رشید مشیری: سفر

رشید مشیری:

سفر

جوان بود.
داشت نقشی ساده’
بر دیوار اتاقش.
بالونی اویزان ازانبوهی قاصدک’
‘پرواز کنان میان ابر ها.
می گفت:
هر وقت دلگیرم از زمین’
می کشدم ان نقش به سوی خویش’
و می بردم به آسمان نفسی عمیق’
زیبااست دنیا از ان بالا’
دریا ‘کوه و رود’
جنگل وباغ ومزرعه’
تنیده اند سر در اغوش’عاشقانه.
تشنگی خاک پیدا نیست.
شهر فقط یک هندسه درهم.
شبهایش درخشان.
جز گذر ابر وپرنده وصدای باد’
نیست از ‘فریاد’ترس ودرد’
نشانی.
خندیدم ان زمان به این رویا.
گذشته است سالها’
دیگر نیست ان نو جوان’
اما هست ‘ان نقش هنوز بر دیوار.
ومن در پی رویای او.
در آرزوی پرواز.
………………..

۱۴۰۲/۵/