حسن حسام: سه شعر در سالگرد کشتارخونین شصت وهفت و سراسردهه شصت

بازنشر سه شعر حسن حسام در سالگرد کشتارخونین شصت وهفت و سراسردهه شصت

حسن حسام

 

یک ـ مقتول «لعنت آباد»*

 

هنگامْ که غبار خاکستریِ سحر

بر چهره‌ی خیس بنفشه‌زار می‌نشیند

و عطر بی‌دریغ آفتابِ پگاه

کوچه‌های یخ‌زده را گرم می‌کند،

زیر نگاه آن که در چارقدِ سیاه خود شکسته

و شوق دیدارت را

بر آستانه‌ی در نشسته است،

می‌آیی!

هنگام که خیابان‌های خاموشِ این شبِ خوف

در شعله‌ی فریادی گُر می‌گیرد،

و شطی از عشق و بهارِ نارنج

خوابِ خوشِ سنجاقک‌ها را می‌شکند،

می‌آیی!

هنگام که برمی‌آشوبد خاک،

بی‌باک

در گام‌های معترض بردگانِ کار،

و کارخانه‌ها و مزرعه‌های میهن دربند

در سرودِ آزادی

نفس می‌کشند؛

می‌آیی!

 

می‌ آیی،

در هلهله‌ی هزاران مُشت

در رودخانه‌ای از آژیر کارخانه‌ها

در هجومِ رویش مزارع آزاد شده

در سفره‌‌‌‌های پُر از نان

و بر تَلی از حلبی‌آبادهای ویران …

 

آهای!

مقتول «لعنت آباد»

که دشنه‌ای در پشت

و زخمی درشت بر سینه داری!

می‌آیی

می‌آیی

می‌‌آیی

 

می‌آیی

با اولین جوانه‌ی آن طوفانِ بزرگ

و عاشقانه می‌رقصی

در رقص شادمانه‌ی جنگل!

 

آهای!

مقتولِ لعنت‌آباد!

با اولین وزش

با اولین جوانه

با اولین سرود،

می‌آیی!

 

می‌آیی

و تن پوشِ مشبکت

تا همیشه

پرچم ما خواهد شد.

*تا آنجا که من دنبال کرده ام ، شعر «مقتول لعنت آباد» ، اولین شعری ست که درهمان کشتار «هلوکاستی ِ»سال سیاهِ شصت و هفت به حکم آن سید اسیر کش ، روح الله خمینی ؛ برای مقتولین خاوران های ایران سروده شده است .درپای این شعر آورده بودم : خاوران ، بیابانیست دهان گشوده که حزب الله ، لعنت آبادش می خواند! مردمان اما با زبان عشق می گویند : گلستان خاوران

 

دو ـ آن «نه»‌ی روشن خونین

برای علیرضا شکوهی

 

صدها زخمِ دهان گشوده در یکی تن

به چرک وُ خون وُ وَرم یله شده

لهیده و ویران

به آوازی کوتاه،

حنجره‌ی خونین را خراشی دوباره می‌دهد:

«نه»

که از هیبت آن،

رعشه به جان جلاد می‌نشیند …

«عجب جانی دارد این مرد!»

نامرد می‌گوید.

و پیچکی که به زحمت

تا روی پنجره خود را بالا کشیده است،

در بارشِ تاریک شلاق و تبر

آن «نه»ی روشنِ خونین را می‌شنود

چنان چون مادری که قلبِ فرزند به کنده قصاب

دیده باشد،

آتش گرفته،

سر به چوبه‌ی پنجره می‌کوبد

و برگ

برگ

در شیونی خفه شده

می‌بارد

تلخ …

 

 

 

سه ـ سوار افتادهِ سبوی شکسته نیست **

 

بی‌گمان امشب

شعری خواهم سرود

به چون هیمه‌ای که در شعله‌ی خود می‌سوزد

به چون دودی خاموش

که از پس آتش‌سوزی بزرگ‌،

آواره است‌.

 

بی‌گمان امشب

شعری خواهم سرود

از چرایی چکمه‌هایی که

برای له کردن

برّاق می‌شوند

از چرایی شسکتن

و زانو زدن

در مقَتل

 

بی‌گمان امشب

شعری خواهم سرود

از چرایی تکه تکه شده

تکه

تکه

شدن

در آواز تسمه‌ی شلاقِ شبپایان

 

بی‌گمان امشب

شعری خواهم سرود

تا حقیقتِ خاموش

فریاد شود

که در برابر چشمانِ یخ‌زده‌ات

رؤیایت را سر بریده‌اند‌،

ای‌؛

دونده‌ی خسته‌!

 

بی‌گمان امشب

شعری خواهم سرود

با آعوش ِ باز

و دهانِ آواز

تا تو را که از سرما یخ‌زده‌ای

به چون دلِ پرنده

گرم کند‌.

بره‌ی به یغما رفته‌،

ای‌؛

دونده‌ی خسته‌!

 

**باتعظیم به سربدارانی که به نظام شکنجه«نه»گفته اند،شعرِ«سوارافتاده…»رابه یارانِ

سوخته ی خودکه تن و جانشان شکنجه ی نامحدودراتاب نیاورده و ناخواستهبه زانودرآمده

اند،هدیه می کنم تا درعین حال، نفرت خود رااز سیاست نادم سازیِ نظام ِکشتاروشکنجه

حاکم صراحت داده باشم. ح ح