لیلا سلیمانی: تو باید بنویسی، بنویسی، بنویسی

 

 

لیلا سلیمانی

تو باید بنویسی، بنویسی، بنویسی

 

(زن  و نویسنده بودن)

برگردان فهیمه فرسایی

 

برای ادامه‌ی تحصیل در دانشگاه به فرانسه رفتم و به مدت دو سال در مدرسه عالی هنرپیشگی درس خواندم. بعد برایم روشن شد که نمی‌خواهم هنرپیشه بشوم، چون نمی‌توانستم تصور کنم که ماه‌ها انتظار بکشم تا کسی برای ایفای نقشی در فیلم یا یک نمایش به سراغم بیاید. به این خاطر تصمیم گرفتم روزنامه‌نگار بشوم و ۵ سال برای مجله «ژون آفریک» مقاله نوشتم؛ به‌طور کلی در رابطه با عدالت جنسیتی برای نسل جوان در تونس و مراکش؛ کشورهایی که در زمینه آموزش، بهداشت و بی‌کاری دشواری‌های زیادی دارند.

من همیشه دست به قلم داشتم، از کودکی. در خانواده‌ی ما داستان و نامه نوشتن کاملاً عادی بود. دوره‌ی روزنامه‌نگاری برایم خیلی مفید بود، چون یاد گرفتم که مقالاتم را سر وقت تحویل بدهم. به عنوان گزارش‌گر تو باید به جاهایی بروی که نمی‌شناسی، با انسان‌هایی آشنا می‌شوی و می‌کوشی آن‌ها را به صحبت‌ کردن واداری و دایم باید هشیار باشی که چه اتفاقی در اطرافت رخ می‌دهد.

امروز وضعیت نسبت به گذشته وخیم‌تر به‌نظر می‌رسد، ولی زمانی که داشتم در مورد «بهار عربی» در تونس گزارش تهیه می‌کردم، من و همکار عکاسم دستگیر شدیم. آن‌ها ما را بازداشت و کامپیوتر من و دوربین عکاس را ضبط کردند. بعد ما آزاد شدیم، چون من به ناشرم تلفن زدم و او زمینه‌ی آزادی ما را فراهم آورد. پسرم در آن برهه‌ی زمانی یک ساله بود. در پی این تجربه تصمیم گرفتم به عنوان مادری جوان در خانه بمانم و بکوشم رمانی بنویسم.

وقتی استعفا دادم، یکی از همکارانم گفت: «می‌خواهی وقت بیشتری برای بچه‌ات داشته باشی.» من گفتم: «نه، می‌خواهم بنویسم.» و او گفت: «چه خوب! پس وقت بیشتری با کودکت می‌گذرانی.» من گفتم: «نه، می‌خواهم کار کنم.»

اصولاً برنامه‌ی خاصی نداشتم. می‌دانستم که قصد نوشتن دارم، ولی درباره‌ی این که چه می‌خواهم بنویسم، فکر نکرده بودم. اولین رمانی که نوشتم در باره‌ی مادر و دختری بود که زندگی‌شان دستخوش رویدا‌د‌های انقلاب می‌شود. یک رمان خیلی بد و کسل‌کننده که باعث شرم‌ساری‌ام بود. با این حال فکر می‌کنم که نوشتنش برایم مهم بود. رمانم را برای ناشران زیادی فرستادم. یکی از آن‌ها تلفن کرد و گفت: «رمان خوبی نیست، ولی شما چیزی در چنته دارید. ما احساس می‌کنیم که شاید بتوانید نویسنده بشوید. به نوشتن ادامه بدهید.» آن‌ها گفتند که من باید perseverant باشم. در فرانسه به معنای آن است که باید پشتکار داشته باشم. به این ترتیب رمان را کنار گذاشتم و اولین رمانم را با عنوان «همه‌چیز را از دست دادن» نوشتم که در سال ۲۰۱۴ منتشر شد.

من خیلی منضبطم. پدر و مادرم خیلی سخت‌گیر بودند. ما را تشویق می‌کردند که سخت کار کنیم. به این ترتیب برایم آسان است که صبح از خواب بیدار شوم، پشت میز بنشینم و کار کنم. گمان می‌کنم، این امر برای نویسنده ‌شدن خیلی اهمیت دارد: باید بیدار شوی، پشت میز بنشینی و بنویسی، بنویسی، بنویسی. حتی زمانی که فکر خاصی نداری، باید چیزی اتفاق بیفتد. هنگامی که مشغول نوشتن «همه‌چیز را از دست دادن»  بودم، چنان در نقش شخصیت اصلی‌ام فرو رفته بودم که می‌خواستم بدانم در روحش چه می‌گذرد و آن‌چه که حس می‌کند را توصیف کنم. این شیفتگی و اشتیاق، دلیل اصلی نوشتن کتابم بود. اصولاً نمی‌دانستم در حال انجام چه کاری هستم؛ فقط انجام می‌دادم. خیلی اسرارآمیز بود.

وقتی آدم هنگام نوشتن با مشکلاتی روبرو می‌شود، تنها راه حل این است که بنویسد، بنویسد، بنویسد. نخستین رمانی که نوشتم، کار زیادی بُرد. بعد با ویراستارم ژان ماری لاکلاوتین آشنا شدم و او به من کمک کرد، صدا و سبکم را پیدا کنم. برایم بسیار مهم بود، کسی را در کنارم داشته باشم که به من اعتماد داشت. لاکلاوتین می‌گفت: «تو نویسنده‌ای و راهت را برای بازگوکردن داستان‌هایت پیدا می‌کنی.» برخی از نویسندگان ترجیح می‌دهند به تنهایی همه‌ی کارها را انجام دهند و پیش از پایان رمان در باره‌ی موضوعی که در حال نوشتن هستند، با کسی صحبت نمی‌کنند یا نوشته‌شان را به کسی نشان نمی‌دهند. ولی در مورد من، این روال صدق نمی‌کند. من با ویراستارم تبادل نظر می‌کنم، به او می‌گویم که چه طرحی در ذهن دارم و به توصیه‌هایش گوش می‌دهم.

من و خواهرانم یاد گرفته‌ایم از نظر مالی مستقل باشیم، کاری داشته باشیم و وابسته به مردها نباشیم. والدین ما می‌خواستند که ما کتاب بخوانیم، سفر کنیم، در کشوری زندگی کنیم که دوست داریم و به مذهبی که خود می‌خواهیم اعتقاد داشته باشیم. آن‌ها با سواد و با فرهنگ بودند و به اندازه‌ی کافی پول داشتند که ما را برای تحصیل به فرانسه بفرستند. گمان می‌کنم آن‌ها احساس می‌کردند که این آزادی را به ما بدهکارند. در مراکش رسم نیست که فرزندان با  والدین‌شان چنین رفتار کنند که در خانواده‌ی ما رایج بود، به ویژه در مورد دخترها. اقتدار پدر در خانواده نقش خیلی مهمی بازی می‌کند و نباید آن را زیر سؤال برد، ولی در خانواده ما این‌طور بود که ما می‌توانسیتم به پدرم بگوییم: من نظر دیگری دارم، حرف تو احمقانه است.» برای دوستانم که همگی دختر بودند، این موضوع خیلی عجیب بود.

سکس در مراکش، وقتی هنوز ازدواجی در میان نباشد، ممنوع است. ممکن است کار به دستگیری و زندان هم بکشد. من به عنوان روزنامه‌نگار با شمار زیادی از جوانان درباره‌ی مسایل‌اشان صحبت ‌کردم و نظر آن‌ها را در مورد این که نباید پیش از ازدواج رابطه‌ی نزدیک با دوست پسر یا دخترشان برقرار کنند، جویا شدم. پس از آن به فکرم رسید با چند زن درباره‌ی زندگی جنسی‌ آن‌ها به عنوان شهروند کشوری که در آن سقط جنین، هم‌جنس‌خواهی و رابطه‌ی جنسی خارج از چارچوب ازدواج ممنوع است، مصاحبه کنم. به این ترتیب بود که طرح کتاب دومم با عنوان «سکس و دروغ‌ها» ریخته شد. اصلاً نمی‌بایست مصاحبه‌شوندگان را متقاعد می‌کردم که با من صحبت کنند. برعکس، تلفن‌ها‌ و ایمیل‌های فراوانی از زنانی که می‌خواستند داستان زندگی خود را بگویند، دریافت کردم. سکوت، این زنان را تحت فشار قرار داده بود و به‌خاطر نیازهای جنسی‌شان شرم‌زده بودند. بسیاری از آنان می‌خواستند سکوت خود را بشکنند. زیرا این امر مانعی در راه رشد شخصیتی‌اشان شده بود.

موفق‌شدن برای بسیاری از انسان‌ها فلج‌کننده است و می‌توانم این را به خوبی درک کنم. ولی این مسئله شامل حال من نمی‌شود. زیرا داستان‌سرایی برای من بیش از اندازه فرح‌بخش است. زندگی من به عنوان نویسنده مجموعه‌ای از موفقیت‌ها و شکست‌ها است و نوشتن کتاب خوب و بد، امری کاملا طبیعی است. گاهی باید کتابی نوشت که نسبت به کتاب پیشین خوب نباشد. مسئله‌ای نیست. من دوباره روبروی کامپیوتر می‌نشینم و به کارم ادامه می‌دهم.

برای نوشتن آیین خاصی ندارم، ولی به‌طور کلی تنها می‌توانم در خانه کار کنم. در سفر یا در مجالس همگانی برایم بسیار دشوار است. در غیر این صورت، عادت ویژه‌ای ندارم. اغلب صبح‌ها و شب‌ها، پس از نوشیدن یک یا دو گیلاس شراب یا فنجانی قهوه شروع به نوشتن می‌کنم.

دوران بارداریم بر محتوای کتاب‌هایم تأثیر زیادی داشت. در دوران بلوغ و نوجوانی، می‌شنیدم که می‌گفتند زمان بارداری این‌ طور و آن طور است. ولی وقتی خودت مادر می‌شوی، می‌فهمی که تمام چیزهایی که به تو گفته‌اند ـ این که همه چیز خیلی طبیعی می‌گذرد و چقدر انسان بچه‌هایش را دوست ‌دارد ـ افسانه‌ای بیش نیست. گاهی تو با بچه‌هایت احساس خوشبختی می‌کنی، گاهی احساس انزوا داری و گاهی اصلاً نمی‌خواهی مادر باشی. این مسئله برای زنان ما یک تابو است و در باره‌ی آن صحبت نمی‌کنند. چون بلافاصله می‌ترسند که دیگران فکر کنند، آن‌ها مادران بدی هستند. ولی مسئله اصلاً این نیست که «آیا تو مادر خوبی یا بدی هستی؟» مادر بودن به معنای آن است که تو، هم کارهای خوب و هم کارهای بد انجام می‌دهی، یعنی گاهی خوب عمل می‌کنی و گاهی بد، زمانی هم بعضی از کارها را اشتباه یا درست انجام می‌دهی. قصد من این است که این نکته‌ها را با شخصیت‌هایی که می‌آفرینم، مطرح ‌کنم.

برایم دشوار است مدت زمانی که کار می‌کنم را مشخص کنم. پسرم می‌گوید: «مامان، تو همیشه کار می‌کنی.» من حتی آخر هفته‌ها و در تعطیلات هم کار می‌کنم؛ چون کار، بخشی از زندگیم است. من همیشه می‌نویسم و همیشه می‌خوانم. گاهی پذیرش این مسئله برای پسرم سخت است، ولی در عین حال به من افتخار می‌کند. گمان می‌کنم بچه‌ها تصور بهتری از شغل نویسندگی دارند تا از شغل‌های دیگر. پسرم می‌گوید: «آهان، تو داستان تعریف می‌کنی.» و از این کار خوشش می‌آید. او مرز میان اتاق کار و سایر اتاق‌های خانه را هم درک می‌کند. گاهی می‌شنوم که به دیگران می‌گوید: «توی این اتاق نمی‌توانی بروی. مامان در حال کار است.»

اوایل فکر می‌کردم که خودشیفتگی یا خودخواهی است که معتقد باشم می‌توانم نویسنده بشوم. تردیدهای زیادی داشتم و از خود می‌پرسیدم که آیا دیوانگی نیست. ولی همسرم به من اعتقاد داشت. او مطلقاً باور داشت که من کتاب خوبی خواهم نوشت. می‌گفت: «به خودت فرصت بده. من از تو حمایت می‌کنم.» گذشته از آن احساس می‌کردم که رمان نوشتن، کار خوبی است. در فرانسه می‌گویند: «ستاره‌ی اقبالت بلند است» . گمان می‌کنم من این ستاره را دارم و بخت با من یار بوده است، هرچند که توجیهی برایش ندارم.

ترجمه: سوفی تسایتس

 

 

به نقل از کتاب “میز تحریری رو به چشم‌انداز” گردآورنده: ایلکا پیپ‌گراس