د. د : شاعر، زن ترنس و فمینیست ساکن ایران

د. د

شاعر، زن ترنس* و فمینیست ساکن ایران است که در حوزه‌های فمینیستی و حقوق افراد ترنس* فعالیت دارد.

 

عروس

 

لب‌هایش را از خون سرخ کرد،

خدا را با دوده سرمه کرد

گوشهی چشم‌هایش کشید.

 

زنبق روییده بر گور خواب را

به شب جاری گیسوانش زد،

کوکب‌الغول را بر گوش چپ

و رشته‌ مراوریدی بر گردن آویخت.

 

با لباس سفیدی به تن،

با همه کارهای کرده و نکرده؛

تمام رنجی که بر بوم زندگی پاشیده،

آماده و ایستاده،

زمان را در دهان مزمزه کرد

و به شکوه درک عصرگاه اندیشید.

 

او عروس خانه‌ی پدری بود.

 

دوربین به سوی او چرخید

و آخرین تصویر طغیان ثبت شد.

 

با چمدانی پر از یاس و محمدی

لا‌به‌لای کل کشیدن زنان و ورجه وورجه‌ی کودکان

راهی شد

به سویِ
ضیافتِ
اتمام پوچی.

 

پشت سر،

هوای خانه‌ی پدری،
به بوی غذا آمیخته بود

اهالی،
خود را برای شب آتی آماده می‌کردند…

 

 

درمان‌تبدیلی

 

از این چهارچوب سفید بی‌ثمر جز انعکاس رنج…

از هوای مسموم از پژواک نظریات ترس و یأس…

از زمان غلیظ و سنگین بر سینه‌…

با تمام توان زنانگی‌‌ام خسته‌ام!

 

من نماد بیهودگی سنّت انقراض بشرم!

 

من را بکش بیرون؛

از آغوش روپوش‌های سفید،

از لابه‌لای الکترودهای مغزی،

از زیر دستکش‌های پلاستیکی،

از روی برانکارد ریکاوری…

 

من از این درمانِ دردآفرین…

از این هویت مزیّن به بانداژ، پنبه و الکل،

با تمام‌ توان زنانگی‌‌ام خسته‌ام!

 

من می‌خواهم جاری شوم،

در التهاب گرم خیابان؛

در فریادهای داد داد داد؛

در هوای پس از انهدام؛

و در دشت‌های سیّال تاریکی…

 

من فرزند‌ سایه‌ی درخت گردو هستم

می‌توانم زایمان شب را تصّور کنم!

منِ من،
من را بیرون بکش

_

 

خدا

تو را خواهم بوسید

در شب روشن ضیافت

از پس راهِ آمده

از جریان خون

تا سریر کنار سدره المنتهی

و در گوش‌ات زمزمه خواهم کرد:

من هم تو را دوست ندارم

و بدین سان نمی‌توانم

نگهدارم آبگینه‌ی عصمت را…

 

خواهم‌اش شکست

و با تکه‌ای از شکسته‌هاش

خون تو را جاری خواهم کرد

تا آسمان هفتم خاموش شود.

 

و،
ما آزاد خواهیم شد…

 

آزاد در تاریکی

آزاد از عشق،
و دوست نداشتن تو…

 

شیطان

در میانه‌ی بستر

لا‌به‌لای نسیم نفس‌های تو

در محراب گلو تا چانه‌ی من

به آرامی نجوا خواهم کرد:

من هم آزاد نیستم…

چون خودت، مالک عصیانم نیستم…

کامروا ایم، اما از الزام طغیان…

 

و
در پس نگاه متعجّب تو

خواهم چشید چون آب کوثر

آخرین جرعه از بوسه‌ی تاریک لب‌هایت را

و مژده خواهم داد:

دوستت دارم،

اما نمی‌توانم…

 

نوازش ماشه به امید آزادی‌ات

آخرین پیشکش عاشقانه‌‌ام خواهد بود

و در پس آن

این من ام

که در افق به سوی پرتوی نیستی خواهم رفت.

 

زن

با تو بودم،

با تو هستم،

با تو خواهم ماند…

 

بعد از تمام رژه‌های مرکبّی واژه‌ها، برای خبر قتل خدا

و‌ رقص میانه‌ی‌ شعارها، برای مژدگانی مرگ شیطان

و فریادهای «زن چیست؟»، این من ام

که با تویی که خدا و شیطان را زاییدی

در آینه‌ به معاشقه خواهم نشست

 

نطفه‌ی این معاشقه،

آگاهی است

به شکوه نیستی

و خنده

به حماقت ذهن‌هایی که زنانگی را محدود می‌کنند

در لا به لای اوراق زرد و کهنه‌ی کتاب‌های هستی.