زبیله برگ: هر کتاب تازه، تلاشی نافرجام است

 

زبیله برگ:

هر کتاب تازه، تلاشی نافرجام است

(زن  و مشکل نویسنده بودن)

برگردان فهیمه فرسایی

 

احتمالاً نویسندگان زن اغلب با پرسش‌هایی درباره‌ی رمز و راز خلاقیت و مقررات خودخواسته‌ی انضباطی‌اشان روبرو می‌شوند، زیرا هیچ کس نمی‌تواند تصور کند که نوشتن رمان یا نمایشنامه می‌تواند آن گونه و آن‌‌قدر کسل کننده باشد که از گفته‌های تردید‌آمیز نویسندگان می‌توان دریافت. هنوز باید رازی وجود داشته باشد، چیزی درخشان یا ممنوعه در رابطه با مواد مخدر یا اتاق‌های تاریک زیر شیروانی. ولی این‌طور نیست. هیچ چیز نیست. موافق نظریه‌ی کارشناس ارشد دکتر ک. آندرس اریکسن: «ده هزار ساعت تمرین می‌خواهد تا انسان در تکوین توانایی‌های خارق‌العاده موفق شود.»

من به نزدیک به ده سال تمرین نیاز داشتم تا نوشتن را فرابگیرم: کپی کردن و دور انداختن، خواندن و شکست‌خوردن در راهِ یافتنِ سبکی که زمانِ ابراز افکار و نظراتم، مانع ایجاد نکند. پس از آن توانستم بنویسم، پس از آن دیگر تردید نداشتم. یا کمتر مردد بودم. هر کتاب تازه، تلاشی نافرجام است. اما دست‌کم در سطحی بالا و شسته‌ورفته. پس از ده سال تمرین، که جزئیاتش را نمی‌توانم به یاد بیاورم، شروع کردم هزینه‌ی زندگیم را با نوشتن کتاب، مقاله و نمایشنامه تأمین کنم. هرگز نمی‌خواستم به بخشی از سازوکار ادبی تبدیل شوم و در مراسم رسمی شرکت کنم تا زمانی در اولدس لوئه (۱)  بورسیه بگیرم. وقتی دیدم نمی‌توانم از کارم مخارج زندگی‌ام را تأمین کنم، احتمالاً تسلیم شدم و به دانشگاه رفتم. حالا می‌توانم از راه نوشتن پول دربیاورم، چون سختی‌های زیادی را تحمل کردم و زیاد کار می‌کنم. من اغلب به تناوب می‌نویسم، گاهی هم‌زمان هم کتاب و هم نمایشنامه. گمان می‌کنم تا به حال ۱۳ کتاب و ۲۵ نمایشنامه نوشته‌ام که به ۳۴ زبان ترجمه شده‌اند. پیش از آن‌که به نوشتن مشغول شوم، معمولاً ماه‌ها یا گاهی حتی تا یک سال تحقیق می‌‌کنم. خُوره‌ی کامپیوترم، ولی دانش کُدنویسی ندارم و به علوم عشق می‌ورزم. در بیشتر کارهایم می‌کوشم به پرسش‌هایی که دارم، پاسخ بدهم. در جستجوی جواب‌ها با کارشناسان زن گفت‌وگو می‌کنم یا به کارهایی در این چارچوب می‌پردازم و این بهترین ساعت‌های زندگی کاری مرا تشکیل می‌دهد. اگر قرار باشد آرزویی بکنم، این است که برای پژوهش و درک مسائل وقت بیشتری در اختیار داشته باشم. بعد به سراغ نوشتن می‌روم که کار می‌برد. من صبح‌ها حدود ساعت ۷ از خواب برمی‌خیزم، صبحانه می‌خورم، تا بعدازظهر می‌نویسم، از این مرحله کمتر می‌توانم روی موضوعی تمرکز کنم و به کارهای دفتری می‌رسم. گفتم کارهای دفتری؟ مهم نیست. با گفتن این جمله به یاد نکته‌ای افتادم: این‌که روی جملات اول هر مطلبی تاکید می‌کنند، کاملاً اغراق‌آمیز است. ولی من ترسی از آن ندارم. زیرا می‌توان جملات بد را پاک کرد و به جملات خوب تبدیل کرد. من تنها از بعد از آن می‌ترسم. از مرحله‌ی بازاریابی برای کار که امروزه بدون آن هیچ چیز عمل نمی‌کند و وجود ندارد. در این برهه‌ی زمانی معمولاً سوءتفاهم پیش می‌آید؛ به این دلیل که من به اندازه کافی روشن، توضیح نداده‌ام. سوء‌تفاهم؛ بعد من درباره‌ی آن فکر می‌کنم که معنایش چه بوده است، که این واژه‌ بر چه دیوانگی‌ عظیمی دلالت دارد و به شدت شرمنده می‌شوم. عنوان: بررسی چگونگی تحمل زندگی، انکار این‌که هر کاری که انجام می‌دهید، معنی زیادی ندارد. به‌ جز این‌که آدم پزشک باشد، پژوهش‌گر یا گاندی؛ دانستن این‌که آن‌چه می‌نویسم چیزی را تغییر نمی‌دهد، مرا دچار توهم و شرم می‌کند. تمام این چیزها، پس از پایان کتاب رخ می‌دهد. من سال‌ها است که نقدهای مربوط به کتاب‌ها و نمایشنامه‌هایم را نمی‌خوانم. خودم می‌دانم که اشتباه‌هایی مرتکب شده‌ام. پیش می‌آید. برای این‌که بتوانم از طریق کارم زندگی کنم، هنوز هم بدون بورسیه در اولدس‌لوئه، باید بیشتر تولید و کمتر استراحت کنم.  کتاب اولم فکر کنم در سال ۱۹۹۴ یا ۱۹۹۵ منتشر شد. در این برهه‌ی زمانی، اغلب منتقدان مرد بودند و عصبانی می‌شدند که من مردانه می‌نویسم. گمان می‌کنم که با توجه به وضعیت کنونی گفتمان فمینیستی، این اتفاق دوباره رخ نخواهد داد. با این حال، هنوز هم این گونه است که برای آثار نویسندگان مرد اعتبار دنیوی و جهانی بیشتری قائل می‌شوند. وقتی صحبت از مواردی مانند تأثیر و الگو و سرمشق می‌شود، نویسندگان مرد به ندرت از نویسندگان زن نام می‌برند. وقتی پای ادبیات در میان باشد، هنوز هم اغلب از نویسندگان مرد یاد می‌شود. در صورت‌ این‌که بشریت هنوز به قدر کافی پا برجا بماند، این وضعیت هم تغییر خواهد کرد. ادبیات نابخردانه‌ی به اصطلاح زیبا، مرا بی‌نهایت کسل می‌کند.

من هرگز در این که چه شغلی پیشه کنم، تردید نکرده‌‌ام، به جز زمان کوتاهی که فکر کردم می‌بایست میکروبیولوگ یا اقیانوس‌‌شناس بشوم. امروز گاهی فکر می‌کنم که می‌توانستم انقلابی را هم رهبری کنم. همین. داستان به پایان رسید. چیز بیشتری برای نوشتن ندارم. احتمالاً همه کسانی که کار می‌کنند، هم همین احساس را دارند. آدم به خودش اعتماد دارد، دچار تردید می‌شود، فکر می‌کند مسخره است؛ به حق. خوبی‌اش به این است که می‌توانم زندگی‌ام را در چهاردیواری خانه‌ بگذرانم، بدون رییس، بدون همکارانی که به دلایل مختلف بدخُلق‌اند. به گونه‌ای باورنکردنی زندگی خوبی دارم، هر چند که می‌دانم می‌تواند هر لحظه به‌طور غیرمترقبه‌ای به پایان برسد.

(۱) شهری در ایالت شله‌زویگ ـ هولشتاین در شمال آلمان

 

به نقل از کتاب “میز تحریری رو به چشم‌انداز” گردآورنده: ایلکا پیپ‌گراس