جنیفر اِگن: زندگی مضاعف
جنیفر اِگن
زندگی مضاعف
(دربارهی نویسنده زن بودن)
برگردان فهیمه فرسایی
وقتی نمینویسم، احساس میکنم چیزی کم دارم. هرچه این وضعیت ادامه پیدا کند، حالم بدتر میشود و خُلقم تنگتر. امری حیاتی، اتفاق نمیافتد و روند تجزیه به تدریج شروع میشود. تکانهها مدتی طول میکشد، ولی بعد اعضای بدنم کِرِخ میشوند. احساس میکنم، چیز بدی در من رخ میدهد. هرچه طولانیتر منتظر بمانم، از سرگرفتنِ کار سختتر میشود.
وقتی مینویسم، مهمتر از آن، هنگامی که در حال نوشتن با مشکلی روبهرو نمیشوم، در دو بُعد گونهگون زندگی میکنم: در حال و در اینجا، که از آن بسیار لذت میبرم و یک دنیای بهکلی متفاوت که در آن هستم و کسی از آن خبر ندارد. فکر نمیکنم حتی همسرم از آن باخبر شود. این گونهای زندگی مضاعف است که من، بدون آن که روابط عاطفیام آسیب ببیند، میتوانم پی بگیرم. و این امری ملکوتی است.
بهویژه وقتی در حال نوشتن اولین طرحم هستم، احساس میکنم در عالمی دیگرم و تلاش میکنم به این حالت برسم، حتی به عنوان روزنامهنگار، در حالی که، آن هنگام که روی موضوعی غیر روایتی کار میکنم، اصولاً کمتر مشغول نوشتنم: ماهها دربارهی موضوع مورد پژوهشم تحقیق میکنم و صرف چند روز مقاله را مینویسم.
وقتی متنی روایتی مینویسم، فراموش میکنم که هستم و از کجا میآیم. بهکلی در کار غوطهور میشوم. عاشق این هستم که خودم را به آن سو بسپارم تا جایی که ندانم در این سو چگونه باید راهم را بیابم. وقتی از حال نوشتن بیرون میآیم تا فرزندانم را از مدرسه به خانه بیاورم، اغلب برای مدت زمانی کوتاه، ولی فشرده در وضعیت اُفتِ خلق و خو قرار میگیرم، انگار که مثل غواصی ناگهان دچار افزایش فشار محیط شده باشم. ولی به محض این که به فرزندانم میرسم، این حالت محو میشود و دوباره احساس خوشبختی میکنم. گاهی فراموش میکنم که فرزندانی دارم؛ که بسیار عجیب است. بعد احساس گناه میکنم؛ انگار که غفلت من میتواند به آنان صدمهای بزند، حتی زمانی که تحت مراقبت من نیستند ـ انگار که خدا مرا مجازات میکند.
وقتی کار نوشتنم به خوبی پیش میرود – میکوشم حرفم پیش پا افتاده جلوه نکند – احساس میکنم که منبعی پنهانی مرا هدایت میکند. در این گونه مواقع مهم نیست که زندگیام نابسامان باشد؛ من از منبع انرژی دیگری نیرو میگیرم. اما هنگامی که وقت نوشتن مشکل داشته باشم، وضعیت وخیم میشود؛ بدتر از آن زمانی است که اصلاً نمینویسم. به شکافی باریک میماند که انرژی من از آنجا به بیرون نشت میکند و هدر میرود. حتی زمانی که بقیهی زندگیام سر و سامان داشته باشد، احساس بدی دارم. ظرفیتم برای تحمل شکست، خیلی پایین است و رویدادهای خوب، کمتر باعث خوشحالیام میشوند. پیش از بهدنیا آمدن فرزندانم، شرایط سختتر بود. خوشحالم که حضور آنها سبب میشود مشکلات مربوط به شغلم را فراموش کنم.
***
اکنون فرصت مناسبی است برای فکر کردن به این که چرا مینویسم، زیرا در حال حاضر نمینویسم. در این بازهی زمانی، هنگامی که هنوز کتاب بعدیام را آغاز نکردهام، فکر میکنم: پسر، عجب کتاب عالیای میشود! در این مرحله، در مقایسه با زمانی که شروع به نوشتن میکنم، خیلی راحت است، این را بپذیرم. تخیّل، مکان بخشندهای است.
وقتی به موضوع خاصی فکر میکنم، نمیتوانم نوشتن رمانی را آغاز کنم. هنگامی که داستان مینویسم، به یک نوع کشش نیاز دارم، و این کشش تنها زمانی به وجود میآید که قلم را روی کاغذ میگذارم. در حال حاضر هدفم، سال جدید است. پیش از آن ماه سپتامبر را در نظر داشتم، پیش از آن تابستان. حالا واقعاً زمان آن رسیده است که دوباره به پروژه بزرگ دیگری بپردازم. این را کاملاً احساس میکنم. معمولاً وقتی شروع می کنم، همیشه فقط مکان و زمان یک رمان را در ذهن دارم. تصور این عناصر برایم ساده است. ولی کجا و چه وقت، هنوز قصهی یک رمان را روایت نمیکنند.
***
نخستین تلاشم برای اینکه رمانی بنویسم، وحشتناک بود. نسخهی اولیهاش را میبایست کنار میگذاشتم. ولی ایدهاش را حفظ کردم که دیرتر به رمان «رنگ خاطرات» تبدیل شد.
۲۹ ساله بودم که بورس یک سالهی نهاد «ان اِ آ» را برای نوشتن رمان «رنگ خاطرات» بهدست آوردم و مشغول نوشتن شدم. هنگامی که به پیشنویس نخستین آن که فکر میکردم، عالی بود، وقتی به پایان رسید، امیدوار بودم که بعد از خواندن آن شروع بهکار کنم. به جای آن دیدم که خیلی ضعیف است. حتی نتوانستم آن را تا پایان بخوانم. از آن میترسیدم که متنم، همانطور که به نظرم میرسید، هیچ ربطی به چیزهایی که کسی ممکن است بخواهد بخرد یا بخواند، نداشته باشد.
سه روز تمام را در وحشت گذراندم. در آن زمان هنوز به روانکاو مراجعه نکرده بودم. بهزودی سی سالم میشد. به محض این که بورسیه را گرفتم، از شغلم که منشیگری بود، استعفا دادم. حالا پول بورسیه در حال تمامشدن بود. میبایست کاری پیدا میکردم، ولی تجربهیِ کاریِ قابل توجهی نداشتم.
در حال خواندن پیشنویس رمانم، همه این نگرانیها به توفانی سهمگین تبدیل شد و به من حمله کرد. بهکلی کنترلم را از دست دادم. هراسان مثل روحی سرگردان و درگیر بدترین حمله هراس زندگیام، در «دهکده شرقی» گشت میزدم. هولانگیز بود. به چند نفر که مسئول بودند، تلفن کردم و عذر خواستم که اصولاً ادعا کردم که میخواهم نویسنده بشوم. کاملاً درهم شکسته بودم و احساس میکردم، زندگیام معنایی ندارد. یک بحران واقعی وجودی را میگذراندم. چهار روز تمام، نتوانستم چیزی بخورم. به روحی لاغر تبدیل شده بودم که با مانتویی بلند در خیابانهای «دهکده شرقی» بالا و پایین میرفت. پیش از آن با مردی آشنا شده بودم که قرار بود در آینده همسرم شود. وقتی او از تمرین به خانه میآمد، با اصرار از او میخواستم مرا دوباره به زندگی برگرداند. باید فکر کرده باشد: «اوه خدای من، چه اشتباهی کردم! این زن بهکلی دیوانه است.»
ولی یک جوری توانستم دوباره به روال عادی برگردم. پس از چهار روز دوباره به سراغ رمانم رفتم. فصلهایش را از هم جدا کردم و از نو کنار هم گذاشتم. در حالی که گریه میکردم، فریاد میزدم و موهایم را میکشیدم، نیمهی دیگر مغزم در پی پیدا کردن راهحلی بود که نوشتهام را بهتر کند. و بعد میخواستم نکاتی که به نظرم رسیده بود، در رمان پیاده کنم. به محض این که دوباره با تمرکز روی کتابم کار کردم و حاصل کار بهتر شد، آرام شدم. همهی بیتابیها، همهی عذابها، به یک نقشه لجستیکی مشخص منجر شده بود. به نظر میرسد که در مورد من این روال عمل میکند. حتی وقتی بهکلی در شرایطی نباشم که منطقی فکر کنم، به کارم ادامه میدهم.
***
یکی از نکات قوت من به عنوان نویسنده این است که خوب میتوانم مشکلات را حلّ کنم. اولین پیشنویسهایم افسار گسیخته و بازبینی نشدهاند. چالش در این است که نوشتههای پراکنده و سرشار از احساس را به صفحات قابل استفاده تبدیل کنم.
اما من به رؤیاپردازیهای اولیه نیاز دارم و آنها را تنها هنگامی بهدست میآورم که وقت نوشتن، فکر نکنم و این روال را بپذیرم. این ولی به معنای آن است که در گام بعدی، با مسائل زیادی روبرو میشوم؛ مشکلاتی که باید حل کنم. من نباید فکر کنم: سریع مینویسم، ولی خیال نمیکنم که نوشتهام خوب است. با این برداشت جای دوری نمیتوانم بروم. مسئله این است که به ضعفها پی ببرم و برای آن، باید یک موضع بسیار تحلیلی داشته باشم. در کل، سیستم دیالکتیک است.
وقتی طرح یا پیشنویس آماده است، برنامهریزی میکنم، تغییر و تصحیح را روی کاغذ انجام میدهم و طرحی کلی برای تجدیدنظر تهیه میکنم. یادداشتهایم برای بازبینیِ رمان «به من نگاه کن» نزدیک به ۸۰ صفحه بودند.
***
از موفقیت رمانم «بخش بزرگتر جهان» بسیار خوشحال و خوشبخت شدم. شناختهشدن در این مقیاس باعث شادی و رضایت عمیق میشود. جایزه پولیتزر، برابر با برآوردهشدن هزار آرزو است. سالهای متمادی در حسرت بهرسمیت شناخته شدن بهسر بردم. نه به این خاطر که فکر میکردم شایستهی دریافت آن هستم، بلکه تنها به این خاطر که خوابش را میدیدم. ولی روی اینکه واقعاً آن را دریافت کنم، حساب نکرده بودم.
اینکه آیا شایستهی گرفتن جایزه بودم یا نه، میتوانند آیندگان در صد سال آینده تصمیم بگیرند؛ اگر هنوز انسانی وجود داشته باشد و اگر کسی نام جنیفر اگن را به یاد بیاورد. زیاد درگیر این مسئله نیستم. من خودم عضو یک هیأت داوران برای یک جایزهی بزرگ ادبی بودم و میدانم که چگونه برگزار میشود. در نهایت سلیقه نقش بازی میکند و شانس. اگر به دور نهایی راه پیدا کنی و بعد از آن، چون شانس داشتی، رمانی نوشتهای که به مذاق هیأت داوران خوش آمده است.
رمان من البته که قوی است و میدانم که کار خوبی انجام دادهام. این را هم میدانم که میتوانست بهتر باشد. ولی در بازار کتاب، رمانهای خوب فراوانند که نویسندگان زن و مردِ آنها میتوانستند شانس کسب این جایزه را داشته باشند. ولی فکر کردن به این که کسی میتوانست شایسته دریافت این جایزه باشد، راه به جایی نمیبرد. کسب جایزهی پولیتزر، به توازن نیروهای فرهنگی مربوط میشود؛ به سلیقهها و ارجحّیتهایی که در آن برههی زمانی، بر ساز و کار فرهنگی حاکم است.
***
توجه و تأییدی که برای رمان «بخش بزرگتر جهان» به دست میآورم – لحظههای شرکت در مراسم دریافت پولیتزر و جوایز دیگر – کاملاً برعکس خلوت خوش نوشتن است. و این خیلی خطرناک هم هست. اگر بخواهم به این فکر کنم که آیا در آینده هم چنین دوستم خواهند داشت، آیا این نوع توجه و تأیید باید هدف من باشد، تصمیمات خلاقانهی من و در نتیجه خود من و کارم را تضعیف میکند. من در گذشته هرگز به دنبال تشویق شدن نبودم؛ همین دلیل خوبی است برای این که حالا شروع به این کار نکنم.
برگردان از انگلیسی به آلمانی: سوفی تسایتس
به نقل از کتاب “میز تحریری رو به چشمانداز” گردآورنده: ایلکا پیپگراس