کای چنگ تام: دعوت به مسئولیت‌پذیری در جامعه‌ی‌ کوئیر

کای چنگ تام:

دعوت به مسئولیت‌پذیری در جامعه‌ی‌ کوئیر

 

نویسنده: کای چنگ تام، مترجم: ایپک آزاد

 

هشدار: این مطلب حاوی توصیفاتی کلی از خشونت در بستر روابط  صمیمی، عاطفی و جنسی و همچنین از طرف فرد  ناشناس در مکان عمومی است.

 

مطلب پیش رو از کای چنگ تام (۱) نویسنده، اجراگر، مربی سلامت روان و مددکار اجتماعی در پی بررسی وقایع و روش‌هایی است که شرایطی ایجاد و حفظ می‌کنند که در بستر آن‌‌ شرایط خشونت رخ می‌دهد و حتی پیش از وقوع، آن را برای‌مان قابل پیش‌گویی می‌کند. او مخاطب را با طرح سؤال‌هایی به مسئولیت جمعی و برخورد فعالانه و حساسیت ورزیدن نسبت به نشانه‌های اولیه‌ی خشونت دعوت می‌کند، سؤال‌هایی از قبیل: چطور روابط آسیب‌زننده شکل می‌گیرند، پیشروی می‌کنند و مدتی پایدار می‌مانند؟

 

او به کدهای اجتماعی‌ای اشاره می‌کند که تعریف ما از خشونت و نحوه‌ی برخورد ما با آن را پوشش داده‌اند و به این ترتیب فضایی را که برای محافظت از خود ساخته‌ایم -اما به شکلی متناقض در آن به خشونت دامن می‌زنیم- به چالش می‌کشد.

در این فضای آشنا که او بازنمایی می‌کند، خشونت فقط در شدیدترین شکل خود و فقط در صورتی که به صراحت از آن نام برده شود، به رسمیت شناخته می‎شود و در این بین روش‌های ظریف‌تری که آسیب را رقم می‌زنند و تشدید می‌کنند کاملاً نادیده‌ می‌مانند. بنابراین خشونت یا تحت شرایطی خاص دیده می‌شود یا انکار می‌شود و عاملان آن هم -به همین ترتیب- به نظر می‌رسد تنها می‌توانند هیولاهایی باشند که ناگهان رخ می‌نمایند و قرار نبوده و نیست در میان‌مان باشند.

اما آیا واقعاً چنین است؟

 

او ما را به فضایی بینابین دعوت می‌کند. آنجا که آسیب و نشانه‌هایش -همانطور که گاهی از همه‌ی ما سر می‌زنند- در فضای خودمانی‌مان دیده ‌شوند و با مسئولیت در موردشان صحبت کنیم. آنجا که این نشانه‌ها توجیه و انکار نشوند، بلکه فرصتی باشند برای مراقبت و جلوگیری از تشدید خشونت، پیش از آنکه ناگهان همه‌ چیز به غلیان برسد و با انفجار و فریاد با آن مواجه شویم.

آنجا که هر کدام از ما -شما هم، من هم- با نگاهی هرچند سخت، اما شجاعانه به آینه و به اطراف‌مان رفتارها و موقعیت‌های آسیب‌زا را در میان خود شناسایی کنیم. آنجا که صحبت از این نشانه‌ها دیگر نه مکالماتی سخت که از آن‌ گریزانیم، بلکه زبان عشق، امنیت و مراقبت میان ما باشند. آنجا که حاضر باشیم به آسیب و نشانه‌هایش رسیدگی کنیم و برای التیام یکدیگر تلاش کنیم.

 

دعوت به مسئولیت‌پذیری در جامعه‌ی کوئیر (۲)

از کای چنگ تام

 

وقتی ما جوان‌های فگ، دایک‌ و ترنی (۳) رؤیای جامعه‌ی کوئیر را در ذهن می‌پرورانیم، فضایی سکولار و در عین حال مقدس را می‌بینیم: یا آنطور که این روزها میان برخی کنش‌گران باب شده است، ما رؤیای یک «فضای امن» را در سر داریم. جامعه‌ی کوئیری که در تخیل جمعی ما وجود دارد جایی است امن، امن برای بدن‌هایمان، برای روح‌مان و برای یک رنگین‌کمان‌‌ِ بی‌نهایت از جنسیت‌ها و بیان‌های جنسی. این رویایی است که ما را زنده نگه می‌دارد: رویای سرزمینی  بدون مرز، مکانی بین مکان‌ها، پر از زرق‌وبرق و درگ‌کوئین‌ها و کاندوم‌های رایگان، مکانی سحرآمیز. در این کوئیرلندیای افسانه‌ای و خیالی، ما آزاد هستیم – از سرکوب خانواده‌ و جمع‌هایی که اغلب خشونت‌گر و انکارگر هستند. ما در کوئیرلندیا تصور می‌کنیم هیچ‌کس مورد استثمار، خشونت یا تجاوز قرار نمی‌گیرد. هیچ‌کس حذف یا طرد نمی‌شود. هیچ‌کس نادیده گرفته نمی‌شود. در کوئیرلندیا، سیاست ما مترقی‌ است و سخنان‌مان انقلابی. ما آزادیم خودمان را دوست بداریم، دیگران را دوست بداریم و مهمتر از همه دوست داشته شویم. کوئیرلندیا یک دهکده است، همان دهکده‌ی رؤیایی در ایده‌آل‌ترین شکل خود. در اینجا ما تمایل داریم تصور کنیم که هر چیزی ممکن است، و هیچ‌چیز بدی هم نمی‌تواند اتفاق بیفتد. البته ما واقعاً در کوئیرلندیا زندگی نمی‌کنیم، اگرچه دهکده‌‌های واقعی و جمع‌های کوئیر به وفور وجود دارند، چه از لحاظ فیزیکی و چه در اینترنت. جوامع کوئیر در زندگی واقعی مملو از رؤیاپردازان زخمی هستند – اصلاً مگر ممکن است اینطور نباشند؟ و از آنجایی که ما بسیار زخم‌خورده هستیم، برای مواجهه‌ی واقعی با اتفاقات بدی که در بین‌مان رخ می‌دهد آماده نیستیم – چگونه باید در موردشان صحبت کنیم، چگونه با آن‌ها برخورد کنیم، چگونه از آن تجربه‌ها التیام بیابیم؟ ما نمی‌دانیم چگونه وارد مکالمه‌های سخت شویم، چگونه از دریچه عشق و عدالت به یکدیگر نگاه کنیم. شما یا در کوئیرلندیا هستید یا نه. هیچ‌چیز بینابینی اینجا وجود ندارد.

 

شاید به همین دلیل است که ما به ندرت به خود و مقصر بودن خود هنگام وقوع اتفاقات بد نگاه می‌کنیم، چرا ما آنقدر مشتاق هستیم کسانی را که در جوامع ما آسیب می‌رسانند هیولا معرفی کنیم. در نهایت مگر هیولا چیست؟ موجودی که از همان بینابین‌‌ها می‌آید – بین خیال و واقعیت، خوب و بد، التیام‌بخش و آسیب‌زا. ما از چیزی که از دیدن آن در آینه هراس داریم هیولا می‌سازیم.

 

وقتی تقریباً نوزده ساله بودم، عاشق پسری همجنسگرا به نام کوری (نام واقعی او نیست) بودم. کوری سفید و عضلانی و زیبا بود و چون در آن زمان من به عنوان یک پسر فمینین آسیایی دیده می‌شدم (پایین‌ترین سلسله‌مراتب جنسی میان مردان همجنسگرا)، فکر نمی‌کنم او متوجه عشق سوگوارانه و پرستش‌گر من به خود شده باشد. شاید هم آنقدر مؤدب بود که به آن اشاره‌ای نکند. کوری عاشق یکی دیگر از پسرهای همجنسگرای سفید، جاناتان (که نام واقعی او نیز نیست) بود.

کوری و جاناتان رابطه‌ای سخت و عذاب‌آور داشتند که در آن زمان به نظر من عاشقانه می‌آمد. دعواهای انفجاری و حملات از روی حسادت آن‌ها نشان این بود که واقعاً یکدیگر را دوست داشتند. در دنیایی که من در آن بزرگ شده بودم، عشق و خشم چنان به هم مرتبط بودند که تقریباً مترادف یکدیگر به حساب می‌آمدند و می‌دانم که تنها من نیستم که این تصور را داشته است. مگر این همان پیامی نیست که والدین در هنگام تنبیه کودکان کوئیرشان به آن‌ها می‌دهند؟ «حالا ببین منو مجبور کردی چه کار کنم. من خوبی تو را می‌خواهم. این کار بیشتر از آنکه تو را آزار دهد خودم را آزاد می‌دهد.»

من زمان زیادی را با کوری گذراندم، سعی کردم دوست خوبی برایش باشم، به این امید که او به من علاقه‌مند شود. او نیز، در مقابل، مرا فرد مورد اعتماد خود می‌دانست و نوعی رابطه‌ی حمایتی یک‌طرفه با من ایجاد کرد که بسیاری از مردان با دوستان فمینین خود برقرار می‌کنند. با گوش دادن به صحبت‌های کوری در مورد گذشته‌اش، تربیت پر خشونت خانواده‌اش و امیدها و ترس‌هایش متوجه شدم که او هم برای تشخیص بین عشق و خشم تقلا می‌کند؛ عشق و درد. عشق و خشونت. شاید روزی با ساده‌لوحی مضحکی فکر می‌کردم او متوجه می‌شود که روح‌های ما خویشاوند یکدیگرند و می‌توانیم همدیگر را التیام دهیم.

یک روز بعد از اینکه کوری  دوباره با جاناتان دعوا کرده بود، برای دیدن او به آپارتمانش در مرکز شهر مونترال رفتم. از این که می‌دانستم اولین کسی هستم که پس از چنین درگیری‌هایی با او تماس می‌گیرد، از اینکه فقط من می‌توانستم آسایشی را که می‌خواست برایش فراهم کنم، نوعی احساس غرور شرم‌آوری داشتم. مراقبت، همیشه اولین و قوی‌ترین زبان عشق من بوده است که اغلب هم مرا به دردسر انداخته است. کوری یک بار گفته بود که من بسیار «مادرانه ام». غیرجنسی بودن این توصیف مرا دستخوش حقارتی سوزنده می‌کرد. نمی‌خواستم مادر کسی باشم؛ می‌خواستم معشوقش باشم.

به خانه‌ی کوری رسیدم و با شتاب از پلکان طولانی پر پیچ و خم به سمت آپارتمانش سه‌پله‌یکی بالا رفتم. در آپارتمان باز بود. اتاق نشیمن به هم ریخته بود، اثاثیه واژگون شده بود و اشیاء روی زمین پخش شده بودند. کوری در اتاق خواب گریه می‌کرد. وارد شدم و کنارش روی تخت نشستم.

 

پرسیدم: «چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟»

 

او، در حالی که اشک می‌ریخت، گفت: «جاناتان دارد به من خیانت می‌کند. ما با هم دعوا کردیم. به او گفتم برود بیرون، اما او نمی‌رفت. او را هل دادم بیرون و او… از پله‌ها افتاد.»

چیزی نگفتم. چیزی هم حس نکردم. فقط یک حس جداافتادگی داشتم که همیشه وقتی اتفاقات وحشتناک می‌افتند به سراغ‌ام می‌آید. تا همین امروز، وقتی در خیابان به من حمله می‌کنند یا صدای فریاد کسی را می‌شنوم، اولین چیزی که احساس می‌کنم سکوت، و یک آرامش مرده است.

 

کوری ناگهان به سمت من چرخید. صدایش بلند شد و می‌لرزید. با اینکه حرفی نزده بودم، انگار برای توجیه خودش گفت: «او هم داشت با من دعوا می‌کرد. او همیشه به من صدمه می‌زند، اما او همیشه ازش قسر در می‌رود چون او صدمه‌ی روحی به من می‌زند وهیچ‌کس نمی‌بیند که او چگونه به من آسیب می‌زند. بقیه فقط می‌بینند که من چگونه به او آسیب زدم.»

باز هم چیزی نگفتم. من هرگز به کوری در مورد رابطه‌ی سمی‌اش چیزی نگفتم، اگرچه شاید می‌دانست که چه احساسی در آن مورد دارم. تعجب نخواهم کرد اگر بدانم همیشه آگاه‌تر از چیزی که بروز می‌داد، بوده است.

دوستی ما بعد از آن چندان دوام نیاورد.

 

اگر در این دنیا داستانی باشد که بخواهم به درستی بیانش کنم، می‌خواهم همین داستان باشد.

وقتی کم سن‌وسال بودم، برای زنده ماندن تنها راهی که داشتم دروغ گفتن بود. امبر داون، شاعر لزبین و مدافع حقوق کارگران جنسی در کتاب خاطرات خود با عنوان چگونه شعر زندگی مرا نجات داد (۴)، می‌نویسد: «دروغگویی کار کسانی‌ست که به آن‌ها چنین آموخته شده که حقیقت‌ ایشان ارزشی ندارد.» من تمام زندگی بزرگسالی‌ام را در جستجوی «حقیقت» گذرانده‌ام. آن حقیقت محض، از آن نوعی که باید یا بگویی‌اش یا بمیری، نوعی که ممکن است در حال گفتنش بمیری.

من دنبال پاسخ به این سؤال‌ها بودم: چرا اتفاقات بد رخ می‌دهند؟ چرا افراد صدمه‌دیده به افراد دیگر صدمه می‌زنند؟ چطور این اجازه را به آن‌ها می‌دهیم؟ چگونه می‌توانیم جلوی این اتفاقات را بگیریم؟ اینها سؤالاتی‌ست که ما در کوئیرلندیا نمی‌پرسیم. شاید دلیلش این باشد که اگر این کار را می‌کردیم، کوئیرلندیا آنطور که تصورش می‌کنیم دیگر وجود نمی‌داشت.

کتاب کلاسیک گابریل گارسیا مارکز با عنوان وقایع‎نگاری یک مرگ پیش‌گویی‌شده (۵)، پرسش‌هایی از جامعه‌ی کلمبیا مطرح می‌کند در راستای پرسش‌هایی که من درگیرشان بودم. در این رمان، مردی به نام سانتیاگو ناسار توسط برادران دوقلوی ویکاریو، که به انتقامِ از دست رفتن باکرگی خواهر کوچکترشان آنجلا هستند، به قتل می‌رسد. نه آنجلا و نه راوی رمان، فاش نمی‌کنند که بکارت او با توافق دو نفر از دست رفته، یا تجاوز جنسی بوده، اما وقایع کتاب گناه ناسار در جرمی که به او نسبت داده شده، ز طریق وقایع کتاب زیر سؤال می‌رود.

 

وقایع‎نگاری یک مرگ پیش‌گویی‌شده که در قالب یک معمای قتل نوشته شده است، با افشای شرایط قتل ناسار و هویت قاتلان در فصل اول، قراردادهای این ژانر را بهم می‌زند. هر یک از فصل‌های بعدی، وقایع منجر به قتل را از دیدگاه‌های مختلف مردم شهر بررسی می‌کند. این رمان به آهستگی نشان می‌دهد که تقریباً تمام دهکده به نقشه‌‌ی مرگبار برادران ویکاریو آگاه بودند اما به دلایل مختلف -از روی راحت‌طلبی، باور به ناموس‌، ترس، تنبلی، حماقت و بدخواهی- از هر نوع عمل پیشگیرانه از وقوع قتل خودداری کرده‌اند. حتی گاهی به نظر می‌رسد که برادران ویکاریو عمداً نیت خود را فاش می‌کنند، به این امید که کسی جلوی آن‌ها را بگیرد، اما هیچ‌کس این کار را نمی‌کند. به این ترتیب، ناسار با خشونت کشته می‌شود، برادران به زندان می‌افتند و آنجلا تا آخر عمر «بی‌ناموس» قلمداد می‌شود.

 

وقایع‎نگاری یک مرگ پیش‌گویی‌شده نقشه‌ای برای سؤالاتی که اکنون از جامعه‌ی کوئیر می‌پرسم ارائه می‌هد – جامعه‌ای که در آن دوران بلوغ را گذراندم و حالا هم به زندگی در آن ادامه می‌دهم. این‌ها سؤالاتی درباره‌ی ماهیت خشونت، و مسئولیت‌پذیری جمعی در قبال خشونت اند که در کدهای اجتماعی شهر تخیلی وقایع‎نگاری یک مرگ پیش‌گویی‌شده و در جامعه‌ی کوئیر پوشش می‌یابند. مارکز بر مفاهیم شرافت و قتل خشونت‌‌بار تمرکز می‌کند، اما من به سمتی اندک متفاوت، هرچند مرتبط، می‌چرخم. در جامعه‌ی کوئیر، ما از قبل می‌دانیم که چرا اعضای گروه می‌میرند: ما بر اثر هموفوبیا و ترنس‌فوبیا، به دست غریبه‌ها، خانواده و دولتی که به نظر می‌رسد مصمم است منابع حیاتی مانند مراقبت‌های بهداشتی و سرپناه را از ما دریغ کند، کشته می‌شویم. چیزی که نمی‌دانیم اما این است که چرا بهمدیگر از جنبه‌های جسمی، روانی و جنسی آسیب می‌زنیم.

 

چند سال پس از اینکه کوری دوست پسرش را از پله‌ها به پایین هُل داد، من در فضای کوئیر و پانک مونترال غرق بودم. جامعه‌ی کوئیر مونترال، بیش از هر شهر دیگری که می‌شناسم، تحت تأثیر عمیق آنارشیسم پانک است – فلسفه‌ای که قدرت‌‌های اقتدارگرا مانند دولت-ملت را تقبیح می‌کند و به نمایش‌ در آوردن شادمانه و آزادانه‌ی لذت‌ها و تمایلات جنسی را ستایش می‌کند. در مونترال کوئیر بودن یعنی پانک بودن، فمنیست بودن یعنی ضداستعمار بودن، یعنی دید مثبت نسبت به رابطه‌ی جنسی و مصرف دراگ‌ داشتن (حداقل در تئوری). در مونترال چشم انداز کوئیرلندیا با تراشه‌هایی طلایی و درخشان قابل رؤیت است.

در جامعه‌ی مونترال امنیت و مسئولیت‌پذیری موضوع دائمی بحث است، بحثی که اغلب مانند یک حلقه‌ی بی‌پایان به نظر می‌رسد.

ما بارها و بارها حق برخورداری همه‌ی اعضای جامعه از زندگی‌ عاری از تعرض شریک عاطفی،‌ امنیت در چارچوب روابط صمیمانه، و برخورداری از زندگی‌ عاری از خشونت -هر شکلی‌ از خشونت- تأکید می‌کنیم و همه‌ی کسانی که ممکن است چنین آسیب‌هایی را سبب شوند، محکوم می‌کنیم.

ما آشکارا اعلام می‌کنیم که چنین افرادی در مهمانی‌ها، کارگاه‌های سیاسی، تظاهرات‌ها و خدمات مجموعه با روی خوش روبرو نخواهند شد. اسامی چنین افرادی از طریق شبکه‌ی ارتباطی اعضا، اسناد آنلاین نیمه‌خصوصی و گاهی فراخوان‌های عمومی در رسانه‌های اجتماعی منتشر می‌شود. در کوئیرلندیا، آسیب‌زنندگان و خشونت‌گران با روی خوش روبرو نمی‌شوند.

اما افرادی که اتفاقاً هم آسیب‌دیده، و هم آسیب‌زننده هستند، چه کنیم؟

در آن مقطع از زندگی‌ام دوستی داشتم که اینجا از او به عنوان رونان نام می‌برم. رونان پسری بود در اواخر دهه‌ی بیست عمر. برای مدتی به نظر می‌رسید تمام فضای کوئیر مونترال برایش پَر پَر می‌زنند. هم زیبا بود و هم در کنار او بودن فوق‌العاده جذاب بود. شوخ‌طبعی او شیوه‌ای تیز و صریح داشت -که برای جامعه‌ی کوئیر بسیار خوشایند است-. ی رقصنده‌ای شگفت، و یک مجلس گرم‌کن حسابی بود.

من رونان را مانند یک برادر دوست داشتم و او هم مرا دوست داشت. فکر می‌کنم چون حتی زمانی که چیزهای سرگرم‌کننده یا خنده‌دار نمی‌گفت، به او گوش می‌دادم. با هم مهمانی می‌رفتیم و با هم دراگ می‌زدیم و روی پشت‌بام من دراز می‌کشیدیم و در گرمای درخشان تابستان مونترال لیموناد می‌خوردیم. او از آزارهایی که در کودکی دیده بود برایم گفته بود و من هم از  کودکی خودم برای او گفته بودم.

تنها ویژگی بدی که رونان داشت این بود که وقتی شروع به مصرف مشروبات الکلی یا دراگ می‌کرد، نمی‌توانست دست بکشد. وقتی نمی‌توانست متوقف شود بدجنس می‌شد، مخصوصاً وقتی که اوضاع طبق میلش نبود. یک روز که در پاتوق‌مان بودیم، گفتم باید  بروم چون باد وست پسرم قرار دارم. رونان نیشخند زد و سپس با مشت به سینه‌ام کوبید. آنقدر محکم کوبید که باعث شد بلغزم و نفسم به شماره افتاد.

برای یک ثانیه یخ زدم، شوکه شدم. سپس با رخوتی صریح -که در تمام عمرم در لحظاتی که باید عصبانی یا ترسیده باشم تجربه می‌کنم- به او سیلی زدم و گفتم: «دوستت دارم اما اگر دوباره مرا بزنی، قسم ‌می‌خورم آنقدر می‌زنمت تا از پا بیفتی.» درست الان که دارم اینها را می‌نویسم، یادم آمد که یک بار در شانزده سالگی عین همین را به پدرم گفته بودم. نمی‌دانم آیا رونان هم هرگز این را به پدرش گفته بود؟

عشق و خشم. عشق و درد. عشق و خشونت. ما کوئیرها، بیش از آنچه حاضر به اعتراف باشیم، ارتباط بین این چیزها را می‌دانیم. فکر می‌کنم اصلاً به همین دلیل بود که ارتباطم با رونان به نظرم انقدر عادی می‌رسید.

 

خشونت در کوئیرلندیا عادی‌سازی می‌شود و بنابراین نامرئی می‌شود تا زمانی که دیگر نمی‌توان ناگهان انکارش کرد. تا زمانی که فردی به پشتوانه‌ی شبکه‌ی روابطش و برخورداری از قدرت اجتماعی کافی بر‌خیزد و ب‌گوید: «این شخص به من آسیب زده است،» اما در بیشتر مواقع، گفتن این که کسی به شما آسیب زده کافی نیست تا دیگران شما را باور کنند. میزان فداکاری و چشم‌پوشی ما برای حفاظت از سراب خیالیِ پر زرق‌وبرق جامعه‌مان همین‌قدر عظیم است. ما همین حالا هم بسیار کم هستیم و کسانی که ما را نابود می‌کنند بسیار زیادند. زندگی ما بسیار سخت است و بسیار خطرناک. پس، گویی به نظر راحت‌تر می‌رسد که روی برگردانیم و تظاهر کنیم آنچه را که درست در مقابل‌مان رخ می‌دهد نمی‌بینیم! برای شنیده شدن و باورپذیر کردن خود، فردی که آسیب دیده، باید برای بیان خود از زبان تروما، بحران و آسیب شدید استفاده کند. سارا شولمن، نویسنده و نظریه‌پرداز لزبین، این موضوع را به عنوان فرآیند شدت (۶) توصیف می‌کند که در آن رنج افراد جدی گرفته نمی‌شود، مگر اینکه با زبانی افراطی بیان شود. شولمن می‌گوید که این می‌تواند به بزرگ‌ نمایی بیش از حد آسیب منجر شود، فرضیه‌ای که در جامعهی کوئیر بسیار مناقشه‌برانگیز است.

 

به عنوان یک جامعه، ما مایل‌ایم فقط به آسیب‌هایی واکنش نشان دهیم که بسیار شدید هستند و به صراحت نام‌ برده می‌شوند. در حالی که روش‌های ظریف‌تر آسیب‌زدن و تشدید آسیب را نادیده می‌گیریم. ما نمی‌دانیم روابط آسیب‌زننده چطور شکل می‌گیرند و نمی‌دانیم چگونه پایدار می‌مانند و پیشروی می‌کنند. ما نشانه‌های اولیه‌ی خشونت را نمی‌شناسیم و راهبردهایی را که می‌توانند در جلوگیری از وقوع حادثه‌‌‍ای تراژیک و ترومازده به ما کمک کنند را نمی‌شناسیم. ما با افراد و موقعیت‌های آسیب‌زا فعالانه روبرو نمی‌شویم و با آن برخورد فعال نمی‌کنیم تا زمانی که بالاخره به کسی آسیب جدی وارد شود و به نظر برسد که دیگر چاره‌ای جز حذف کامل آسیب‌زننده [و آسیب‌دیده] از جامعه باقی نمانده است.

بنابراین ما که از پرداختن به آسیب گریزانیم، با آن با وسواس برخورد می‌کنیم. سعی می‌کنیم تا حد امکان از دیدن هرگونه نشانه‌ی خشونت یا انتخاب‌ آسیب‌زننده احتراز کنیم. تصور اینکه خودمان، یا کسانی که دوست‌شان داریم به طور بالقوه آسیب‌زننده‌ایم یا همین حالا هم به دیگرانی آسیب رسانده‌ایم برایمان غیرممکن است، زیرا چنین احتمالی را به معنای از دست دادن کوئیرلندیا می‌دانیم؛ و این یعنی از دست دادن همه چیز.

 

مدتی بعد، همان سال، من و رونان با گروهی از کوئیرها که به عنوان اکتیویست و آکادمیسین بسیار شناخته‌شده بودند، رفتیم بار. آنها همه‌ فمینیست‌های معروفی بودند که مرتباً در مورد موضوعاتی مانند رضایت، روابط کوئیر و خشونت صحبت می‌کردند و می‌نوشتند.

 

دوست پسر رونان، کیث، یک پسر سفید، و از این اکتیویست‌های کوئیر شناخته‌شده بود. می‌دانستم که او و رونان اغلب با هم درگیری‌ داشتند – رونان با تجربه‌ی فقر و سرکوب نژادی بزرگ شده بود و کیث بسیار ثروتمند و سفید بود. مسلماً این درگیری‌ها ریشه در عدم توازن قدرت و امتیاز اجتماعی و طبقاتی‌ داشت، که رونان به آن‌ اعتراض می‌کرد. من در این مورد از رونان حمایت می‌کردم. زیرا می‌دانستم اگر آدم در رابطه‌ای در جایگاهی به‌حاشیه‌‌رانده‌شده‌تر و با امتیازهای کمتر قرار گیرد، به چه معناست.

 

آن شب رونان و دوست پسرش با هم بحث‌شان شد. شبیه اغلب دعواهایی که با رونان. پیش می‌آمد، همه چیز در ابتدا به آرامی شروع شد و سپس ناگهان منفجر شد. در خیابان‌های شمال مونترال، با هم بحث می‌کردند تا رونان از کوره در رفت  و بدون هیچ هشداری، با مشت به صورت کیث کوبید. من صدای ضربه را شنیدم. شنیدم که هوا چطور از ریه‌های کیث خارج شد. دیدم چشمانش گشاد شد، صورتش سرخ شد، خون از دهانش بیرون پاشید. قطره‌های خون روی سنگفرش پاشیدند و زیر نور چراغ‌های خیابان سیاه شدند.

 

خاطرهی کوری و جاناتان به حافظه‌ام هجوم آورد. به خودم قول داده بودم دفعه‌ی بعد که  شاهد خشونت خانگی باشم، کاری کنم. بعلاوه، این دفعه تنها نبودم – در حلقهی اکتیویست‌های کوئیر معروف احاطه شده بودم. همه‌ی آن‌ها تقریباً یک دهه از من بزرگ‌تر و با تجربه‌تر بودند. فکر کردم  حتماً آن‌ها می‌دانند چه باید کرد.

اما هیچ‌کس کاری نکرد. مدتی بعد، از یکی از آن اکتیویست‌ها معروف کوئیر پرسیدم نظرش در مورد آن شب چیست؟ گفتم: «فکر نمی‌کنم کاری که رونان کرد، درست باشد.» به زمین نگاه کرد. آهی کشید و گفت: «آره، فقط سعی می‌کنم بهش فکر نکنم.»

 

وقتی برای اولین بار وارد جامعه‌ی کوئیر شدم، به من آموختند که مسئول عمل خشونت‌آمیز، همیشه فرد خشونت‌گر است و نه بازمانده. این پیام که بارها و بارها از سوی افرادی که به آن‌ها اعتماد داشتم به من منتقل شده بود، یک بخش اصلی از سیستم اعتقادی جوامع کوئیر را تشکیل می‌دهد که من هم بخشی از آن هستم. من هنوز هم معتقدم این حرف در یک لایه‎‌ای درست است. از سوی دیگر، نمی‌دانم وقتی تمرکز را بر یک درک منحصر از خشونت خانگی  می‌گذاریم که موضوع را صرفاً  انتخاب شخصی یک هیولا وانمود می‌کند، و نه بخشی از یک مشکل سیستمیک که همه‌ی ما در آن نقش داریم، آیا حقایق دیگری هم هست که ما از آن‌ غافل می‌مانیم؟.

بگذارید واضح بگویم: بازماندگان تجاوز جنسی و خشونت خانگی هرگز مسئول عمل فرد یا افرادی که به آن‌ها آسیب رسانده‌اند نیستند. آنچه من اینجا مطرح می‌کنم این است که بررسی روش‌هایی که جوامع در بستر آن شرایطی را ایجاد و فعالانه حفظ می‌کنند که احتمال وقوع چنین تخلفاتی را رقم می‌زند، مهم است. واکنش تنبیهی، وسیله‌ی مؤثری برای جلوگیری از آسیب نیست.

 

از آنجا که کوئیرلندیا رؤیایی‌ست که به دست انسان خلق شده، مملو از گفتمان‌ دوپهلو و متناقض است. ما مشتاق امنیت و نظم هستیم، اما هیجان نافرمانی و خطر کردن را هم دوست داریم. ما در مورد روابط جنسی حساس ایم و ادعای مثبت‌نگری به روابط جنسی داریم، اما از پذیرش امکان آسیب در بستر این روابط گریزان ایم. در جامعه‌ی کوئیر به من گفته شده که «رضایت» از هر چیز دیگر مقدس‌تر است و در عین حال  مکرراً در موقعیت‌هایی قرار گرفته‌ام پر از افراد مست و از خود‌بی‌خود‌شده‌ که در آن شرایط ظرفیت برقراری ارتباط بر اساس رضایت‌ دوجانبه نداشتند. همان افرادی که در کارگاه‌ها به من آموزش می‌دادند و در رسانه‌های اجتماعی درباره‌ی اهمیت رضایت سخن می‌گفتند، بارها و بارها مرا لمس کردند، به من دست‌درازی کردند، بوسیدند بدون آنکه هرگز از من پرسیده باشند می‌خواهم یا نه. ما ادعا می‌کنیم که فضاهای امن‌تری برای ابراز تمایلات جنسی ایجاد می‌کنیم، اما واقعاً نمی‌دانیم این فضاها را چگونه محقق کنیم. در یک مهمانی نمی‌توان به سادگی و فقط با قرار دادن تابلوی ورودی «متجاوزها در میان ما جا ندارند»، رفتار جنسی سالم را ترویج کرد. یک جامعه نمی‌تواند با نادیده گرفتن رفتارهای خشونت‌‌آمیز، صمیمیت توافقی را آموزش دهد. این نادیده‌انگاری تا آنجا پیش می‌رود که در نهایت کسی برخیزد و فریاد بزند: «این شخص به من تجاوز جنسی کرده»، و سپس متهم را خیلی خلاصه از جمع تبعید کنند.

زیر سراب کوئیرلندیا، آدم‌های واقعی و مکان‌های واقعی پر از خشم و درد وجود دارند. ما خاطرهی آسیب‌هایی که در اجتماع ترنس‌فوب و هموفوب در خانواده‌های اولیه‌مان بر تن و جان ما گذشته‌ است را با خود حمل می‌کنیم و آن‌ را دوباره روی پوست و گوشت یکدیگر به نمایش می‌گذاریم.

 

به عنوان آدم جوانی که در اواخر نوجوانی‌ و اوایل دههی بیست زندگی‌ام وارد کوئیرلندیا شده‌‌ام، به کسانی که می‌پنداشتم به بلوغ فکری رسیده‌اند و آموزگار من‌اند، تکیه می‌کردم، و بیشتر آن‌ها شاید فقط ده سال یا کمتر بزرگ‌تر از من بودند. اما من، بیشتر به این دلیل که والدینم قادر به راهنمایی من به عنوان یک زن ترنس رنگین‌پوست که در جامعه‌‌ای مهاجر و همجنسگراستیز و ترنس‌ستیز رشد می‌کرد نبودند، عمیقاً آسیب‌پذیر و نیازمند بودم. من به افراد کوئیر نیاز داشتم، افراد ترنسی که هنجارها و فرهنگ کوئیر را به من آموزش دهند. برای ایجاد رابطه‌ی جنسی کوئیر، به افراد کوئیری  نیاز داشتم تا آنچه را که باید برای محافظت از خودم بدانم، به من بیاموزد. راهنمایی‌هایی که من گرفتم عمدتاً غیررسمی و خودمانی بود و مرزهای آن هرگز به صراحت مورد بحث قرار نمی‌گرفت. برخی از راه‌نماهای من سخاوتمند بودند و من همیشه از این بابت سپاسگزار خواهم بود، اما هیچ‌کس به واقع نگفت: «من برای تو یک بزرگسال امن هستم و این به آن معناست که این برخی چیزها [برخی روابط] را می‌توانم در اختیارت قرار دهم و برخی چیزها را نه.» به همین دلیل شاید نمی‌دانستم چه چیزی از یک مربی راه‌نما توقعی داشته باشم. نمی‌دانستم چه  توقعی مناسب است و چه توقعی نیست. بزرگترهای کوئیرلندیا کجا بودند وقتی مورد آزار قرار گرفتم؟ چرا چیزی نگفتند، کاری نکردند؟ چرا از من محافظت نکردند؟ وقتی تقریباً همه‌ی ما کودکانی هستیم که مجبور به فرار از والدین خود شده‌ایم، چه کسی باید مسئولیت و رهبری جامعه‌ را به عهده گیرد؟

 

لیا لاکشمی پیپزنا-ساماراسینها در شعر خود این سؤال را مطرح می‌کند: «می‌خواهی چگونه بزرگتری باشی؟»(۷) این سؤالی‌ست که فکر مرا به خود مشغول می‌کند. من می‌دانم که از یک بزرگتر چه می‌خواستم: راه‌نمایی. ارتباط. آموزش. نمی‌دانم آیا خودم می‌دانم چگونه این چیزها را به شخص دیگری بدهم؟ به جوانان اطرافم نگاه می‌کنم و می‌بینم که چقدر حسرت آن‌ها شدید است. این حسرتی ا‌ست که مثل آینه خودم را بازنمایی می‌کند. چطور می‌شود بزرگ‌تر کسی باشی در حالی که خودت تقریباً هرگز چنین کسی نداشته‌ای؟ در جامعه‌ی کوئیر، ما بزرگترهایمان را بت‌واره  می‌ا‌نگاریم، اما تصور اندکی از مسئولیت‌های نسلی و ملزومات آن  داریم. یا اینکه نمی‌دانیم چگونه روابط بینا‌نسلی را بر اساس خیرخواهی و صداقت شکل دهیم. اگر در کوئیرلندیا از راه‌نمایی واقعی بینانسلی برخوردار شده بودم -اگر مربیانی داشتم که خیرخواه  من بودند، و به من آموزش می‌دادند و از من محافظت می‌کردند، آیا باز هم تجاوز جنسی، تعرض جنسی و استثمار را تجربه می‌کردم؟

موضوعی که مدتی من را به حیرت فرو برد این است که چرا به تجربیات خود من از زندگی خشونت‌بار در جامعه‌ی کوئیر مدت‌های طولانی بی‌توجهی شد –  با بی‌توجهی از سوی حلقهی اطرافیان خودم، و با نادیده‌انگاری از سوی خودم مواجه شد. تصور می‌کنم ناتوانی خودم در بیان این سوءاستفاده‌ها، تا حدود زیادی در این بی‌توجهی تأثیر داشته است. هیچ‌کس از سوءاستفاده‌ای که رخ می‌داد نام نمی‌برد، به این ترتیب هیچ‌کس نمی‌دانست که این اتفاق افتاده‌، حتی زمانی که اتفاق دقیقاً در مقابل چشمانمان رخ می‌داد.

 

که فکر می‌کنم به همین دلیل بود که یک مرد کوئیر، که قبلاً هرگز ندیده بودم، در یک مهمانی در یکی از بارهای پانک مونترال پشت سر من آمد، با دو دستش مرا گرفت و بارها من را به دیوار کوبید. هیچ‌کس چیزی نگفت. هیچ‌کس کاری نکرد. هیچ‌کس نیامد به من کمک کند و سعی کند این شخص را از من دور کند. وقتی که تلاش می‌کردم نفسم بالا بیاید، وقتی که استخوان‌هایم در اصابت به سطح تسلیم‌ناپذیر دیوار بصدا در می‌آمدند، وقتی که بازوانش را گرفتم و در نهایت او را از خودم دور کردم، هیچ‌کس حرکتی نمی‌کرد. وقتی بیرون دویدم و به جمعیت کمی که ایستاده بودند سیگار می‌کشیدند گفتم «هی، آن مرد آنجا همین الان به من حمله کرد!»، هیچ‌کس واکنشی نشان نداد. آن‌ها آدم‌های ناشناس نبودند. آن‌ها آدم‌های تصادفی در خیابان نبودند که یک زن ترنس را تماشا کنند که یک هموفوب به او حمله کرده و کتکش می‌زند. آن‌ها همه اعضای جامعه و دوستان من بودند و هیچ کاری نکردند. در حالی که یکی از دوستان‌شان جوری به من حمله کرده بود که می‌توانست صدمه‌ی بدنی دائمی به من وارد کند، هیچ کاری نکردند. هنوز به یاد دارم چه کسانی آنجا بودند، نام همه‌ی آن‌ها را هنوز به یاد دارم.

 

با وجود گذشت سال‌ها هنوز وقتی درباره‌اش فکر می‌کنم خشمگین می‌شوم. احساس می‌کنم ستون فقراتم داغ می‌شود. چرا آن‌ها هیچ حرکتی نکردند؟ چرا اهمیت ندادند؟ چرا کسی از من نپرسید حالم خوب است یا نه؟ آیا به این دلیل بود که این حمله، آشکارا جنسی نبود، جوری که ما مایل‌ایم تجاوز جنسی را درک کنیم؟ آیا حمله‌ی فیزیکی بالقوه مرگبار از نظر جامعه‌ی کوئیر کمتر شنیع است؟ یا شاید مهم نبود چون این «من» بودم که مورد تعرض قرار می‌گرفتم؟ یا به این دلیل بود که من سفید نبودم، هنوز اثری به عنوان نویسنده منتشر نکرده بودم، هنوز در حدی «مهم» نبودم که این حمله شایسته‌ی واکنش باشد؟ در طول سال‌ها برخی از این افراد کوئیر را تماشا کرده‌ام که با فراخوان‌های عمومی خواستار حذف سوءاستفاده‌گران از جامعه شده‌اند. گاهی آن‌ها به آنچه که می‌خواستند رسیدند، با این ادعا که ما باید همیشه بازماندگان را باور کنیم. اما همین افراد کوئیر با چشم خود دیدند که در آن مهمانی چه اتفاقی برای من افتاد ولی به خود زحمت کمک به من را ندادند.

 

چرا رنج آن‌ها از رنج من مهم‌تر بود؟

 

در این بخش از مقاله قصد داشتم روایتی گویا از تجربه‌ی خودم از خشونت جنسی را بگویم. گویی این همان کاری است که انتظار می‌رود. قصد من از این مقاله آن بود که با متمرکز کردن تجربه‌‌ی خودم از خشونت، آن را به عنوان استعاره‌ای از مسئله‌ی بزرگ‌تر خشونت در بستر روابط نزدیک در جامعه‌ی کوئیر قرار دهم – یعنی مسئله‌ای که همه آن را می‌شناسند، اما عده کمی مستقیماً به آن پرداخته‌اند. ما می‌دانیم که خشونت دارد رخ می-دهد، ما پیشروی آن را می‌بینیم، حتی می‌توانیم تا حدودی پیش‌بینی کنیم که چه کسی آسیب می‌بیند. با این حال برای برخورد با آن بسیار کم‌کاری می‌کنیم هرچند که زیاد درموردش صحبت می‌کنیم. اما تجربه‌ی من از خشونت یک استعاره نیست. بدن من یک استعاره نیست. زندگی من یک استعاره نیست.

 

بازماندهی خشونت بودن نباید به عنوان نوعی بلیت ورود به بحث عمومی خشونت در بستر روابط نزدیک عمل کند. ما نباید لزوماً کلمات «من مورد تجاوز جنسی قرار گرفته‌ام» را بگوییم تا جدی گرفته شویم و همچنین نباید برای دریافت حمایت، اسامی افرادی را که به ما آسیب رسانده‌اند لیست کنیم. همانطور که فمینیست‌ها دوست دارند بگویند، ما در یک فرهنگ تجاوز زندگی می‌کنیم که شامل جامعه‌ی کوئیر نیز می‌شود. این برای زنان ترنس رنگین‌پوست‌ مانند من -که هدف‌ خشونت هستند و اتفاقاً از کمترین امکانات حمایتی به عنوان بازمانده برخوردارند- به این معناست که آنها که به حمله کرده-اند به یک یا دو نفر آدم بد محدود نمی‌شوند. روابط نزدیک من- چه جنسی و چه غیرجنسی- تا حد زیادی در طیفی از خشونت قرار می‌گیرند که اکثر شرکای جنسی من و بسیاری از دوستانم را در بر می‌گیرد. مشکل خشونت جنسی و خشونت در بستر روابط نزدیک، مشکلی فردی نیست بلکه فرهنگی‌ست. این یعنی ما مسئول آن هستیم. همه‌ی ما. شما هم. من هم.

 

برای ساختن جامعه‌ای که در آن واقعاً در امنیت باشیم، چه چیزی لازم است؟ امنیت نه به معنای تمام و کمال، نه به معنای کاملاً عاری از خطر -زیرا چنین چیزی در این زندگی ممکن نیست- بلکه امن به اندازه‌ی کافی، تا بتوانیم صمیمیت و ماجراجویی را دنبال کنیم با آگاهی از آنکه واقعاً جامعه‌ای هست که از ما حمایت کند. جایی که ما آنقدر امن باشیم که اشتباه کنیم، همانطور که همه‌ی ما گاهی اشتباه می‌کنیم و آنگاه که آزاری از روی بی‌احتیاطی، ناشیانه یا از روی حماقت آشکار به کسی رساندیم به گونه‌ای جبرانش کنیم که به جای آسیب بیشتر، باعث ایجاد التیام شود. جایی که تجاوز و آسیب‌ به زنان ترنس رنگین‌پوست‌ یک نتیجه‌ی قطعی و قابل پیش‌گویی نباشد. آیا ممکن است؟

 

فکر می‌کنم این به معنای دست کشیدن از رؤیای کوئیرلندیا باشد، رؤیایی که گرچه ما را زنده نگه داشته، با این حال ما را به دام نیز انداخته است؛ مانند عنکبوت‌هایی که در تارهای دیستوپیایی خودمان گرفتار شده‌ایم. زیرا کوئیرلندیا رؤیای کمال است، به این معنی که فقط افراد کامل -قربانیان کامل و بازماندگان کامل- می‌توانند آنجا زندگی کنند. شاید به همین دلیل است که بسیاری از اعضای جامعه‌ی کوئیر که می‌شناسم و با صدای بلند درباره‌ی خشونت و نیاز به حذف آن صحبت می‌کنند، اغلب کسانی هستند که من خود شاهد بوده‌ام دیگران را مسخره کرده و آزار داده‌اند. در روابط نزدیک غیرتوافقی گیرشان انداخته و با آنها بازی روانی کرده‌اند. چه می‌شد اگر به جای اینکه منتظر بمانیم تا رابطه‌ی سمی بین دو فرد از جامعه‌ی کوئیر در چرخه‌ی فراخوان‌ها و حذف منفجر شود -چیزی که بسیاری از ما به خوبی می‌شناسیم- در واقع با یکدیگر در این باره صحبت می‌کردیم و وقتی یکی یا هر دوی آن‌ها را در شرایطی که به کمک نیاز دارند می‌دیدیم، مداخله می‌کردیم؟ چی می‌شد اگر از پرسیدن این سؤال که «ببخشید اگر اشتباه می‌کنم و مسئله به من مربوط نمی‌شود، اما فکر نمی‌کنی  این رابطه به تو آسیب‌ بزند؟» چه می‌شد اگر فضاها و جمع‌های خود را در گروه‌هایی از خانواده‌های منتخب سازماندهی می‌کردیم که هر کدام به راهنمایی بزرگترهایی دسترسی داشتند، به طوری که وقتی دوست نزدیک یا شریک عاطفی کسی مرتکب عملی آسیب‌رسان می‌شد، آمادگی داشتیم آن‌ها را بطور غیرتنبیهی و با مراقبت، بازخواست کنیم؟

چه می‌شد اگر به جای شکار هیولاهایی که در میان ما زندگی می‌کنند، نگاهی طولانی و عاشقانه و شجاعانه به آینه بیندازیم؟ در آینه چه کسی را ممکن بود ببینیم؟ کوئیرلندیا جایی‌ است که وقتی کودک بودم و در محیطی سوءاستفاده‌گر رشد می‌کردم آرزو داشتم در آن زندگی کنم. کوئیرلندیا آن چیزی است که من رؤیایش را داشتم، برایش جنگیدم و آماده بودم در راهش بمیرم. کوئیرلندیا به من دلیلی برای زندگی کردن داد و از این منظر، زندگیم را نجات داد. اما این یک فانتزی ا‌ست، نگاهی انقلابی، سخت و درخشان و به طرز شگفت‌انگیزی تیز، مانند کفش‌های یک درگ‌کوئین. این فقط پوسته‌ای از کمال است و توهمی از امنیت که بر سطح واقعیتی ناامیدتر رنگ‌آمیزی شده است.

 

من می‌خواهم اکنون در دنیای واقعی زندگی کنم – مطمئناً مکان زشت‌تری خواهد بود، اما امیدوارم مکان صادقانه‌تری باشد. من تمام زندگی بزرگسالی‌ام را در جستجوی «حقیقت» گذرانده‌ام. احتمالاً همیشه در جاهای اشتباه به دنبالش بوده‌ام.

 

 

Kai Cheng Thom , https://kaichengthom.com

Chronicle of a Rape Foretold – Holding Queer Community to Account
(َA section of the book: I Hope We Choose Love: A Trans Girl’s Notes from the End of the World, 2019)

fags, dykes and trannies
مخفف واژه‌هایی برای افراد کوئیر که قبلا به عنوان توهین استفاده می‌شدند اما به مرور با استفاده‌ی خود جامعه‌ی کوئیر از این مفاهیم بازپس‌گیری‌شده‌.

How Poetry Saved My Life – Amber Dawn

Chronicle of a Death Foretold – Gabriel Garcia Márquez

process of escalation

What kind of elder do you want to be? – Leah Lakshmi Piepzna-Samarasinha

 

منبع: رنگالری

متن بالا را گردانندگان وبسایت رنگالری با اجازهی نویسنده متن برای انتشار گسترده‌تر آن به آوای تبعید سپردند.

به نقل از آوای تبعید شماره ۴۰