رشید مشیری: نفس

رشید مشیری

نفس
…………………….
می زنم نفس،نفس.
می ایستم  تاره کنم، نفس.
می رود به پشت سر، نگاهم.
پیدا است در دور دست ها،
همان قله اشنا۰
که فتح اش بود ارزویم،
یاری نکرد اما نفس.
وآن اشکال خاکستری در دامنه،
بود شهر من.
با خانه هایی از آجر وخشت،
وحوضی در حیاط ،
با کاشی های ابی،
وبوی گیسوی دختران’
رها در کوچه های تنگ.
جلو تر ‘سینه دشت’
گستره مزرعه ها.
ضرب اهنگ نفس بود وکاشتن،
و حنجره مرغان عاشق،
که میلرزیدند بی وقفه.
تا رسید ان گرد باد شوم،
وبرد با خود شهرو کوچه’
بذر وآواز.
در گریزیم همه ‘ هرکس به سویی.
مقصد ناپیدا’ راه در غبار.
برگشتی نیز نیست.
ودیر است برای ایستادن.
اما هست هنوز نفس.
باید رفت تا هست نفس.
……………….
رشید مشیری
۱۴۰۲/۱/۲۳