جمشید شیرانی: جای چیزی خالی ست

جای چیزی خالی ست
جمشید شیرانی

جای چیزی خالی ست
پِی آن می گردم
که نمی دانم چیست.
می نشینم لبِ بام،
بامِ این خانه پُر از خاطره هاست:
چهچه چلچله ها،
گرمیِ بوسه ی خورشید به هنگامِ طلوع،
بوی گیسوی نسیم،
یک فرورفتگی از خشمِ خدا،
سایه ی سروِ بلند،
غُرشِ ابرِ سیاه،
برف و باران و تگرگ،
جای منقار کلاغ…

جای چیزی خالی ست
باز هم
می گردم.
پای ایوان اثرِ پایی نیست،
روی آن صندلی کهنه
سکوت
به چه می اندیشد:
زلفِ پُر تابِ نسیم؟
عکسِ موّاجِ زمین در دلِ ماه؟
کوچه ی خلوت و باریکِ نگاه؟
عکسِ تاخورده در آیینه ی یاد؟…

جای چیزی خالی ست.
شیشه ی پنجره مات است
در آشوبِ خیال.
دلِ دلتنگِ اتاق،
پُرَ پروانه ی دلشوره و
سنجاقکِ لرزانِ ملال…

جای چیزی خالی ست.
زیرِ آن سایه،
چه پنهان شده
باز؟
سایه سنگین تر از آن است
که برخیزد،
آه!…