که نیست. دست به گریبان است با سرطان. وقتی که دیدمش جا خوردم. آن بلند بالا و مهربان ، انجا روی تخت بیمارستان ، به ادمی نیمه جان میمانست. به خاطر روی ما، خانه امد و همچه که روی تخت دراز بود از ادبیات گفت . از هدایت، از نیما، از شاملو و از ساعدی.
وقتی که دکترها معده اش را در آوردند. زیاد نگران نبود. روز بعد از عمل به اش زنگ زدم. هایده گوشی را برداشت. بعد با منصور حرف زدم. تا احوال پرسیدم گفت :
” حسین جان، معده ام را در آوردم انداختم جلوی سگ .”
تا دو سه هفته ای بعد از عمل هنوز خوشحال بود. می گفت
” شر این معده لعنتی را کندم تا راحتم بگذارد. کار زیاد دارم . دردش حوصله ام را سر برده بود. ”
و این خوش و بش یکماهی طول کشید تا اینکه عمق فاجعه آشکار شد. سرطان توی بدنش جا خوش کرده بود و به این آسانی ها دست بردار نبود و این بود که بعد از عمل ، روز به روز ضعیف تر و تکیده تر شد.
از آن پس تصویری که از او در ذهن داشتم ، همیشه گویی برابر چشم هایم بود تا اینکه ، خبر درد و درمانش را، در فیس بوک خواندم و همین کافی بود تا بند دلم را پاره کند.
“پس از ۶ ماه درمان، سه دور شیمی درمانی، جراحی و برداشتن معده، دو دورهی دیگر شیمی درمانی جهنمی، اکنون، درست در روزهای آخر، پس از بارها شنیدن رضایت پزشکان، پس از بیماری شدید دل درد و جراحی و بیرون آوردن چند لیتر آب خون از داخل شکم، اطلاع یافتم که غدههای سرطانی در تمام اندامهای گوارشی نفوذ کرده و بدون هر گونه امکان جراحی یا هر گونه انتخابی مگر مرگ تدریجی توأم با درد، تنها راه بازمانده باز شیمی درمانی است آن هم بدون هر گونه تضمینی.”
بعد جمشید را خبرکردم. باور نداشت . متن را برایش خواندم و گفتم خیال نمی کنم منصور تاب تحمل این طوفان سمج را داشته باشد. حرفمان که تمام شد، بهترین راه را انتخاب کردیم : دیدار منصور. این بود که رخت سفر پوشیدیم و از ” گت ویک” پریدیم.
نزدیکای نیمه شب بود که رسیدیم استاوانگر، من و جمشید از لندن می رفتیم و عباس از اسلو. عباس و رضا توی فرودگاه منتظرمان بودند. مقصد معلوم بود.: بیمارستان. نزدیکای نیمه شب رسیدیم بیمارستان . اطاق منصور تاریک بود. ملاحظه کردیم نکند خواب باشد. در اطاق کمکی باز بود. پچپچه ما را گویا شنید.آنی صدای گرفته ش در آمد :
” خوش امدید .” منتظر بود.
کنار تختش، می خندم تا بداند از دیدارش خوشحالم. بعد پیام دوستان را برایش می خوانم. شعر علی نگهبان را ، پیام رضای اغنمی را و پیام ابراهیم هرندی را. ولی نمی دانم چرا حین خواندن، کلام زیر دندانهایم گیر می کند. اشک می آید توی چشمهایم. انگار آسمان یله شده بود روی سرم. نگاهش می کنم. چشم بسته و بریده به آقتاب پرستی میمانست که بوی خطر را حس کرده باشد.
بیرون ازبیمارستان، شط تاریکای شب روی استاوانگر چتر انداخته بود و انگار، از صبح خبری نبود.
سه شنبه چهارم فوریه ۲۰۱۴ – حسین رحمت – لندن
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۹