ارونداتی روی: برشی کوتاه از کتاب “خدای چیزهای کوچک”
ارونداتی روی
برشی کوتاه از کتاب “خدای چیزهای کوچک”
ترجمه اعظم نوراللهخانی
“خدای چیزهای کوچک”، نوشتهی ارونداتی روی، نویسندهی هندی، در سال ۱۹۹۷ میلادی به زبان انگلیسی منتشر شد. این کتاب در همان سال به خاطر سبک ابداعیاش برنده جایزه “بوکر” شد.
رمان، داستان عشق جنونوار زنیست به دو قلوهایش و به مردی جوان. عشقی که سرنوشت زن، مرد و کودکان را رقم میزند.
“آمو”، زنیست که با وجود دو کودک از شوهرش طلاق میگیرد، به خانه پدری بازمیگردد و خود و کودکانش “سربار” خانواده زندگی میکنند. داستان در هند روی میدهد در کشوری رنگارنگ از مذاهب، سنتها و باورها. آغشته به پیشداوریها، مردسالاری و تبعیضهای گوناگون. کشوری تقسیم شده به کاستها. کاستهای “نجس” و کاستهای “پاک”. کمی پیش از آغاز داستان است که هنوز “نجسها” بایستی پسپسکی میرفتند و با جارویی رد پای خود را پاک میکردند تا مبادا “پاک”ی پا جا پای آنها بگذارد. که هنوز بسیاری “نجس”ها را به خانهشان راه نمیدهند، حتا زنِ رهبر و عضو حزب کمونیست روستا،با رضایت و سکوت شوهرش. که یکی از خواستهای “نجس”ها آن است که به نام کاستشان نامیده نشوند، بلکه به نام خودشان.
تاریخ و سیاست هند است که به این رمان، معنا میبخشد. تاریخی که “قوانین عشق” را تعیین میکند و این که “چه کسی را میتوان دوست داشت. و چگونه. و چقدر.”
و نقضکنندگان این قوانین مورد پیگرد قرار میگیرند. آموی “پاک” عاشق ولوتای “نجس” میشود. ولوتایی که “خدای باختهگان” است. “خدای چیزهای کوچک، خدای پوستهای مورمور و لبخندهای ناگهانی”. مردی که “در آن واحد میتوانست یک کار بکند. اگر نوازش میکرد، نمیتوانست سخن گوید، اگر دوست میداشت، نمیتوانست ترکش کند، اگر سخن میگفت نمیتوانست گوش دهد. اگر میجنگید، نمیتوانست پیروز شود.”
در پشت “خانه تاریخ”، پاسبانهای “پاک”، “سرسپردگان تاریخ”، “فرستادگان تاریخ برای تسویه حساب و دریافت دیون از نقضکنندگان قوانیناش”، برای “مایهکوبی” جامعه، ولوتا، خطاکار “نجس” را مییابند و پیش چشمان دوقلوها، تا سر حد مرگ کتکاش میزنند. اما با “ورطهای” در جایی که میبایست “خشم بوده باشد.” با “خشونت حسابگرانه. منظم، محکم، مقتصدانه”. گویی دارند “سر بطری را باز میکنند”، “شیر آبی را میبندند”، تخم مرغی میشکنند تا املت بپزند.”
در زمان رویداد داستان، “در دورانی که مهر خود را بر کسانی که در آن میزیستند، میزد”، خیانت، عادی است. خیانت آشنایان و نزدیکان، حتا پدر، حتا رفیق. تعجبی ندارد، کودکی هفت ساله هم واداشته میشود به مردی که تا سر حد مرگ دوستش دارد، خیانت کند. “او بود.”
و دو قلوها حتا “نمیخواهند که خطاهایشان نادیده گرفته شود.” رویایشان “تنبیه مناسب” است. “تنبیه متناسب با جرایمشان. نه تنبیهی مثل کمدهای دارای اتاق خواب. نه این تنبیه که آمدم تمام عمرش را در آن کمد، سرگردان در میان قفسههای پیچ در پیچ به سر برد.” (نقلقولها از رمان).
زبان رمان، زبانیست ساده و پیچیده. پاراگرافها و جملاتی کوتاه. گاهی تنها یک کلمه. پر است از ترکیباتی مانند “مرد پرتقالنوش لیمونادنوش”. کلماتی که گاهی با حروف بزرگ، گاهی ایتالیک و حتا گاهی ابداعی هستند. کلمات و جملاتی که از زبان کودکان از عقب به جلو نوشته میشوند. رنگ و ضرباهنگ در کتاب نقش مهمی دارند. مناظر رنگیناند. درختهایی که میگریند. رودخانههایی که به تماشا مینشینند. هر فصل، با ضرباهنگی آرام شروع میشود، “دام………..دام………دام”. اوج میگیرد “دامدام دام”.، هنگامی که نفس خواننده در سینه حبس میشود، آرام مییابد “دام… دام… دام”. به پایان میرسد.
و کتاب با وعدهی “فردا” به پایان میرسد.
بهاى زندگى
خانه قدیمى که چشمان قیآلودش را بست و به خواب رفت، آمو، که یکى از پیراهنهاى کهنه چاکو را روى زیرپوش سفید بلندش پوشیده بود، به ایوان جلویى رفت. کمى قدم زد. بىقرار. وحشى. سپس، روى صندلى حصیرى زیر سرِ گاومیش چشمدکمهاى کپکزده و پرترههای “کوچولوى متبرک” و “آلى بوتى آماچى” که دو طرفش آویخته بودند، نشست. دو قلوهایش خوابیده بودند، همان گونه که هنگام خستگى مىخوابیدند، با چشمان نیمه باز، دو هیولاى کوچک. این عادت را از پدرشان به ارث برده بودند.
آمو رادیوى ترانزیستورى نارنگی شکلاش را روشن کرد. خشخش آواز مردی پخش شد. ترانهای انگلیسى که قبلاً نشنیده بود.
همانجا در تاریکى نشست. زنى تنها و درخشان، تماشاگر باغچهى زینتى عمهى تلخکامش، گوش سپرده به یک نارنگى. به آوازى از دوردست. آوازى، وزان در شب. بادبان برکشیده بر رودها و دریاچهها. از فراز انبوه درختان. با گذر از کلیساى زرد. با گذر از مدرسه. جهشکنان از روی خیابان کثیف. از پلههاى ایوان بالا آمد. رو به او.
نیمگوشی به آواز، به جنون حشراتى نگاه مىکرد که دور چراغ مىگشتند و در خودکشی از یکدیگر پیشى مىگرفتند.
کلمات ترانه در سرش منفجر مىشدند.
***
وقتى نمانده است.
شنیدم مىگوید
رویایت را دریاب پیش از آن که
از دست بروند
و بمیرند
رویاهایت را از دست بده
آنگاه دیوانه خواهی شد.
***
آمو زانوهایش را بالا آورد و بغل کرد. نمىتوانست باور کند. تقارن مبتذل آن کلمات را. خشمگینانه به باغچه خیره شد. اوسا، جغد انبارى، در گشت بىصداى شبانهاش از جلوى او گذشت. گلهای شیپوری گوشتالو چون مفرغ مىدرخشیدند.
کمى دیگر نشست. ترانه مدتها بود که تمام شده بود. سپس، یکباره، از روى صندلى بلند شد و چون ساحرهاى از دنیایش قدم بیرون گذاشت. به مکانى بهتر و شادتر.
در تاریکى به سرعت مىرفت، هم چون حشرهاى به دنبال بویى شیمیایى. کوره راه منتهى به رودخانه را به خوبى فرزندانش مىشناخت و مىتوانست چشم بسته راه را پیدا کند. نمىدانست چه وامىداردش چنین شتابان از میان بوتهها بگذرد. که گامهایش را به دویدن تبدیل مىکند. که نفس نفسزنان به کنارهى رود رساندش. هقهقکنان. گویى دیرش شده است. گویى زندگىاش بسته به آن بود که به موقع برسد. گویى مىدانست مرد آن جاست. منتظر. گویى مرد مىدانست که زن خواهد آمد.
منتظر بود.
مىدانست.
عصر بود که این وقوف به درونش سُریده بود. به وضوح. به تیزى لبهى چاقو. آن گاه که تاریخ خطا کرده بود. همانگاه که دخترک آمو را در آغوش گرفته بود. همانگاه که چشمهاى زن به او گفت مرد تنها کسى نیست که میدهد. که زن نیز هدایایى براى او دارد؛ که زن در برابر قایقها، جعبهها، آسیابهاى بادى کوچک مرد، چالهاى عمیق گونهاش را مىبخشد. پوست نرم قهوهاىاش را. شانههاى درخشندهاش را. نگاه همیشه غایباش را.
مرد آن جا نبود.
آمو روى پلکان سنگى منتهى به رود نشست. سرش را در میان بازوانش گرفت، با احساس حماقت از این که چنین مطمئن بود. چنین یقین داشت.
***
پاییندست، میانهی رود، ولوتا به پشت روى آب خوابیده بود و ستارگان را مىنگریست. برادر فلج و پدر یک چشمش شامى را که پخته بود، خورده و خوابیده بودند. بنابراین آزاد بود تا در رود دراز بکشد و خود را به جریان آب بسپرد. یک تنهى درخت. یک تمساح آرام. درختان نارگیل روى رودخانه سر خم کرده و شناورى او را مىنگریستند. خیزرانهای زرد مىگریستند. ماهی کوچک، لوندانه با او گرم گرفته بود. به او تُک مىزد.
چرخى زد و شروع کرد به شنا. به سوى بالادست رود. برخلاف جریان. بازمیگشت تا به ساحل آخرین نگاه را بیاندازد، پازنان، با احساس حماقت از این که چنین مطمئن بود. چنین یقین داشت.
وقتى زن را دید، انفجار تقریبا به زیر آب کشاندش. با تمام توان کوشید روی آب بماند. در میانهی رودخانهی تاریک در جا پا مىزد.
زن، سرِ مرد را که از رودخانه تاریک بیرون زده بود، نمىدید. مىتوانست هر چیزى باشد. یک نارگیل شناور. به هر حال نگاه نمىکرد. سرش را میان بازوانش گرفته بود.
مرد زن را تماشا کرد. عجله نداشت.
اگر مىدانست دارد به تونلى وارد مىشود که به مرگش منتهى مىشود، آیا راهش را کج مىکرد؟
شاید.
شاید هم نه.
که مىداند؟
***
شروع کرد به شنا به سوى زن. آرام. بیصدا، آب را مىشکافت. تقریباً به ساحل رسیده بود که زن سرش را بالا آورد و او را دید. پاهایش به بستر گلآلود رودخانه رسید. مرد که از رود تاریک بیرون آمد و بر پلکان سنگى قدم گذاشت، زن دید دنیایى که در آن ایستادهاند، دنیاى مرد است. که مرد به این دنیا تعلق دارد. که این دنیا به مرد تعلق دارد. آب. گِل. درختان. ماهیان. ستارگان. به سهولت در آن حرکت مىکرد. زن همان طور که مرد را مىنگریست، به کیفیت زیبایىاش پى برد. دید که چگونه کار سخت بدنش را فرم داده است. چگونه چوبى که میپردازدش، او را پرداخته است. هر تختهاى که رنده کرده بود، هر میخى که کوبیده بود، هر چیزى که ساخته بود، قالباش را ریخته بود. مُهرش را بر او زده بود. قدرت و این شکوه ملایم را به او بخشیده بود.
پارچه سفید نازکی، گذشته از میان پاهای سیاهش، دور کمرش بسته بود. آبِ موهایش را تکاند. زن در تاریکی لبخندش را میدید. لبخند سفید ناگهانىاش را که با خود از دوران کودکى به دوران مردانگی آورده بود. تنها توشهاش.
به هم نگاه کردند. دیگر فکر نمیکردند. زماناش آمده و گذشته بود. لبخندهاى در هم شکسته در راه بودند. اما این بعدا بود.
بعد ا.
او با رودخانهى چکان از بدن، جلوى زن ایستاد. زن، نظارهگرِ او، همچنان روى پلکان سنگى نشسته بود. با چهرهاى رنگپریده در نور مهتاب. ناگهان مرد بر خود لرزید. قلبش مىکوبید. این همه، اشتباهى وحشتناک بود. منظور زن را بد فهمیده بود. تماماش، توهماتاش بود. یک دام بود. در میان بوتهها، آدمهایى پنهان شدهاند. نظارهگر. زن، طعمهاى لذیذ بود. مگر مىتوانست جز این باشد؟ آنها او را در تظاهرات دیده بودند. کوشید صدایش خونسرد بماند. عادى. خسخسی خارج شد.
«آموکوتى،… چه خبره؟»
زن به سوى او رفت و بدنش را به بدن مرد چسباند. مرد حرکتی نکرد. به زن دست نزد. بر خود مىلرزید. کمى از سرما. کمى از ترس. کمى، از درد اشتیاق. با وجود ترس، بدنش آماده بود تا طعمه را برباید. زن را مىخواست. فوراً. خیسىاش، زن را خیس کرد. زن بغلاش کرد.
کوشید عاقل باشد: بدترین اتفاق ممکن چیست؟
ممکن است همه چیز را از دست بدهم. شغلم را. خانوادهام را. ممر درآمدم را. همه چیز را.
زن، صداى کوبشِ وحشیانهى قلب مرد را مىشنید.
آن قدر در آغوش نگاهش داشت تا قلبش آرام گرفت. کمى.
دکمهى بلوزش را باز کرد. ایستاده بودند. پوست به پوست. قهوهاى زن در برابر سیاهى مرد. نرمىاش در برابر سختىاش. نوک پستانهاى فندقىاش (که یک مسواک را هم نگاه نمىداشت) در برابر سینهى صاف آبنوسى مرد. بوی رودخانه میداد. بوى نجسها که نىنى کوچاما چنان بدش میآمد. آمو زبانش را بیرون آورد و در فرورفتگى گلوى مرد، آن را چشید. روى نرمه گوشش. سرش را به پایین کشید و دهانش را بوسید. بوسهاى مبهم. بوسهاى که بوسه مىطلبید. مرد، زن را بوسید. ابتدا محتاطانه. سپس حریصانه. دستهایش، آرام، دور زن حلقه زد. پشتاش را نوازش کرد. بسیار ملایم. زن، پوست کف دست مرد را حس مىکرد. زِبر. پینهبسته. سنبادهوار. مراقب بود تا زن، دردش نیاید. زن مىتوانست حس کند که مرد، چه نرم مىیابدش. با واسطهی او، خود را حس میکرد. پوستش را. بدنش را که تنها در محل تماس دست مرد موجود بود. بقیه بدنش دود بود. لرزش مرد را روی خود حس مىکرد. مرد دستهایش را روى لمبرهایش (که مىتوانستند یک ردیف مسواک را نگاه دارند) گذاشت و او را به سوى خود کشید، تا نشان دهد که چقدر میخواهدش.
غریزه، طراحِ رقص بود. وحشت، ضربش را تنظیم مىکرد. ریتم، پاسخ بدنهاىشان را. گویى مىدانستند براى هر لرزهی لذت، رنجى برابر خواهند کشید. گویى مىدانستند هر اندازه که پیش بروند، تاوان پس خواهند داد. بنابراین خوددار بودند. یکدیگر را آزار مىدادند. به آرامى به هم وامینهادند. اما فقط کار را بدتر میکرد. تنها داو قمار را بالا میبرد. تنها بهاى بیشترى میپرداختند. زیرا چینها را صاف میکرد، ناآزمودگى و هجوم عشق ناآشنا را و تبشان را بالا میبرد.
پشت سرشان، رودخانه رخشان در میان تاریکى، چون ابریشمى خام مىتپید. خیزرانهای زرد مىگریستند.
شب، آرنجش را بر آب تکیه داد و به تماشاى آنها نشست. زیر درخت ترگیل دراز کشیدند، جایى که به تازگى یک جمهورى سیار، قایقْگیاه خاکسترى کهنه را با قایقْگلها قایقْمیوههایش از ریشه بیرون آورده بود. یک زنبور. یک پرچم. یک کاکل حیرتزده. یک فوارهی پیچیده در “عشق در توکیو”.
دنیاى قایقىى سرآسیمهى پر جنب و جوش داشت نابود مىشد.
موریانههاى سفید، راهیی کار.
کفشدوزکهاى سفید راهیی خانه.
سوسکهاى سفید گریزان از نور که به زمین فرو میرفتند.
ملخهاى سفید با ویولنهایی از چوب سفید.
موسیقى سفید غمگین.
هیچکدام دیگر نبودند.
یک تکه خاک خشک لخت قایقْشکل و آماده براى عشقورزى. گویى استاپن و راهل بسترشان را آماده کرده بودند. که خواهان این رویداد بودند. دوقلوهاى قابلهى رویاى آمو.
آمو، اکنون برهنه، روى ولوتا خیمه زد، دهانش روى دهان او. مرد موهاى زن را مثل خیمهاى دور خود کشید. مثل کودکانش وقتى که از دنیای خارج پناه میجستند. پایینتر لغزید، و خود را با بقیه اندامش آشنا کرد. با گردنش. با نوک سینههایش. با شکم شکلاتىاش. آخرین قطرهى رودخانه را از ناف مرد مکید. پلکهایش را به گرماى نعوظ مرد مالید. آن را به دهان برد، شور بود. مرد نشست و او را به طرف خود کشید. زن حس میکرد که شکم مرد زیرش سفت میشود، به سفتی یک تخته. خیسى لغزانش را روى پوست مرد حس مىکرد. نوک پستان زن را به دهان گرفت و پستان دیگرش را در دستهاى پینه بستهاش. مخملی پوشیده در سنباده.
لحظهاى که مرد را به دروناش راه داد، بارقهاى از شباب مرد را دید، جوانیاش را، حیرتِ چشمانش از رازهایى را که کشف مىکرد و لبخندی زد، گویى کودکش است.
وقتى به بدن زن وارد شد، ترس خارج شد و غریزه حاکم. بهاى زندگى چنان بالا رفت که پرداختناپذیر گشت؛ هر چند بعدا نىنى کوچاما گفت که بهاى کمی است.
بود؟
دو زندگى. کودکىی دو کودک.
و درس تاریخ براى خاطیان آینده.
چشمهاى خمار، چشمهاى خمار را در تصرف گرفت و زنى درخشان خود را بر مردى درخشان گشود. زن به وسعت و ژرفاى رودخانهاى طغیانی بود. مرد بادبان گشود و بر آبهاى زن راند. زن حس مىکرد که ژرفتر و ژرفتر در بدنش فرو میرود. سرآسیمه. دیوانه. خواهان ژرفتر رفتن. ژرفتر. تنها بدنِ زن او را از رفتن بازداشت. بدنِ مرد. و آن گاه که متوقف شد، آن گاه که با ژرفترین ژرفاى زن تماس یافت، با آهى لرزان و هق هقکنان غرق شد.
زن روی مرد دراز کشید. هر دو خیس از عرق. زن حس کرد که بدن مرد زیرش فرومینشیند. نفساش منظمتر مىگردد. دیدهی چشمهایش برمیگردند. مرد، که موهایش را نوازش مىکرد، حس کرد گرهى گشوده در او، هنوز در زن سفت و لرزان است. با ملایمت زن را به پشت خواباند و با لُنگ خیساش، عرق و شن را از بدن زن پاک کرد. رویش خوابید اما مراقب بود تا وزنش بر زن سنگینى نکند. قلوه سنگها در پوست ساعدش فرو مىرفتند. چشمهاى زن را بوسید. گوشهایش را. پستانهایش را. شکمش را. هفت خط باردارى دو قلوهایش را. خطى را که از ناف به میان سه گوشه تیرهاش مىرفت، که به او مىگفت زن مىخواهد او به کجا برود. به میان پاهایش، که پوستش، نرمترین بود. سپس دستهاى نجار باسن زن را بلند کرد و زبان نجساش درونىترین بخش زن را لیسید. از کاسهاش، فراوان و عمیق نوشید.
زن برایش رقصید. روى تکه خاک قایقىْشکل. زیست.
تکیه زده به درخت ترگیل، زن را، که هم مىگریست و هم مىخندید، در آغوش گرفت. سپس کوتاهزمانی، که ابدیتى مىنمود، اما در واقع ۵ دقیقهای بیش نبود، زن لمیده بر سینهى مرد، خوابید. هفت سال تنهایى از او رخت بربست و با بالهاى سنگین لرزان به درون سایهها پرواز کرد. هم چون ماده طاووس فولادى کدر. و در مسیر آمو (به گذر عمر و مرگ) یک علفزار کوچک آفتابى ظاهر شد. علفهاى مسین مزین به پروانههاى آبى. در پسِ آن، یک مغاک.
به تدریج وحشت به درون مرد بازخزید. وحشت از آن چه که کرده بود. از آن چه که مىدانست دوباره خواهد کرد. و دوباره.
زن از صداى کوبشِ قلب مرد به قفسه سینه بیدار شد. گویى دنبال مفری مىگشت. به دنبال دندهاى کناررونده. یک دیوار پنهانى کشویى ـ تاشو. بازوهایش هنوز او را در میان داشتند، مىتوانست حرکت عضلات دست مرد را در حین بازى با یک شاخه خشک نخل حس کند. آمو در تاریکى لبخند زد، با این اندیشه که چقدر بازوهایش را دوست دارد، شکل و نیروى آنها را، ایمنى آسودن در آنها را، در حالی که در واقعیت، خطرناکترین جاى ممکن بود. مرد ترسش را در گل سرخ کاملی پیچید. آن را کف دستهایش گذاشت. زن آن را برداشت و به موهایش زد.
زن خودش را بیشتر به او چسباند، خواهان در او بودن، خواهان لمس بیشتر. مرد زن را در گودى بدنش جمع کرد. نسیمى از رودخانه برمیخاست و بدنهاى گرمشان را خنک میکرد.
کمى سرد بود. کمى خیس. کمى آرام. هوا.
اما، حرفی هم مانده بود؟
***
ساعتى بعد، آمو خود را به نرمى کنار کشید.
«باید بروم.»
مرد چیزى نگفت، حرکتى نکرد. لباس پوشیدن او را تماشا کرد.
اکنون، فقط یک چیز مهم بود. مىدانستند این تنها چیزى است که مىتوانند از یکدیگر بخواهند. تنها این یک چیز. همیشه. هر دو مىدانستند.
***
حتا بعدها، در تمام سیزده شب بعد، به طور غریزى خود را به چیزهاى کوچک مشغول مىکردند. چیزهاى بزرگ در درون نهان ماندند. مىدانستند جایى ندارند بروند. هیچ ندارند. بدون آیندهاند. بنابراین به چیزهاى کوچک دل خوش کردند.
به جاى گاز مورچهها روى باسن یکدیگر مىخندیدند. به کرمهاى بدترکیب آویزان از لبهى برگها، به سوسکهای به پشت افتادهاى که نمىتوانستند برگردند. به دو ماهی کوچکی که همیشه در رودخانه ولوتا را مىیافتند و او را تُک مىزدند. به آخوندک زاهدانه در حال دعا. به عنکبوت ریزى که در شکاف دیوار ایوان پشتى خانه تاریخ مىزیست و بدنش را با تکههاى آشغال استتار میکرد. بال نقرهاى زنبورى. تکهاى تار. غبار. برگى پوسیده. قفسه سینه زنبورى مرده. ولوتا او را “چپو تامنوران” (Chappu Thamburan) نامید. عالىجناب زباله. یک شب لباسى به لباسهایش افزودند ـ یک تکه پوست سیر ـ و وقتى ناراضى، برهنه و بدرنگ از زره خود بیرون آمد و پوست سیر را همراه با زره دور انداخت، شدیدا رنجیدند. گویى آنها را به بدسلیقگى متهم مىکند. چند روزى در این برهنگی موهن انتخاری باقى ماند. پوست سیر مطرود همان جا ماند، مثل دیدگاهى منسوخ نسبت به دنیا. فلسفهاى متروک. سپس خرد شد. چپو تامنوران به تدریج یک دست لباس جدید پیدا کرد.
بدون اقرار به دیگرى یا به خود، سرنوشتشان، آیندهشان، (عشقشان، جنونشان، امیدشان، شادى بیکرانشان) را به او پیوند زده بودند. هر شب به سراغش مىرفتند (و هر بار هراسانتر) تا ببینند آیا آن روز را به سر رسانده است.
نگران ضعفاش بودند. کوچکىاش. کفایت استتارش. غرور ظاهرا مخربش. کم کم به مشکلپسندیاش علاقمند شدند. به کجکى راه رفتن موقرانهاش.
او را برگزیدند، زیرا مىدانستند باید به شکنندگى ایمان بیاورند. به کوچکى دلخوش باشند. هر بار که از هم جدا مىشدند، تنها یک قول کوچک به یکدیگر مىدادند.
«فردا؟»
«فردا.»
مىدانستند همه چیز مىتواند در عرض یک روز تغییر کند. حق داشتند.
***
بارى، در مورد چپو تامبوران اشتباه مىکردند. او بیش از ولوتا عمر کرد. او پدر نسلهاى بعدى شد.
او به مرگ طبیعى مرد.
***
شبِ همان روزی که سوفی مول رسیده بود، ولوتا محبوبش را که لباس میپوشید، تماشا میکرد. وقتى کارش تمام شد، روى صورت مرد خم شد. به نرمی انگشتاناش را بر او کشید و ردّى از مورمور بر پوستش بر جاى گذاشت. چون ردّ گچ بر تخته سیاه. چون نسیمى در شالیزار. چون دود جتى در آسمان آبىی کلیسا. مرد، چهره زن را در دستهایش گرفت و آن را به سوى خود کشید. چشمهایش را بست و پوست زن را بویید. آمو خندید.
فکر کرد، بله، مارگارت. ما چنین هم میکنیم.
زن چشمهاى بسته مرد را بوسید و برخاست. ولوتا تکیه داده به درخت ترگیل رفتنش را نگریست.
زن گل سرخ خشکى در موهایش داشت.
برگشت تا بار دیگر بگوید: «Naaley.»
فردا.
*از این رمان پنج ترجمهِی سانسورشده به فارسی انتشار یافه است.