شش شعر از فِرَن دِلِینی بَرُن


شش شعر از فِرَن دِلِینی بَرُن

ترجمه جمشید شیرانی

در سوگ می نشینیم

 

ای نَفَسِ نوشین،

ای نوشِ خُنک.

سَر بَر گذارتان خَم می‌کنم.

از گرمیتان بَر خوردم،

نسیمتان پوستم را نواخت،

نورِ خورشید به نرمی تابید،

و کشتزارهای سبز زبان به تهنیت گشودند.

فناپذیریتان را در می یابم.

نورِ بی میانجیِ خورشید بر رخسارِ من،

آوای یکنواختِ بال حشرات،

آواز دلنشینِ پرندگان،

رقص شیرهای دریایی‌،

طعمِ آبِ چشمه های بهاری،

همه در خلال یک نسل از میان رفته‌اند.

شبنم مرا خوشآمد می گفت در گذارم

به قلّه های یخسار.

رودها نیلگون روان بودند

در بازتابِ بی کاستیِ آسمان.

آن چه را که از دست رفته در می یابم.

بارانِ لطیف چمنزار را سیراب می کرد

با برّه های بازیگوش

شاد و شنگول در جشنِ زندگی.

وفورِ خواستنی مرا پرورد.

تنها شادی تو را می جویم.

این آرزوی همه ی ما است.

هستی خود را بر ما پراکندی.

و ما با تو به آز رفتار کردیم.

بیش از اندازه بردیم و وقعی ننهادیم،

دگرگونت کردیم،

آسیبت رساندیم.

و از کَفَت دادیم.

خشمگین ماندی،

نه شاد و بخشنده و زرّین.

هنوز هم هستی، اما تشنه، تنها و تیره.

تنها در هستی ات،

کودکانت در جوار تو جان دادند.

مرگ را شاهد بودی،

سیل‌ را، آتش‌ را،

قحطی‌ را، و گرمای سوزان را.

با ما به سوگ نشستی.

اما ما نابودت کردیم، بی جانت کردیم.

قُلوی اهریمنی ات این جا است،

تا ما را تا بازگشتِ اعتدال بیازارد،

شاید این [آزار] جانِ جهان را نجات بخشد.

فصلِ لحظه ها

سرمای استخوان سوز در خاکستریِ چرخان،

نمور، خیس، گزنده در میانِ یخبندان.

واکنش گوشخراشِ بادِ کوبان.

پس، سکوتِ ناگهان..

گستره ی بلورینِ خاموشان.

درنگِ بی زمان و بی پایانِ

آن چه زیان است و توفان.

آفرینشِ چیزی ناب

بر لبه ی چاقوی زمان.

زنانِ نویسنده

زنان در سنِ خاصی

دلشان را روی کاغذ می ریزند.

پریشان از پیامدهای پیشین

حالا دیگر سکوت حنجره ای برای سخن گفتن یافته است.

تربیت فرزندان و نیز شوهران

و خویشتن پایی، کار، زمانِ فراغتِ اندک،

ضبطِ زندگی در پسِ چشمان،

همه سرانجام یافته و خانواده بالیده است.

زیبایی زایل می شود، جلای جوانی جلای وطن می کند،

امّا خردِ زنانه پایمردی می نماید.

از درونِ خانه ی خلوت اش خیره می نگرد،

کاش ضربآهنگِ قلبش را دریابند.

قلمِ مورد علاقه اش در دسترس او است.

بُرّاترین شمشیرِ سرزمین،

برای زنی که زندگی را به کمال گذارانده است،

حقیقتِ شادی و کشمکشِ آدمی را بیان خواهد کرد.

زنهار، پیر و خردمند است

دیگر غم ظاهر را نمی خورد

شجاعانه می تواند از پا در آورد،

لاشه را دریده با آن بازی کند.

رها از زنجیرِ روزمرّگی،

بر حذر باش از او که رها شده است.

سُرخ، سپید، آبی زرد

بچّه ها رو به راه اند

در این شامِ چهارشنبه

زندگی ها در هم تنیده است

تا آن دم که یکی پناهگاه را ترک کند

در این شامِ چهارشنبه

تَنگِ هم نشسته ایم

تا یکی راهش را بگیرد و برود

بیرون از این مکانِ

ویران شده در انفجار

برای رفتن به مدرسه آماده می شوند

همه چیز آماده برای تمام روز

کلاس باله در تولی

بعد با شتاب گریختن

آماده برای تمام روز

مراسم تخلیه آغاز می شود

بعد با شتاب می گریزیم

از هیاهوی آژیرها

دل نگران از چشمداشت ها

نیازهای روزمرّه

هدایتِ خواسته های کودکان

شکل دادن به زندگی هایشان

نیازهای روزمّره

از موشک ها می گریزیم

شکل بخشیدن به زندگی کودکان

هنگامی که از آوار می گریزیم

تمام روز را مرور می کنیم

اخبار را تماشا می کنیم، شرابی مَزمَزه می کنیم

در سرزمین های دور

جنایت های جنگی را شاهدیم

تَنگِ هم نشسته در مکان های گمشده

تمام روز را مرور می کنیم

آیا صدای ما را می شنوند، یا ما را می شناسند

ساکنانِ سرزمین های دوردست؟

زمانی که ترکه می شکند

تُرد و شکسته، اُکالیپتوس رساتر در هم می شکند.

خُرد و خراب از فرسایش مدامِ

چکمه ها بر گذرگاه خاکی.

خُرده ریزِ خاطراتِ بی جان

جدا افتاده از منشأ حیات،

پراکنده درهم شکسته بر زمینِ بی تفاوت،

پامالِ رهگذران.

عُمری آفتابِ فراگردان محو می شود

در رقصِ چرخانِ فرو ریختن،

تا سوگِ آشکارِ فنای خویش

در پیشِ پای آینده،

سبزِ شکوفا و پُربرگ در قلمرو خورشید.

زندگی جوان و پُر توان می بالد.

و اینگونه کارخانه ی بردگی آغاز به کار می کند.

رسیده و سنگین در گرماگرمِ بلوغ

وآنگاه شکستن، پروازِ سقوط در سرمای خزان.

لیکن در مرگ، حیرتا، رایحه باز می گردد،

در مدیحه ای لیمویی، نعناعی، اکلیل کوهی.

اُکالیپتوس در هم می شکند رساتر در اعتراض

به سفری یگانه در پایان.

خیزش

همراه با شبِ آرام به درون خزید،

نازکانه به درون رؤیاهای آشفته لغزید،

بی‌خبر از تلاش نومیدانه ی ما.

لبخندی دوستانه، پرچم به استواری در دست،

همسایگان به تماشای جنب و جوش ما،

همراه با شبِ آرام به درون خزید.

میان چپ و راست خطوط فاصله کشیده شد،

نفرت به پاخاست و ادعاها مطرح شد،

هنوز بی‌خبر از تلاش نومیدانه ی ما.

گزینه ها از میان رفت، اما همچنان جنگیدم،

اما در مصاف با قدرت خُرد شدیم و نیرویمان تحلیل رفت،

دیگر نه در شبِ آرام.

با انگیزش، شعار و وعده‌های روشن،

نظم جدیدی برقرار شد، رؤیاهای ما به فنا رفت،

اینک تلاش مذبوحانه ی خود را در می یابیم.

وحشت خود را در پسِ پرچم پنهان می کنیم،

خواسته هایمان پامال شد و اشک‌ها در چشم ها پنهان ماند،

همراه با شبِ آرام به درون خزید،

بی‌خبر از تلاش نومیدانه ی ما.