داریا لامارکه: کونی‌ها

داریا لامارکه

 

کونی‌ها

مترجم: رها غیاثی، کنشگر کوئیر، سلامت و بهداشت جنسی

 

«کونی‌ها» نام کتابی است که در زبان اصلی خود “Pasivas” و به صورت اسم زنانه، نام‌گذاری شده است. نام کتاب در زبان اسپانیایی هم‌چنین مترادف «منفعل‌ها» نیز است. اما نویسنده این کتاب داریا لامارکه، که خود را در این کتاب به عنوان «زن‌پوش» هویت‌یابی می‌کند، سعی دارد تا با فرم‌دادن دوباره عنوان کتاب، مفاهیمی نظیر «نافرمان‌بر»، «بی‌حیا»، «عصیان‌گر» را به مخاطب خود برای عنوان این کتاب، معرفی کند. «کونی‌ها» گزارشات جنسی نویسنده است. روایاتی از بدنی گاییده شده، که «گاییده شدن» را به عنوان فرصتی برای فکر کردن، به چالش برانگیختن، شهادت دادن و آشکارسازی بدون هیچ شرمی انتخاب می‌کند. این کتاب، به گسترهی مرز هنجاری که معمولاً مردم را به «کسانی که قدرت اعمال می‌کنند و کسانی که تسخیر قدرت شده‌اند» تقسیم می‌کند، می‌شورد، مرز را در هم می‌شکند و در برابر منطق دوتایی فاعل و مفعول که رفتارها را بر اساس موقعیت بدن‌ها طبقه بندی می‌کند، با کنایه، بازیگوشی و ماجراجویی می‌ایستد و منطق آن را به چالش می‌کشد.

داریا، اکتیویست و فرد ترنس نان‌باینری از کشور اکوادور است. او را در شب نقد و بررسی کتابش دیدم. بخشی از کتاب را آن شب خواندیم. با خودم گفتم این همان گزارشات جنسی است که تجربهی زیستهی من هم هست. ما هم این‌ها را زندگی کرده‌ایم. روایت‌هایی از «مفعول»بودن که به‌خاطرش ما را دچار شرم کرده‌اند. آن شب یادم آمد که زمانی دوستی به من گفته بود: «تو اعتیاد به سکس هیجان‌انگیز داری». می‌دانستم چه جوابی باید به آن دوست بدهم، اما نمی‌توانستم آن جواب را جمله‌سازی و قاب‌بندی کنم. داریا در این کتاب آن جواب را به خوبی و با ظرافت نوشته است. بعد از آن شب تصمیم گرفتم این کتاب را ترجمه کنم به فارسی. در ادامه، بخشی از ترجمه این کتاب را خواهید خواند.

 

 

 

وقتی به من تجاوز کردند، کاندوم نداشتند.

ده سال از اولین باری که به من تجاوز کردند می‌گذره. همچنین، اولین باریه که این‌ها رو می‌نویسم. شما الان می‌گید: «یه داستان دیگه!».

 

ولی.. این روایت علیه متجاوزین نیست، این یه داستان اروتیک‌ئه درباره شادی، لذت، شهوت، ارضا، تعالی دانش-قدرت، همون چیزی که میشل به اون میگه علوم جنسی! و همونی  که به گوشت تن کونی‌های فرمان‌پذیر و طالب حکمرانی می‌کنه که یه جایی، از طریق “رفاقت”، به عنوان “سبْکِ زندگی” ما رو به Ars Erotica که فوکو به تصور درآورد، برسونه.

 

شانزده سال داشتم، با پاهای باریک و یه عالمه پشم دوران بلوغ! چند ماهی بود که با مردهای ناشناس صحبت می‌کردم. اونقدر قدیم بود که بهشون اس ام اس می‌دادم. خیلی دلم می‌خواست اسباب بازی یک مرد بشم، خودم رو به جامعهی مردانه عرضه معرفی کنم. باز کنم!

رها غیاثی، کنشگر کوئیر، سلامت و بهداشت جنسی

جیووانی، سی و پنج ساله بود، قدمی بر نداشت. جرأت نکرد من رو تبدیل کنه به یکی از اون صدها دوست پسرهای جوونش، خیلی جوونش! مثل پائول خیلی جوون، همون هم‌کلاسی دوران دبیرستان، همونی که بدون اینکه کسی بدونه، ید طولایی داشت در تلکه-کردن پیرهای لاسو در عوض یه کم نوازش. ظاهرأ با جیووانی خیلی پرچونگی کردم، حشرش رو خوابوند!

ارتباطش رو با من قطع کرد! یه باره هفته‌ها کار به باد رفت. هیچ کسی رو نداشتم که من رو وا کنه. اما به زودی اولین کیر از راه رسید تا بذاره توی کون آبدار من. کیر صاحب استودیوی رقص که با پولی که از کار تابستانی پس‌انداز کرده بود، برگشته بود. یه مرد قدبلند برای شلوار بی‌خشتکم، یه مرد جا افتاده برای تن لاغرم، یه مرد مسن برای جوانی من. کریستین دیگه چهل سال رو داشت. معلم اینفورماتیک بود تو یه مدرسه خصوصی کوچک و صاحب یه گروه رقص محلی. معلم من هم بود، دوست پسرم هم، رئیسم، شوهرم، حزب من و یا در واقعیت من ملک اون بودم.

 

یکی دو ماهی گذشته بود از اولین باری که براش رقصیده بودم و به من گفته بود که احساس تنهایی می‌کنه. دوست پسرش که او هم معلم رقص بود، بهش خیانت کرده بود و از هم فاصله گرفته بودند. بین‌شون سکس نبود.

از من خواسته بود که مشاورش باشم، دلال محبتش و رفیقش.

یه بعد از سال ۲۰۱۲، با هم توی سالن رقص خالی تنها شده بودیم. ازش خواستم  اجازه بده روی کامپیوتر شخصی‌اش نتیجهی آزمون دانشگاه دولتی‌، که اونجا ثبت‌نام کرده بودم رو چک کنم. Eruka!  می‌شدم یه جوون دانشگاهی، اولین توی خانواده‌ام. وقتی خبر رو بهش گفتم، از پشت بهم نزدیک شد و خیلی زیرکانه بدن من رو احاطه کرد. بوش عالی بود. ساعد دست‌اش به دور عضلات گردن‌ام. موهای دهه هشتادی‌اش. چشم‌های سبزش و پوست دارچینی رنگ‌اش. تمام این مرد افتاده بود روی من و من رو جشن می‌گرفت. گفتم چیکار می‌کنی. بهم جواب داد دوست‌های خوب همدیگرو محکم بغل می‌کنن، مثل مردها.

یه تماس تلفنی اون لحظه رو قطع کرد و قلب‌ام سبک شد. تلفن رو که قطع کرد، مستقیم اومد سمت لب‌هام. زبونش دور لب‌هام رو قاب گرفته بود. دست‌هاش از فشردن استخوان‌های ریز من دست بر نمی‌داشت.

 

من رو خم کرد و کمربندش رو باز کرد. از روی زمین داشتم نگاه‌اش می‌کردم. نوازش‌ام کرد. بالاخره یه مرد داشت منو متعلق به خودش می‌کرد. بی‌تجربگی من آشکار بود. از اینکه دندان‌های من می‌رفت لای پوست ختنه‌گاه هنوز ختنه نشده‌اش شاکی بود.

 

یک سیلی برای آموزش دادن‌ام، برای آزمایش کردن‌ام.

 

یه تماس تلفنی دیگه.

 

این دفعه، وقتی تلفن رو قطع کرد، مستقیم اومد به سمت کونم. سینه‌ام رو چسبوند به یکی از آینه‌های توی سالن. صورتم در حال التماس بود، التماس این که همه چی ادامه پیدا کنه و هیچ تماس تلفنی دیگه‌ای نباشه. صورتم التماس می‌کرد، منعکس شده بود توی آینه. برجستگی کیرش غیر قابل اجتناب بود. کون من رو وا کرد و من رو گایید. سرد و سریع.

 

خیلی درد داشتم، خیلی. اینقدر درد داشتم که پاهای کوچیک‌ام روی پنجه‌ها بلند شده بودن. من خیلی قدم کوتاهه و اون داشت من رو می‌گایید.

 

وقتی کارش تموم شد، مشتاقانه نگاهم ‌کرد.

 

یه لبخند -از روی رضایت کامل- روی لب‌هاش نقش بسته بود.

 

بهم گفت دوست داره دفعهی بعد کون‌ام کامل اپیلاسیون شده باشه. که وقتی کیرش رو ساک می‌زنم دندون نزنم، که دوست نداشت وقتی داشت منو می‌کرد، اینقدر نق بزنم.

آه، دوست پسرش حق داشت که می‌گفت پاهای من به اندازه کافی برای وحشی‌گری‌های یک مرد قوی و آب دیده بود؛‌ یک مرد واقعی.

ماه‌ها گذشت، یه عالمه پنتریشن، یه عالمه جشن، خیلی، خیلی، خیلی. تا وقتی که تشخیص دادن من اچ‌پی‌وی دارم و پوست ختنه‌گاه اون رو که زگیل‌های بزرگی شبیه به گلم کلم زده بود، بریدند.

 

🔻

 

از اولین باری که کریستین من رو گایید، سه سال گذشته بود.

پشت‌بند یه جر و بحث سنگین، رابطه‌ای رو که من فکر می‌کردم مونوگامی هستش، تموم کردیم. با قلبی شکسته و کونی هر دفعه بازتر از قبل، دوباره شروع کردم به ارتباط با مردهای ناشناس. این دفعه در  یک گروه فیسبوکی که اجازه می‌داد خرگوش‌های کوچک با خرگوش‌های بزرگ‌تر ارتباط برقرار کنند.

 

اسم‌اش رو یادم نمیاد، اما قیافه‌ش رو چرا. به مرد ۲۶ ساله بود، لاغر و قدبلند. تو منطقهی ساحلی کشور به دنیا اومده بود و سال‌های زیادی بود که اینجا در پایتخت زندگی می‌کرد.

 

خیلی رک و مستقیم بود. سکس می‌خوام (البته که مجانی). آدرس خونه‌اش رو برام فرستاد و روز و ساعت رو هم تعیین کرد که به دیدنش برم. همونطور که دوست دارم. یه روز جمعه بود. به شدت گرم و آفتابی. دو ماه می‌شد که کریستین و من نه هم رو دیده بودیم، نه با هم چت کرده بودیم و نه هیچ کار دیگه.

مرد ۲۶ ساله مرتب به من پیام می‌داد. گفته بود که چند وقتی‌ئه که هموروئیدش رو عمل جراحی کرده است. باهاش احساس هم‌دردی کردم. منم هموروئیدهای خودم رو داشتم. اینطوری که در زمان ملاقات‌مون نقش‌ها واضح بود، اون من رو می‌کرد و من هم اجازه می‌دادم. مختصر و مفید. همونطوری که مردها هستند. همونطوری که باید باشند. همونطوری که می‌خوان باشند. مضطرب بودم. به جز کیر کریستین، کیر دیگه‌ای توی کون من نرفته بود. آره، زندگی‌م خیلی حوصله سر بره. با هیچ‌کدوم از اون هم دانشگاهی‌هام که هر روز می‌دیدم سکس نداشتم. با هیچ کدوم از اون هم‌گروهی‌های رقص‌م که بدن‌های بی‌نظیر داشتند، سکس نکردم. حتی کروزینگ هم نکرده بودم. همونطوری که یک زن متأهل بالای سی سال باید زندگی کنه، زندگی کرده بودم: متأهله.

چند دقیقه قبل از رسیدن به خانهی مرد ۲۶ ساله، داغی حشر جای خودش رو به واقعیت داد. داشتم در منطقه تاریخی شهر قدم می‌زدم و وارد شدم به محله‌ای که منطقهی قرمز قلمداد می‌شد “la Mama Cuchara de la Loma Grande”. همه این‌کارها رو می‌کردم چون اینکه حسرت  یه چُسه توجه از یه مرد بزرگتر از خودم یه لحظه هم قطع نشده بود.

 

وقتی که زنگ خانه رو زدم، کسی بیرون نیومد. روی موبایل‌ام یه نوتیفیکیشن اومد. «در رو هل بده، بیا آخر راهرو، دست چپ»، پیام رو خوندم، مختصر و کوتاه. برام روشن بود که مرد ۲۶ ساله، نه پایین میاد، نه من رو می‌پذیره. در واقع، حتی نمی‌خواست به خودش زحمت سلام و علیک با من رو به خودش بده. نه اسمش رو به من بگه، نه حتی تو چشام نگاه کنه.

 

وارد شدم. یه کم جلو رفتم.  اونجا بود. بلافاصله کمر من رو به سمت راهرو کشید. به سمت کابین کوچک چوبی‌ای اشاره کرد که به عنوان توالت و حمام محله استفاده می‌شد. به من گفت خودمون رو اینجا قایم می‌کنیم چون مادرش توی اتاق اجاره‌ای او بود. مادرش چند دقیقه‌ای می‌شد که رسیده بود و داشت برای خودش سوپ گرم می‌کرد. مراقبت‌هایی که فقط یه پیرزن از کونش می‌کنه.

گفت و گوی بیشتری نبود. پشت سرش وارد شدم. این اتاقک کوچیک، این حمام -که در زمان‌های دور منجمد شده بود- کپی همون حمامی بود که وقتی بچه بودم و دیدن  مادربزرگم می‌رفتم اونجا حمام می‌کردم. آیا فکر کردن به مادربزرگی که ازش متنفری، چند دقیقه قبل از اینکه تو رو بگان، عجیبه؟ همیشه برای من در موقعیت‌های خنده دار اتفاق میفته. با یه حرکت، مرد ۲۶ ساله دستور داد در فرسودهی چوبی رو ببندم. کمرم رو گرفت و من رو به پشت روی سینک کوچکی هل داد. بالای سرم یه تیکه آینه آویزون شده بود. شکسته، قدیمی، کثیف. لبخند من ظاهر شد. دست‌هاش رو برد توی لباس من. همون پوستی رو لمس می‌کرد که فقط مال کریستین بود. انگشت‌هاش زمخت و زبر بودند. نفس‌هاش به شماره افتاده بود و دندون‌هاش‌رو به پشت گردنم فرو کرد. من بچه‌گربه‌ای به دام افتاده بودم.

کیرش‌رو حس کردم که به کونم مالیده می‌شد. بهش گفتم مراقب مال من باشه، هموروئیدای من. اما اون دیگه نمی‌شنید. یه جوری که انگار اصلاً من حرف نمی‌زنم. به خاطر دردی که توی کونم حس کردم، کمی هلش دادم که وایسته. ولی مرد ۲۶ ساله یه جوری واکنش نشون داد که انگاری اون دردش اومده، انگاری هموروئیدهای اون بود، جراحی اون بود.

چقدر التماس کرده بودم که این مرد من رو بگاد. اونجا چیکار می‌کردم؟ یه جنده به یه تخت نیاز داره، به یه سالن، یه در، یه صندلی، یه ملافه برای کثیف کردن، یه کاندوم. اینارو نیاز داره. طولی نکشید که مرد ۲۶ ساله، آبش‌رو ریخت توی کون من. با یه حرکت دیگه، در رو من به نشون داد و گفت که موقع خروج سر و صدا نکنم، که مادرش، که همسایه‌ها، که…

به خیابون که رسیدم، گوشی رو برداشتم، شماره کریستین رو گرفتم و منتظر موندم که صداش از اون طرف خط پذیرای من بشه. اون شب به آغوش اولین متجاوزم برمی‌گشتم.

 

🔻

کمتر از یک ساعت طول کشید تا رسیدم به استودیوی رقصش. اونجا بود، داشت برمی‌گشت از اونجا. یکم صبر کردم تا با هنرجوهای جدیدش خداحافظی کنه. مثل وقت‌هایی که فقط از دستم عصبانی بود، به استقبالم اومد. کلماتِ کوتاه، نگاهِ نافذ و حال و هوایِ توهین‌آمیز که خیلی هم دوست داشت. کریستین عادت داشت یه لباس فرم خاکستری که خودش درست کرده بود بپوشه. گرم‌کن گشادی که از پارچه پلاستیکی درست شده بود. شلوار پاچه‌راسته‌ای که عضلات پا و کونش رو به خوبی نشون می‌داد. ژاکتی که شکمی که ازش خجالت‌زده بود و بازوهایی که بهشون افتخار می‌کرد رو عیان می‌کرد. زیرش تی‌شرت سفید‌رنگ یقه‌هفت. بارها دستم را  زیر آن لباس برده بودم و سینه‌اش‌رو را لمس کرده بودم.

 

مکالمه خیلی طول نکشید که حالم سر جاش اومد. کلّی مدعی شدم. (همه چیز رو به روش آوردم). تمام اون مکالمه‌های شهوانی که با پسرهای دیگه داشت، تمام اون آهنگ‌هایی که باهاشون با هنرجوهاش لاس می‌زد، تمام اون وقت‌هایی رو که تو چشام نگاه نمی‌کرد، تمام تعریف هایی که از من نکرده بود، تمام اون دستِ ردّها به امیال جنسی من، همه رو به روش آوردم.

 

کریستین از جاش تکون نخورد و همونجا مونده بود. پاهاش عین ستون‌های معماری یونان و چشم‌هاش مثل حلقه سائورون بود.  جوش آورده بود. اولین باری بود که در چهره‌اش این همه چیز می‌دیدم. کینه، من رو تبدیل کرده بود به گربهی زیر بارون (اسم یه ترانهی عاشقانهی اسپانیایی). میو کنان، شاکی، از شدت خشم به‌خود پیچیده. اینقدر غرق در احساس دوبارهی همه چیز بودم که نفهمیدم کی به صورتم سیلی زد.

 

با ضربهی سیلی یخ زدم. صورتم می‌سوخت، چشمام تمرکز نداشتند. زمان زیادی بود که کسی من رو نزده بود. خیلی وقت بود که مادرم دیگه به من سیلی نمی‌زد. واکنشی نشون ندادم. دستم رو گرفت و بازوم رو کشید. من واکنشی نشون نمی‌دادم. اون حرف می‌زد. به من می‌گفت که همهی اون استودیو، اون آینه‌ها، همهی اون کسب و کار برای من و او بود. که من هیچی نمی‌فهمیدم و اون برای آینده هردوتامون سخت کار می‌کرد. من رو محکمتر هل می‌داد و پاهای من دیگه راه نمی‌رفتند، بالاتنه‌ام کمتر از یه متر و نیم با زمین فاصله داشت. این کیسهی عضله رو تا نیمهی سالن رقص کشید، کریستین من رو می‌کشید. من گریه می‌کردم.

 

چقدر زمان می‌تونست گذشته باشه؟ سالن رقص که بی‌نهایت نبود.

 

سمت چپ بدنم تیر می‌کشید. فکم می‌پرید. حرف نمی‌زدم.

کریستین من رو از روی زمین بلند کرد و گوشهی انباری‌ای که لباس رقصنده‌هاش اونجا تلنبار شده بود، انداخت.

کنارم دراز کشید و صورتم را نوازش کرد. شونه‌م رو به سمت زمین هل داد. داشت من رو می‌گایید، مثل همیشه، بدون کاندوم، وسط لباس‌های فانتزی. پری‌ها، پرنسس‌ها، جادوگرها.

 

فکر می‌کردم داریم با هم آشتی می‌کنیم.