علی رابوی: مارگریت
علی رابوی
مارگریت
دیگر برایم عادت شده بود که ساعت دو و نیم صبح کلهی سحر از خواب بیدار شوم. اگر رادیوی ساعت رومیزیاش هم بیدارم نمیکرد از صدای جروواجر تختخوابش حتما بیدار میشدم. از تخت پایین میآمدم، میرفتم توی اطاق نشیمن. سیگاری روشن میکردم و یک مشت بد و بیراه به زنیکه و زمین و زمان میدادم و آن قدر پابپا میکردم تا عملیات قرص خوری، توالت و سرفههای قبل از خواب سرکار خانم تمام شود و به رختخوابش برگردد. آنوقت برمیگشتم به اطاقم و روی تختم دراز میکشیدم، چند صفحه از کتابی را میخواندم تا پلکهایم سنگین میشد و دوباره به خواب میرفتم. شبهای نخست حسابی کلافه میشدم.
«یعنی چه که آدم حتی توی اطاق خواب خودش هم آسایش نداشته باشد! اصلا خواب شب که دو تکه شد، یعنی بریزش دور، محال است که تمام خستگی روز را از تن آدم بدر کند»
فکر کردم که جای تختم را عوض کنم، ولی کجا بگذارم این تخت لعنتی را؟ یک طرف که بخاری است، یک طرف هم کمد، روبروی در ورودی هم که امکانش نیست. جای تخت همین جاست که هست. تنها راهش این است که بنحوی از پیرزن خواهش کنم، که از اطاق خواب دیگرش استفاده کند. ولی من که هنوز کلامی هم با وی رد وبدل نکردهام. اصلا ندیدمش که حرفی زده باشم. روزی بیش از یکی دو بار، آنهم بمدت چند دقیقه، برای برداشتن روزنامهاش از پشت در، و نامههایش از صندوق پستیاش، بیرون نمیآید. هر بار که من بموقع میرسم تا اتومبیلم را پارک کنم و پیاده شوم، خود را هراسان به خانه میرساند و از پشت پرده کرکرهها دزدکی نگاهم میکند. خوب، تو که این همه از من میترسی، چرا شب موقع خواب میآیی درست سرت را میگذاری بیخ گوش من؟ چرا نمیروی توی آن یکی اطاقت بخوابی؟
بعدها راز قضیه را کشف کردم. گویا اخیرا درشهر ما قاتلی پیدا شده که تا به حال چندین پیرزن را به قتل رسانده است. علائمی که قاتل از خود در صحنهی قتلهای متعدد برجای گذاشته، نشان داده که کار شخص واحدی بوده است، بیشتر درکش کردم. از آن روز تصمیم گرفتم که هر چه زودتر باب آشنایی را با وی باز کنم، که طفلک از ترس ودلهره دربیآید و این قدر بِربِر به من به عنوان یک قاتل احتمالی نگاه نکند.
از آن پس سعی کردم در محوطهی جلوی خانه بیشتر ظاهر شوم و فرصتهای بیشتری برای صلح وآشتی در اختیارهمسایهی دلواپسم قرار دهم.
یکی از آن روزهای آفتابی زیبا، بعد از یک هفته باران و آسمان عبوس بود که دست بکار شدم. از جمعآوری انبوه برگهای خشک و شاخههای شکسته، تا کشیدن علفهای هرز که راه دِرِ ورودی آپارتمان پیرزن را مسدود کرده بود، پیش رفتم. لیوانهای خالی قهوه، قوطیهای نوشابه و مقوا و کاغذ پارهها را که باد در لابلای گل بوتههای جلوی خانه پراکنده بود، برداشتم و در کیسههای پلاستیکی زباله ریختم. چهرهی محوطهی جلوی خانه بطور چشمگیری تغییر کرد. حین کار در باغچهی کوچک جلوی پنجرهاش، سایهاش را پشت پرده دیدم. نگاهش کردم، دو پرهی پرده کرکره را با دو انگشت از هم باز کرده بود و نگاهم میکرد. سرش را یکی دو بار آهسته تکان داد احتمالا یعنی «خدا عمرت بده، چه کار صوابی میکنی» با خندهی کم جانی بر لب جواز دوستی را صادر کرد. من هم عمدا تنها لبی تکان دادم که نشنود و این قدر قایم باشک بازی درنیآورد و بیاید بیرون. خوشبختانه حیلهام گرفت. پیر زن آهسته به سمت در حرکت کرد و من هم معطل نکردم در این فاصله پریدم نامههایش را از صندوق پستیاش و روزنامهاش را از پشت دربرداشتم. پیر زن درِ توری را باز کرد و در پشت شیشهی در بیرونی که هنوز بسته بود، ظاهر گشت «دیدی بالاخره رامت کردم مادمازِل» پیر زن چین و چروک صورتش را در هم کشید و وراندازم کرد. چهرهی مهربان و رنجوری داشت. یک پوست و استخوان، لاغر، تکیده ولی دوست داشتنی.
با لبخندی سلام کردم و نامههایش را نشانش دادم. پیرزن با اندکی تعلل و دودلی درِ بیرونی را هم باز کرد. بگمانم ترس دیگر تا حدودی زایل شده بود، ولی این هنوز به مفهوم اعتماد نبود.
ــ اسم من علی است. یک ماهی میشه که در واحد بغلی شما زندگی میکنم.
لبهایش تکانی خورد ولی من نتوانستم چیزی بشنوم. گوشم را به علامت این که نمیشنوم، جلوتر بردم. این بار باز با همان صدای لرزان و نحیف ولی اندکی بلندتر گفت
ــ اسم من هم مارگریته.
ــ از آشنایی با شما خوشحالم مارگریت.
ــ من هم از آشنایی با شما خوشحالم و هم، از این که دستی به سر و وضع این باغچه کشیدی، آشغالدونی شده بود.
ــ چرا به صاحبخونه نمیگی کسی را بفرسته تمیز کنه؟
ــ صاحبخونه؟ خدا پدرتو بیآمرزه. یه خوکیه که نگو. اصلا گوشش به این حرفا بدهکار نیست. فقط منتظره که من سرم رو بذارم زمین، اونوقت اینجا رو به دوبرابر پولی که من میدم اجاره بده. ولی میدونی چیه؟ براش خیلی متاسفم، چون من فعلا خیال مردن ندارم.
با خودم میگویم چه اعتماد به نفسی دارد! چه عشقی به زندگی دارد این زن.
ناخودآگاه از خودم میپرسم، دوست داری تا این سن وسال، با این حال و روز هنوز زنده باشی؟ خودم میگوید: آره که دوست دارم. به هر حال زندگی با هر مشقتی هنوز زیباتر از مرگه.
ــ قبل از شما یه خانوادهی عرب اینجا زندگی میکرد، شما کجایی هستین، اگر اشکالی نداره بپرسم.
مارگریت بود که مرا بخود آورد
ــ من ایرانی هستم. ایران رو میشناسید؟
اووه، البته که میشناسم، من و شوهرم دو سال در افغانستان زندگی کردیم.
برایش مشکل بود که خود را سر پا نگهدارد. همینطور که صحبت میکرد خود را بطرف صندلیای که از خیزران بافته شده بود کشاند و نشست و من بدنبالش وارد شدم. تعارف کرد که روی صندلی روبرویش بنشینم، نشستم.
ــ خیلی دلم میخواست آیران رو ببینم، ولی ممکن نشد. باید جای قشنگی باشه. با آثار باستانی دیدنی. البته اون موقع جوون بودم. سی ودو سالم بود. لعبتی بودم هاااا.
بیصدا خندید و از روی صندلی بلند شد، لنگلنگان خود را بطرف قفسهای که پر از کتاب و اشیاء زینتی کوچک بود رساند. قاب عکس کوچکی را برداشت و با دستمالی گرد و خاک رویش را گرفت و نشانم داد. قاب عکس را از دستش گرفتم. عکس جوانیهای خودش بود. همان حوالی سی، سی ودو را نشان میداد. بسیار زیبا و لوند بود. نگاهم را از عکس گرفتم و به صورت مارگریت انداختم. باور کردنی نبود. حتی تشابهات اصلی هم از بین رفته بودند. پیری چه بی رحمانه دست به تاراج زیبایی این زن گشوده بود.
ــ مارگریت چند ساله که تنها زندگی میکنی؟
ــ حدود بیست سال پیش شوهرم مرد. جوون بود و سالم. یههو سکتهی قلبی کرد. اون موقع در واشینگتن دیسی زندگی میکردیم. بعد از مرگ آلبرت، اسم شوهرم آلبرت بود، من اومدم سیاتل و چند سالی با خواهرم زندگی کردم و الان هفده سالی میشه که توی این خونه تنها زندگی میکنم.
ــ خواهرت بهت سر نمیزنه؟
ــ خواهرم از من سه سال بزرگ تر بود، شش سال پیش سرطان گرفت و مرد. شوهرش دانیال هم هشت سال پیش مرد. دانیال سکتهی مغزی کرد، هشتاد وسه سالش بود.
ــ بچه چی مارگریت، بچه نداشتین؟
ــ یه پسر دارم که الان پنجاه وچهار سالشه، در ایالت آریزونا زندگی میکنه، دو تا بچه داره، هر دو پسر، اشاره به عکسی کرد که توی قفسه به کتابها تکیه داده بود.
ــ بتو سر میزنه؟
مارگریت آهی کشید و قاب عکس را از من گرفت و روی میز گذاشت.
ــ طفلک پسرم خودش به اندازهی کافی گرفتاری داره، به من هم سر میزنه، سالی یکی دو بار، آره مرتب تلفنی حالمو میپرسه.
از آن روز به بعد به مارگریت نزدیک تر شدم، هفتهای یکی دو بار بهش سر میزدم. مارگریت هشتاد وچهار سالش بود ولی هنوز رانندگی میکرد. هفتهای یک بار و گاهی وقت ها دو بار برای رفتن به خرید اتومبیلش را از گاراژ بیرون میآورد. خودش میگفت:
ــ میدونی؟ مشکلترین قسمتش همین بالا و پایین کشیدن در گاراژه، والا رانندگی برام عینه آب خوردنه.
دیگر مرتب بهش سر میزدم. حسابی خودمانی شده بودیم. برایش جوک تعریف میکردم. میخندید. میگفت:
ــ من به همین زودیآ رفتنی هستم. میدونم دیگه کارم تمومه.
راست میگفت، بنظر من هم کارش تمام بود. دیگر به فوتی بند بود. من هم از انصاف بدور دیدم که در آخرین روزهای عمرش دلش را بشکنم. موضوع را پیش نکشیدم. فکر کردم، میشود چند صباحی هم دندان روی جگر گذاشت و چیزی نگفت.
دو ماهی از این ماجرا گذشت، مارگریت نه تنها قصد رفتن نداشت، بلکه نسبت به چند ماه گدشته، قبراق ترهم به نظر میرسید.
یک روز بعد از حمل خواربار از اتومبیلش به آشپزخانه، دل به دریا زدم وگفتم
راستی مارگاریت، تو که دو تا اطاق خواب داری، چرا از اون یکی اطاقت استفاده نمیکنی؟ البته من اینو به خاطر راحتی خودت میگم هااا، چون من معمولا شبا دیر میخوابم. نمیخوام سر وصدای من یه موقع مزاحم خواب شما بشه.
مارگریت همینطور که نگاهم میکرد، یکی از آن خندههای بی صدایش را سر داد و در حالیکه شانههایش تکان میخورد گفت:
ــ اتفاقا منم به همون دلیل تو اون اطاق میخوابم.
حیرت زده پرسیدم، کدوم دلیل مارگریت؟
میدونم احمقانه اس ولی این که میتونم به راحتی صدای خرناسههای تو رو بشنوم و نترسم. إحساس کنم که کسی درهمین چند قدمیام خوابیده. آخه میدونی؟ تخت من فقط به اندازهی یه دیوار نازک از تخت تو فاصله داره. درسته؟
چه خوب شد که چیزی نگفتم. طفلک مارگریت.
از پارچی که روی میز بود به لیوانش آب ریخت و قرصی از روی دستمالی برداشت و در دهانش گذاشت و از آب خورد.
ــ یعنی اگه یه شب سرم رو گذاشتم زمین و دیگه بلن نشدم، جسدم نمیمونه رو تختم بگنده، درسته؟ تو خبردار میشی مگه نه؟
یک ماهی نگذشته بود که مارگریت شب با صدای زنگ ساعتش بیدار نشد. صدای جروجر تختش نیآمد، صدای سیفون توالتش نیآمد. چندین بار به دیوار کوفتم، صدایش کردم، تلفن کردم، خبری نشد. آخر سر به پلیس زنگ زدم. پلیس و گروه امداد با شکستن پنجره، وارد خانه شدند. مارگریت تمام کرده بود.
سیاتل
بهار ۱۹۹۴
مارگریت یکی از داستانهای مجموعه داستان “خانههای مردم” است که از سوی “نشر آفتاب” منتشر شده است. این مجموعه شامل یازده داستان کوتاه در ۷۲ صفحه است.