چند شعر از پیام فیلی

چند شعر از پیام فیلی

 

پیام فیلی، شاعر و نویسنده کوئیر

 

من آمده‌ام، آمده‌ام تا ز سَرِ شوق
خورشید از این ورطه ی تاریک برآرم!

تا دستِ شفق را به اقاقی برسانم
یا ابر شوم، از سَرِ تشویش ببارم!

من آمده‌ام تا به تطاول بکشم دست،

از پیرهنت پنجره‌ها را بگشایم

تا ابر و کبوتر بکشم روی سکوتت،
من طاقت پرهیز و مراعات ندارم!

دیوانه‌ام از بند به هر ورطه گریزان،
من مژده‌ی طفلانِ سَرِ کوچه‌ی هوش ام*

گاهی به جنون در شبِ زندانِ سکندر…
گاهی به تَفنُن به سَرِ چوبه‌ی دارم…

من آمده‌ام تا به تماشا بنشینم
در آینه زاران شما حیرت خود را

اینجا که من ام در اثرِ وهم و هیاهو
از خود خبرم کو که خبر از تو بیارم؟

من آمده‌ام خرمن غوغا بفشانم،
در خواب، به عادت غزل نغز بخوانم

بنیان بِکَنَم طایفه‌ی داس به دستان، در مزرعه‌ی سبز فلک ماه بکارم!

از فرط عطش باد و بهارم همه در دست،
بر پیرهنم ابرِ سپید از سرِ تسلیم

بیگانه از آداب و بری از غمِ تقویم،
من آمده ام سَر به مغیلان بسپارم!

 

تا پشتِ افق‌های سراسیمه دویدم؛
غیر از منِ دیوانه در آفاق کسی نیست

با مُهرِ سکوتم به دَهن، آخرِ این خط
من آمده‌ام نقطه‌ی پایان بگذارم

 

 

*دیوانه‌ای به تازگی از بند رسته است

این مژده را به حلقه‌ی طفلان که می برد؟ (صائب تبریزی)

به پیراهنِ پاره‌ام شک نکن!
من از سوی کنعانیان آمدم

من ام، این سوارِ مسلح به هیچ،
که از فرطِ مُردن به جان آمدم

به پیراهنم شک نکن خوبِ من،
به این خرقه‌ی زرنگارِ عزیز

که با دست خالی پس از قرن‌ها
به خونخواهی ارغوان آمدم

به پیراهنم شک نکن مهربان،
تو می‌فهمی و می‌شناسی مرا

اذانِ سَحر وقتِ معراجِ باد
تو دیدی که از آسمان آمدم

به من شک نکن! من کماکان من‌ام، شراب‌ام که تلخ‌ام که مرد افکن‌ام!

که در دامِ سَروی چنین که تویی
به قصد رهایی دوان آمدم *

ردایم منقش به ناباوری،
مُسلط به انواع افسونگری

از این رو ز دربارِ خاتونِ شک
به پابوسِ مردِ گمان آمدم

لبم بی‌شماران غزل گفته است،
رباعی سَرِ دوشِ من خفته است

چو رازی که از چوبه آویختند
نهانی نماندم، عیان آمدم!

من‌ام، بیدِ ترسیده‌ای در کویر
که دنبال مجنون دوان‌ام هنوز

منم، سَروِ خشکیده‌ای قعرِ باغ
که از فرطِ وحشت، روان آمدم

 

رفیقِ قدیمِ غزل‌بازِ من!
هم آوازِ هم سازِ هم رازِ من!

به تعبیرِ پیراهنم شک نکن، من از خوابِ زندانیان آمدم

 

یک ژوئن  ۲۰۲۳ حیفا

 

*در آن نوبت که بندد دست نیلوفر

به پای سروِ کوهی دام…

نیما یوشیج

 

یاد آر ز شمع مرده یاد آر!…

علی اکبر دهخدا

 

عکس‌هایت مدام می‌گریند،
عکس‌هایت مدام بر دیوار…

عکس‌های تو قاب می‌گیرند سال‌ها را به قصد استمرار

گاه، دیر از سقوط برگشتم،
گاه اصلاً به آسمان نزدم

باز اما به خویش لرزیدند
قاب‌ها را به سینه‌ی دیوار

چشم‌هاشان شبیه مادر نیست،
چهره‌ها درهم‌اند و خط‌ها گُنگ

رو به ابهام و کهنگی دارند
پاسبانان واپسین دیدار

دایم از یک سقوط می‌گویند،
زیر گوشم مدام می‌خوانند؛

از سر انتظار و در ایوان
دست بردار و باز پا نگذار!

عکس‌هایت دروغ می‌گویند،
هیچ برقی به دیده‌هاشان نیست

قاب‌ها خالی و گلوها پُر،
اشک‌هاشان کم است و غم بسیار ‌

نیمه‌شب بی‌دلیل می‌خندند، وقت‌هایی که خواب می‌بینم

جابه‌جا در محله و میدان
تسمه‌ها محکم‌اند و بر پا، دار

 

ای خیال مصور زرتار!
سیره‌ی پر کشیده تا بسیار!

یاد آرم عروج سبزت را! یاد آر از سقوط من، یاد آر!