دو شعر از جمشید عزیزی از زندان لاکان

«شفیره»

ما هرگز دست از سر خود برنمی‌داریم
زیر آفتاب سیاه می‌شویم
در سیل سر به تخته‌سنگ‌ها می‌کوبیم
خاک می‌شویم
آب می‌شویم
از اعماق زمین می‌پریم بیرون
مذاب می‌شویم
در خیابان° جاری
ترافیک می‌شویم
در زندان آزادیم
هرچند یک روز آزاد می‌شویم
عزیزانمان نگرانمان هستند
ما هرگز دست از سر خود برنمی‌داریم

۸ تیر ۱۴۰۳ – زندان لاکان
____
«برج آزادی»

باور نمی‌کنم
این منم!
آینه را پاک می‌کنم
و مجسمه‌ای روبه‌رویم
لبخند می‌زند
دستانم مرا به آغوش می‌کشند
درِگوشی به خود می‌گویم:
«ما به غیر از هم کسی را نداریم.»
حالا مردی در آینه اشک‌هایش را پاک می‌کند

۱۹ خرداد ۱۴۰۳ – زندان لاکان