دو شعر از رشید مشیری

دو شعر از رشید مشیری

تنها
…………………………………
اورا خوب می شناختم.
تنها بود ‘تنهای تنها’
دراسارت زیستن.
در قفسی از رنج’
آویزان به دنیایی ناشنوا.
نبود همنفسان را نای همنوایی.
درد دلهایش با دل خود.
می سپردغمش به باد.
می شست دردش در باران.
فریادش در نگاهش.
حنجره ‘زندان ناگفته ها.
می ترسید از روز’
و شب ‘امانت دارخستگی هایش.
اورا خوب می شناختم’
تنها بود.
رانده شده ای اززمان’
بدون سهمی’
ازقیل وقال خواستن ها’
فراموش شده ای  گم’
درغبار بازی تیغ وطلا.
اورا خوب می شناختم’
ومرگش را’
که پایانی بود بر تنهایی اش’
وآغازی برای آرمیدن’
در گوری شلوغ.
پراز آرزوهای مرده.
…………..
رشید مشیری
۱۴۰۳/۴/۲۴

خاکستر و رویا
………………………………..
افتاده است آتش به جان هیزم’
غرق ام در تماشای’
سوز سوختن اش.
مجذوب نور’ گر’ گرما’رقص ‘رنگ.
صدایی جادویی’
که آوایی برایش نیست.
وانفجار گوش نواز’
قطره های محبوس’
در میان پیچ وتاب شعله در باد.
شب است.
ومی بردم به خوابی عمیق’
این تابلوی زیبا.
تک درختی می بینم  سایه گستر’
در مسیری غریب’ داغ وتشنه.
عمری دارد دراز’
به بلندای ریشه ای’
تا عمق آب‌های پنهان.
نشانده است سالها لبخند’
بر چهره رهروان خسته.
ونفس ها کشیده اندتن های خیس’
در خنکای چترش.
آمدناگهان خشکسالی ‘
پژمرد سایه بان’
درخت مرد.
آمد صدای تبر’پریدم از خواب.
همچنان می سوخت هیزم’صبورانه.
وبر پا بود رقص شعله ها’
در جشنواره رنگ
در سنفونی صدا’
گریستم از شوق
به یاد ایثارهای بی انتظار’
به یاد عشاق گمنام.
گریستم ازغم برای مرگ های زیبا.
به خانه که رسیدم’
داشتم با خود یک مشت خاکستر.
داشتم با خود یک رویا.
رشید مشیری
۱۴۰۳/۴/۱۸