غلام رضا بشیری: دلنوشته ای به یاد سربداران ۱۳۶۷
غلام رضا بشیری
دلنوشته ای به یاد سربداران ۱۳۶۷
بارؤیاهای خسته
بدونِ چشمهای تو
که باران و
تمام شعرهای گمشده اند
چقدر این پنجره، تنها
خیابان ، تنها
کلمه، تنهاست
و دَلَمه میبندد
این بی کَسی برگلوی ناگفته ها
سربر شانه این بن بستِ مضطرب
شکسته میشوم
با زانوی بی رمق بغض ها و
یادتو
که نیستی
تا مثل آن روزها
کنار اسکله بنشینیم و
برایت
شروه های خوب جنوبی بخوانم
گم شویم
درهُرم شرجی وبوی زُهم ماهی
وبعد
قد بکشیم
پابه پای پروانه ها
دوربزنیم
تمام کوچه هارا
در اورکتی که چریک نیست
گرمای دوست داشتنی ساده است
بردوش مهربانی وعدالت
سجل های سالخورده ما گواهند
ما از جهان چیزی نخواسته بودیم
جز
سهمی از سیب وگندم و کودکی
اتاقکی سرشار بوی کُندر واسپند
ولبانی مشتاق بوسه وهماغوشی
توکه نیستی
دلشوره
چهل ویکسال است
تداعی شیرین زبانی های توست
ومن دیگر اورکت ندارم
کتانی ندارم
تمام بوسه هایم متلاشیاند
مثل دمپایی بندی واورکتی که با تو
بی نشان شده است
-در تنهایی خاوران
که غربت چنارهاست
سالهاست که خسته ام بانو
ومثل کودکانه صمد
دلم مسلسل پشت پنجره میخواهد و
دستی نیست
دلی نیست
بسنده کرده ام
به همین تغزل
به عصرهای دلتنگ
به این ترس ناتمام
غلام رضا بشیری