سه شعر از رشید مشیری
سه شعر از رشید مشیری
پیمان نسل ها
……………………………….
شوری، افتاده امروز در خانه ما.
مادر رها کرده ان کنج’
نمی نالد از درد.
نفرین نمی کند روزگار.
نمی گرید به آرامی.
کمر راست کرده،ایستاده بلند قامت’
عجزبر گرفته از چهره’
جمع کرده نیرو درزبانش:
باید رفت،باید رفت.
می آیم ،من هم می آیم.
نمی شنوم در خانه امروز’
نجوای نیاز ، نا امیدی،یاس.
غرقم در چشمان همسرم’
بدون شرم از دستان خالی’
بدون ترس.
بسته چادرش به کمر’
انداخنه گل ،گونه هایش’
رها کرده خود از قید دلشوره ،اشک’
نیست لرزشی در صدایش.
می بینم همان چالاک دختر’
که دل ربود از من’
می کوبد مشت بر دیوار’
بس است، دیگربس است’
می آیم، من هم می آیم.
می روم سوی نوجوان دختر’
امروزنمی دزدیم نگاهمان از هم’
خیره به ما، شگفت زده،
به وجد امده’
می لرزد از شوق،
باز می کند اغوش،
می دهدم گیسوانش بویی معصوم.
می شنوم صدای تند قلبش،
در میان هق هق’
بریده می گوید در گوشم’
پدر،می آیم ،من هم می ایم.
بستیم در، گرفتیم بازوی یکدیگر.
سر مست از پیمان سه نسل’
زدیم گام سوی وعده گاه’
پیوستیم به لشکر نسلها’
که بگوییم به اربابان گزمه ها’
کارد رسیده به استخوان’
اورده آیم هر آنچه داریم، به میدان.
نیست کسی در خانه منتظر.
به صف شده اند خانه ها،نسل ها.
نبرد نهایی در راه.
رشید مشری
بهمن ۱۴۰۰
رنگ نو
………………………….
شد رمز یک نام غریب،
در آستانه پاییز.
فصل غم ، گرفت غم غربت.
گریستند، عاشقان جشنواره رنگ .
در وحشت برگها از زمین خونین ،
و هراس فصل رنگها،
ودر بارش آتش وریزش جان،
بر آورد سر،
،برگ ریزان ،رنگ ریزان
خوش امد گفت فصل رنگها.
به رنگ شجاعت، رنگ فریاد
وشد پاییز امسال ،
فصل زایش رنگ .
فصل شاخه های گل رز.
کبوتران ازاد
مادران بهت زده.
فصل چهره های جوان بر قاپهای ماندگار.
فصل تولد رنگی نو در قصل رنگها،
رنگ ازادی.
.
رشید مشیری
۱۴۰۱-۱۰-۵
رنج
………………………………………
دنیای پدرم زمینش بود وباران .
رنگ رخساره اش’
به خاک رس می زد.
چین چهره ا ش ‘
نشان از شیار شخم داشت.
اوعاشق گندم بود.
دنیای مادرم کوچکتر’
سه اطاق،یک تنور،دو گاو شیر ده’
سه بچه شلوغ ویک دار قالی.
مادر صدایش گرم’
وعاشق اشک بود و لالایی.
گاو می ایستادبه گوش’
وپستان رها می کرد.
قالی صاحب رجی تازه می شد.
من آرام می خوابیدم.
وچشمان مادرم بود’
که همیشه سرخ می ماند’
ودامنش که مدام بوی پنیر می داد.
پدر خشن بود.
دست نوازشش را ‘
جز بر پشت گاو ها.
وخنده اش را جر به روی ‘
گلهای درشت گندم ندیدم.
بیچاره گیسوی مادر’
وچشمان وحشت گرفته من.
پدر با خشونت ‘
رنج مرد بودنش را فریاد می کرد.
ومادر با مویه اش ‘
رنج زن بودن را.
ومن رنج کودکی را ‘
با ترس مز مزه می کردم.
۱۳۶۲/۵/۱۱
رشید مشیری