رباب محب: چند شعر از فرانتس کافکا

رباب محب

چند شعر از فرانتس کافکا

 

فرانتس کافکا در سوم ژوئیه ۱۸۸۳ در یک خانواده­ی آلمانی­زبان یهودی در پراگ زاده شد و در سوم ژوئن ۱۹۲۴ در سن چهل سالگی چشم از جهان بربست. در آن زمان پراگ مرکز منطقه بوهِم، یکی از سرزمین­های وابسته به امپراتوری اتریش-مجارستان بود. فرانتس نخستین فرزند خانواده بود و دو برادر و سه خواهر کوچک­تر از خود داشت. کافکا پیش از رسیدن به سن شش سالگی از وجود هر دو برادر محروم شد. سه خواهر وی نیز بعدها در جریان جنگ­های جهانی دوم در اردوگاه­های نازی جان باختند.

فرانتس کافکا در اوج بیماری و یأس به ماکس برود نزدیک­ترین دوست خود وصیت کرد که تمام آثارش را نخوانده بسوزاند. اما ماکس برود، پس از مرگ زودرس رفیق خود، وصیت او را نادیده گرفت و اقدام به انتشار آثار وی کرد. ادبیات جهان مدیون این سرپیچی دلسوزانه است.

کافکا با آثاری چون «مسخ»، «محاکمه»، «آمریکا» و رمان ناتمام «قصر» جایگاه ویژه­ای در ادبیات داستانی جهان کسب کرد. وی در داستان­هایش موقعیت­هایی ناچیز و پیش پاافتاده را به شکلی نامعقول و فراواقع­گرایانه توصیف کرده­است، که اصطلاحاً به فضاهای «کافکایی» مشهور شده­اند.

 

چند قطعه شعر از فرانتس کافکا در آنتولوژی «همدم و همراه، تفسیر شعر از شش دهه»، (۱۹۸۹) یوهانِس ادفِلت، به­انتخاب و دیباچه؛ بنگت هولم­کویست. ناشر: بوینه، به زبان سوئدی منتشر شده­است که شما اینجا این اشعار را به ترجمه­ی رباب محب می­خوانید:

 

 

 

وه، اینجا برای ما چه مهیا کرده­اند؟

 

 

وه، اینجا برای ما چه مهیا کرده­اند؟

اردوگاه و بستری در میان درختان،

تاریکی سبز عمیق، برگ­های پژمرده،

آفتابی بی­رمق، بوی نم

وه، اینجا برای ما چه مهیا کرده­اند؟

 

 

ما را به کجا می­برد اشتیاقِ ما؟

به­دست آوردنی و باختنی؟

بیهوده است  باده­نوشی اینجا

خاکستر و خفه کردن پدر

ما را به کجا می­برد اشتیاقِ ما؟

 

 

 

 

 

 

 

 

ایام سوگواری به پایان رسیده

 

 

ایام سوگواری به پایان رسیده،

بال­های پرندگان وارفته آویخته.

ماه سربرزده در شب­های سرد،

روزگاری گذشته از موسم برداشت بادام­ و زیتون.

 

 

 

تفاله­ها ذخیره شده

 

 

تفاله­ها ذخیره شده

اندام  سست  شاد

زیر شاه­نشین   زیر نور ماه.

در پس زمینه چند شاخ و برگ،

سیاه چون تار مو

 

 

 

روح کوچولو

 

 

آی ای روح کوچولو،

تو در رقص شناوری،

سرت را می­گذاری در هوای گرم،

پاها را در هوا می­گیری از روی علف­های درخشانی،

که باد نرم نرمک می­لرزاند.

 

 

 

 

تاتی تاتی، اسب کوچولو

 

 

تاتی تاتی، اسب کوچولو،

مرا به صحرا می­بری،

شهرها و روستاها، رود­های آرام،

همه و همه محو می­شوند.

مدارس محترم، میخانه­های بی­بندوبار،

رخساره­ی دختر محو می­شوند،

با خروش طوفانی از شرق

 

 

 

 

دلم تنگ است

 

 

دلم تنگ است برای گذشته­ها،

دلم تنگ است برای اکنون،

دلم تنگ است برای آینده؛

.

و من با این­ها در یک اتاقک نگهبانی کنار

جاده­ی خارج از شهر می­میرم،

 

در تابوتی عمودی، از گذشته­های باستانی

یک مِلک دولتی.

من تمامی عمرم را فدای این کرده­ام

که از تکه تکه شدن این تابوت بپرهیزم.

 

 

 

 

سرد و سخت…

 

 

سرد و سخت است این روز.

ابرها منجمدند.

بادها ریسمان­هایی لرزانند.

آدم­ها منجمدند.

بر روی سنگ­های سخت آهنین

گام­ها، طنینی آهنین دارند

و چشم­ها  نگاهشان را دوخته­اند

به دریاچه­های پهناور و سفید.

 

 

 

 

مردمی،

که بر روی پل­های تاریک درگذرند

 

 

 

مردمی­که بر روی پل­های تاریک درگذرند،

می­گذرند، از مقابل قدوسی

با شمع­های کوچک بی­رمق.

ابرهایی که در آسمان خاکستری در گذرند،

از کنار کلیساهایی می­گذرند

که مناره­هایشان ناپدید می­شوند در غروب.

و او که به دیوار سنگر تکیه داده

به پایین می­نگرد به آب­های شامگاهی

دست­ها ولی همانجاست بر روی سنگ­های باستانی.

 

رباب محب -استکهلم ۱۳ جولای ۲۰۲۴