الکه اشمیتر: کورسو و خویشتن‌داری (درباره‌ی زنان نویسنده و آثار آنان)

 

الکه اشمیتر

کورسو و خویشتن‌داری

(درباره‌ی زنان نویسنده و آثار آنان)

برگردان فهیمه فرسایی

نمی‌توانم به یاد بیاورم که افراد خانواده‌ام در مورد وحدت دو آلمان با یک‌‌دیگر‌ گفت‌وگو کرده باشند. ولی این به معنای آن نیست که بحث یا تبادل نظری در باره‌ی اخبار مربوط به این رویدادها صورت نگرفته باشد. ما در نوامبر ۱۹۸۹ جدا از هم زندگی می‌کردیم. خواهر و برادرهایم در آلمان غربی پراکنده بودند و پدر و مادرم در شهر زادگاهمان در کنار راین روزگار می‌گذراندند. هیچ یک از ما نسبت به مسایل سیاسی بی‌اعتنا نبود؛ همگی روزنامه می‌خواندیم و در برابر پدیده‌های گوناگون موضع‌گیری می‌کردیم. اما این واقعیت که جمهوری دموکراتیک آلمان، بخش دیگر این سرزمین، بدون خونریزی فروپاشیده بود و دیگر از سوی اتحاد جماهیر شوروی پشتیبانی نمی‌شد؛ این موضوع ـ که همه‌ی ما احتمالاً آن را نشانه‌ی خوش‌‌بختی می‌دانستیم ـ در بحث‌های خانوادگی ما بیش از دمای هوای معتدل کنار راین، داغ نشد.

شاید اغراق نباشد اگر بخواهیم این رویداد را ـ این انقلاب صلح‌آمیز، دگرگونی یا فروپاشی دیوار ـ را به عنوان مهم‌ترین واقعه‌ی سیاسی آلمان بین سال ۱۹۶۱، (سال بنای دیوار) و امروز ارزیابی کنیم. این رویداد می‌توانست و می‌تواند موضوع آثار ادبی تاریخی بزرگی باشد یا بشود، ولی تا کنون رمان‌های زیادی با این موضوع نوشته نشده است. البته من هم به این موضوع نپرداخته‌ام.

من نویسندگانی که رویدادهای تاریخی زمان خود را به رشته‌ی تحریر درآورده‌اند، تحسین می‌کنم. زولا، بالزاک، فلوبر، هاینه، فونتانه، تولستوی، من از این نویسندگان نکته‌های بسیاری آموخته‌ام. نویسندگان زن در این قلمرو کمتر قلم زده‌اند، چرا که تا چندین دهه‌ی پیش مجاز به ورود به محدوده‌هایی که قدرت در آن‌ها عمل می‌کرد، نبودند. میدان جنگ ناپلئون، بازار سهام پاریس یا شیکاگو، شورای تصمیم‌گیری سیاسی ایالت پومرن در شمال شرقی آلمان، پارلمان بریتانیا و یا تحریریه‌ی «آیریش تایمز» به مکان‌هایی تعلق نداشتند که نویسندگان زن می‌توانستند به آن‌ها راه یابند. نتیجه روشن است: جین آستن میان سالن‌های (ادبی) دور و برش رفت و آمد می‌کند، امیلی دیکنسون به تمامی در چاردیواری خانه‌ای که پدرش به عنوان کشیش در آن زندگی می‌کرد، می‌ماند، زای شاتاگون در باره‌ی آداب و رسوم فرهنگ والای ژاپنی می‌نویسد، خواهران برونته خود را وقف انزوای روستایی انگلیسی کردند، آنِته فون دروسته ـ هولزهوف زندگی خود را وقف «سال معنوی» کرد. در قرن بیستم شرایط تغییر کرد. سیمون دو بووار، آسیه جبار، آنا زگرز، کاترین آن پوتر توانستند فضای بیشتری از جهان را از آن خود کنند؛ به موضوع‌های سیاسی بیشتر بپردازند یا سایر تجربه‌های هیجان‌انگیز را دستمایه قرار دهند. خانم دالوی قهرمان معروف رمان ویرجینیا وولف، با نماینده‌ی مجلس ازدواج کرده و حتی نخست‌وزیر در مجالس مهمانی او حضور پیدا می‌کند. با این حال، در این رمان نکبت و بدبختی تاریخ معاصر از سوی مهمانی روان‌پریش، از سوی شخصیتی فرعی مطرح می‌شود – یک کهنه سرباز جنگ جهانی اول که از دردهای عصبی و جنون رنج می‌برد و سرانجام هم خودکشی می‌کند؛ او بیمار یکی از مهمان‌ها است.

با تاریخ معاصر می‌توان با دو شیوه روبرو شدـ از طریق گذارها و ترکیب‌هایی چون میدل مارچ جورج الیوت. به‌عنوان یک خواننده، من هم به کلان‌ داستان‌ها و هم خُرده داستان‌ها علاقه دارم؛ به‌عنوان یک نویسنده، وقتی صحبت از تجربه به میان می‌آید، محتاط می‌شوم. تجربه چیزی نیست که شما بتوانید سفارش دهید: سفر به کاخ‌های جنوب هند ممکن است در درجه اول به عنوان یک عفونت روده‌ای و بزرگترین رویداد سیاسی زندگی شما [فروپاشی دیوار] به عنوان نوعی مستند روزنامه نگارانه به یاد بیاید. رمان من درباره «دگرگونی»، اگر آن را بنویسم، در یک فضای خالی شروع می‌شود؛ در فضای متراکم و غیرمعمول فردیت – یعنی فرد – در برابر “تاریخ”، در “چسبندگی میل جنسی”، همانطور که فروید آن را نامیده است؛ دلبستگی ما به تجربیاتی که پیش پا افتاده، اما معنادار هستند. این اهمیت را تنها می‌توان در قالب ادبی توضیح داد. موسیقی، نقاشی و رقص می‌توانند آن را به نمایش درآورند؛ فقط با واژه ‌است که می توان آن را بازبینی کرد.

دهه‌ها است که من یک محاکمه‌ی درونی را با خود حمل می‌کنم؛ ظاهراً بقایای وجدانی سرکش در من وجود دارد، یک عذاب آزاردهنده. موضوع به جابجایی یک احساس گناه سیاسی و بورژوایی به حوزه‌ی هنر برمی‌گردد (که البته جدایی این حوزه‌ها هم خود بورژوایی است): من از نظر آموزش، آسایش، امنیت، مراقبت‌های پزشکی و آزادی فکر و زندگی، مجهزتر از اکثر هم عصرانم هستم. چگونه از این امتیازات استفاده کنم و چه چیزی به اکثریت محروم مدیونم؟

از نظر ادبی تنها می‌توانم سهم خودم را با چیزی ادا کنم که بخشی از آن را می‌فهمم – به معنای محدود، چیزی که به نفسِ خلاقیت منجر می‌شود، زیرا باید آن‌چه مطرح می‌شود، چیزی فراتر از اطلاعات خام باشد، فراتر از آنچه قبلاً شناخته و درک شده است. من از نوشتن در باره‌ی زندگی‌ای که تنها می‌توانم بر آن نظاره کنم، یعنی زندگی دیگران، پرهیز می‌کنم. این محدودیت داوطلبانه، اگر آمار بگیریم، پدیده‌ای زنانه است تا مردانه ـ نویسندگان مرد همواره بدون بی‌طرفی خاصی شخصیت‌هایی از جنس مخالف برگزیده‌اند. نویسندگان زن اغلب به شخصیت‌هایی از جنس خود بسنده‌ کرده‌اند ـ البته این به تجربه‌ی من به عنوان خواننده برمی‌گردد. هنگامی که قهرمان غمگین جان آپدایک، هری “خرگوش” آنگستروم برای استقبال از نوه‌اش به فرودگاه می‌رود و با افکاری ناخوشایند در مورد دندان‌پزشکش و سطح فاکتورهای خون‌اش دست به گریبان است و یک آب‌نبات را (که برای نوه‌اش خریده‌ بود) می‌بلعد، این صحنه در من شبکه‌های عصبی بیشتری را فعال می‌کند تا یک رمان سیاسی در مورد دهه‌ی هشتادِ ایالات متحده – این صحنه با من بیشتر رابطه برقرار می‌کند، چون درهم تنیدگی عنصرهای نگرانی، لذت‌گرایی و جهان کالا را در تجربه‌ی یک فرد نشان می‌دهد (نه این که آن را توصیف کند). هنگامی که ویرجینیا وولف، به عنوان شخصیت زنی معاصر، بیدار، بسیار آگاه و گاه متعهد، تراژدی تاریخی زمان حال خود را در قالب جوّ آشفته‌ی یک مهمانی – یعنی به طور تصادفی، اما به‌گونه‌ای درخشان بازمی‌تاباند ـ درست به همین دلیل مدت زمانی طولانی در ذهن من باقی می‌ماند.

من عذاب اخلاقی‌ام را تنها می‌توانم در رابطه با تجربه‌‌های زیبایی‌شناسانه‌ام مستدل کنم. در یک داستان تجربی شفاف، کسانی مانند من می‌توانند نشان دهند که در درون افرادی که سیرند و آراسته، بدون دغدغه، چه می‌گذرد. کسی که فارغ از اضطراب و ناراحتی است، کیست؟ چگونه جامعه، عشق، سکس، نگرانی والدین، رقابت، جاه‌طلبی، پول، طبیعت و حسادت بر او تاثیر می‌گذارند؟ آیا داشتن نیم‌ کیلو گوشت اضافی در ناحیه‌ی کمر در مقایسه با تغذیه‌ی بی‌بضاعت‌های محله‌ی مجاور اهمیت بیشتری دارد؟ آیا روان قهرمان زن ما به میخ گذشته‌اش گره خورده است، آیا پدر و مادر پیر او مزاحم هستند، وجدان در جایی که دیگر جهنمی وجود ندارد، چگونه حساسیّت نشان می‌دهد؟

کارنامه‌های ادبیِ متاثر از آگاهی افراد صاحب امتیاز، بخش عمده‌ای از دستمایه‌های رمان‌ و شعر معاصر را تشکیل می‌دهد. این سؤال که آیا باید کتاب دیگری به هزاران کتاب‌ منتشر شده افزوده شود، آیا واقعاً باید چنین باشد، من را بیش از پیش نگران می‌کند، زیرا برای من به عنوان یک منقد ادبی، دیدن شکست، بخشی از کارم است. (به نظرم، من در برخورد با دیگران سخاوتمندانه‌تر و در رویارویی با خودم سخت‌گیرتر شده‌ام.)

پروژه‌ای هست که من هنوز عزادار آنم. در جوانی، این فکر را داشتم که هر بیست سال یک بار یک خودزندگی‌نامه بنویسم. تغییراتی که در آگاهی در برابر حقایق یکسان رخ می‌دهد- تبار، کل شناسه‌های خانواده، “تربیت” به طور کلی – مشاهده این که چگونه ادراک از خود، شبکه‌های جدید و متراکم متفاوتی را از یک ماده می‌بافد، این می‌توانست طرح خوبی باشد؛ پروژه‌ای که پس از آن بازه‌ی زمانی نمی‌توان آن را خلق کرد. این طرح به اعتماد به نفس جسورانه‌ و زن‌محوری نیاز داشت که من در آن زمان فاقدش بودم. در آن دوره من سیلویا پلاث می‌خواندم؛ سرمشقی مخدوش و قربانیِ افسانه‌ایِ، بگذارید بگوییم، نظم نمادین مردسارالانه. او به عنوان یک زن بر دستیابی به خواست‌ها و نیازهایش در زندگی، آن هم به سبک آمریکایی متمرکز بود: بورسیه‌ها و جوایز بسیاری در ورزش و صنایع دستی، خانه‌داری و تاریخ به دست آورد و مدتی هم به عنوان مدل کار کرد. ازدواج او با تد هاگس، شاعر انگلیسی، برای او رهایی‌ای به ارمغان نیاورد. هاگس به عنوان یک هنرمندِ مردِ اروپایی با اطمینانی راسخ زندگی‌ای کاملاً سنتی را پیشه کرده بود: تنها به استعداد که هم موهبت و هم لطف بود، توجه داشت؛ به شدت خودمرکزبین و رها از هرگونه ادعای عادی بودن. تساوی میان ارزش و موفقیت که مانع پیشرفت پلاث بود، آزارش نمی‌داد. او بر تلاش و کوشش تکیه می‌کرد و هاگس برمسند نابغه‌گی تکیه زده بود. من این عدم تقارن را دیدم و درک کردم، اما دانستن آن، ترکیب غریبی از انرژی، خود مرکزبینی و اعتماد به نفسی را که برای فرآیندهای خلاق مورد نیاز است، دوباره زنده نکرد.

سیلویا پلاث در سی‌ سالگی دست به خودکشی زد، ویرجینیا وولف در رودخانه‌ی «اوز» غرق شد، مارینا تسوتایوا خودش را دار زد، اونیکا تسورن خود را از پنجره به بیرون پرت کرد، جونا بارنز در فقر و فراموشی از دنیا رفت؛ این‌ها قهرمانان من در دوره‌ی جوانی‌ام بودند. نویسندگان مرد نیز دچار حزن و شکست می‌شدند، اما انتشار مجموعه‌ای انتقادی از آثارشان امری تسلابخش بود. حضور و وجودی والا مانند توماس مان (که من چندان علاقه‌ای به او نداشتم) در گستره‌ی ادب برای نویسندگان زن دور از ذهن بود. تأثیر تاریخ ادبیات بر «منِ» من در فرمول‌بندی زیر خلاصه می‌شد: شوریدگی + شومی = امکانی برای دنیای آینده. شوریدگی اما در اصل خود از قبل موهبتی به‌طور مضاعف خطرناک بود: انسان می‌توانست در مورد استعداد خود اشتباه کند و تکبر، غرور، خودنمایی، فخرفروشی و احساس برگزیده بودن برای هنرمندان زن خطرناک بود. بهتر می‌بود انسان جوری دست به کارهای خوب بزند و مفید واقع شود.

به این ترتیب من خودزندگی‌نامه‌ای ننوشتم. و با تحسین کتابی از آنی ارنا، متولد ۱۹۴۰، خواندم که خود را «قوم‌شناس خودش» می‌نامید. نویسنده‌ای که صدای هوشیار و گاه کنایه‌آمیز خود را به شادی‌ها و آسیب‌های جنسیّت خود می‌بخشد و داستان‌سرایی‌اش را وقف زندگی‌های زیسته و اجتناب‌شده، امیدهای برآورده نشده و برخوردهای مؤدبانه با تعلقات ناگزیر می‌کند. یعنی تمام رشته‌های نامرئی که با آن‌ها به محیط، جنسیت و زمان تاریخی خود وصل شده‌ایم. تنها ادبیات می‌تواند از ترکیب «من» و امور اجتماعی، به گونه‌ای سخن بگوید که قابل درک باشد. ادبیات سازه‌هایی مانند «فرد» در برابر «جامعه» را به قلمرو پوچی، جایی که به آن تعلق دارند، می‌برد و در مدت زمان خواندن، آن‌چه را که هر روز با دقت و بیهوده از هم جدا می‌کنیم، گرد هم می‌آورد تا به عنوان معلم، مادر، مستأجر، عاشق، سوسیالیست یا دختر، مفید عمل کنیم.

در حالی که من این سطرها را می‌نویسم، زنی از لهستان آپارتمانم را تمیز می‌کند. او هنگامی که دخترهایش نوجوان بودند، آن‌ها را به مادرش سپرد و به آلمان آمد تا درآمدی داشته باشد. یکی از دخترهایش اکنون مراقبت از مادربزرگش را به عهده‌ی یک زن اهل مولداوی سپرده است که به نوبه‌ی خود، مراقبت از بچه‌هایش را به مادرش واگذار کرده است.

اولین زن در این زنجیره‌ی مراقبت و شجاعت در برابر کمبود، در یکی از داستان‌های من ظاهر می‌شود. نماینده‌ای از دنیای دیگران، یک شخصیت فرعی که تأثیر خود را در مجموعه‌ای از شخصیت‌هایی آشکار می‌کند که تنها باید با چیزهایی که دنیایشان را سرپا نگه می‌دارد، به‌طور جنبی برخورد کنند. کورسویی در گرگ و میش دلپذیر و در عین حال آزاردهنده محیطی که در آن کاوش می‌کنم، زیرا معماهایی را مطرح می‌کند که تقریباً می‌توانم آن‌ها را حل کنم. بنابراین، چهار لبه‌ی میز تحریر من عبارتند از: خویشتن‌داری، اعتماد به نفس، پشتکار، و آن چیز غیرقابل دسترس به نام تجربه. در میانه: لذتِ نابِ حفاری در خاکی که پیش از کار انزواجویانه‌ی این معدنچی، در تاریکی ناخودآگاهی نهفته بود.

 

به نقل از کتاب “میز تحریری رو به چشم‌انداز” گردآورنده: ایلکا پیپ‌گراس