جمشید شیرانی: سفرنامه

سفرنامه

جمشید شیرانی

(۱)

راه

مرا تا کجا خواهد برد این جاده ی پاییز؟ از فراز رودها و از میان جنگل ها خواهم گذشت و تار سپید تارتنکی را خواهم یافت که بر گنبد فیروزه بر فراز آیینه می گسترد تا ماهِ پریده رنگ را به چنگ آرد. سوزنِ زرّینِ آفتاب در تنِ جنگل پاییز فرو خواهد رفت و مردی، شبحی آراسته با قلّاده ی سگی در دست، به پیشبازِ من خواهد آمد. سگی خشمگین و نارام با دندان های سپید و خونی سرخ و خروشان که رّدِ پای مرا تا دوردست خواهد بویید. رمه ای سترگ خواهم دید از گوزن های دُم سپیدِ جنگلی در میان درختان از جوان و پیر، ماده و نر، باریک و فربه که دیده در دیده من خواهند دوخت و از دستان من آب خواهند خورد و یک شاخ و یک خال و یک انگشتری زمرّد به من هدیه خواهند داد. به شبه جزیره ای خواهم رسید و بر گِرد آن خواهم چرخید و قایقران ها را خواهم دید که قلاّب های ماهیگیری در آب افکنده اند و زیر پرتو خورشید بر نیمکت های خود به خواب رفته اند. مرغابی های وحشی از من خواهند گریخت و دورترک در جزیره ی متروکی پنهان خواهند شد. هرگز آن ها را دوباره نخواهم دید. امّا پرستوهای دریایی با قیچی دم هایشان بر شانه های من لانه خواهند کرد و از آن جا به پرواز در خواهند آمد. جاده پس مرا به کلبه های متروکی خواهد برد که جز من دیگر هیچ کس آن ها را در نخواهد گشود.

(۲)

گذار

از کوره راه بی نامی خواهم گذشت با آبچاله های مکدّر که آیینه های تیره ی پاییزاند. سرخس ها در باد خواهند رقصید و در انتهای کوره راه اشباح آدمیان از نشیب فرود خواهد آمد و در ژرفای مغاکی پنهان خواهد شد. زن، نگاهبانِ جنگل پاییز است. هر روز دانه و دام می گذارد در تَکِ جنگل برای خورشید خسته و با آوندی پُر از ذرّت می رود به دیدار گوزن های دُم سپید. تنش پُر از خال های زرد و نارنجی است و شاخی دارد با پیچ و تاب های بلند. در برکه آب می ریزد و با گوزن ها بر سر سفره می نشیند و قصه می گوید و ترانه های غریب را زیر لب زمزمه می کند. با برگ های خزان کلبه های شکوهمند می سازد که آسایشگاه آوارگان است. زن، نگهبانِ جنگلِ پاییز، نامه رسان است. در راه نامه ای به من خواهد داد نبشته با زرِ سرخ بر پوستِ درختی نادر با زبانِ پلنگان و با نقش های دلفریب و آیه ها و نکته های دلپذیر در ستایش پاییز، فصلِ آفرینش گیاهان و جانوران، گسترانیدن زمین و بخشیدن تابندگی به ماه، فصلِ دوستی جان و مهر.

(۳)

تا نرسیدن

در راه پایم به گودالی فرو خواهد رفت و اژدهایی خفته را بیدار خواهد کرد با تنی از پولاد آبدیده و زبانی سرخ از آهنِ تفته و نفسی از آتش و نگاهی از شراره. با خال به دامش خواهم افکند و با شاخ بر قلب او ضربه ای خواهم زد و به برق زمرّد چشمانش را خواهم سوخت. پس در راه به چشمه ای خواهم رسید که در تابش نور خورشید می درخشد و در آن ماهی های کوچک شنا می کنند و از من نمی هراسند. در کف چشمه تخته سنگی است که نوک اش نزدیک سطح آب است و موج ها را می چرخاند. کفِ چشمه در آفتاب پیداست. باد سهمگینی خواهد وزید و آشوب در خواهد افکند. باد، نگاه را و نور را هم با خود خواهد برد. سرد خواهد شد و خسته خواهم بود امّا چشم از آن چشم انداز فرو نخواهم بست. وآنگاه در کنار چشمه خواهم خفت و تشنه در تاریکی برخواهم خاست و آفتاب مرا تنها خواهد گذاشت. تا رسیدن چقدر راه است. تا کجا می برد این جاده ی پاییز مرا؟

(۴)

خانه

بر پرنیانِ برگ گام خواهم نهاد. قایق های سرنگون را در ساحل تن آسایی خواهم دید. پرستوهای دریایی از فراز شانه های من در آب شیرجه خواهند زد و با دهانی پُر از ماهی های ریز باز خواهند گشت. جای پای گوزن ها را در ساحل خواهم دید و سنگچینی به یادگار بر ساحل خواهم نهاد. در این خُرده سنگ ها رازهای بسیاری نهفته خواهد ماند. هیچ کس این رازها را درنخواهد یافت و شاهدان خاموش خواهند ماند. پرستوهای دریایی لب فروخواهند بست. سوزن های نور دیگر باره درختان پاییز را خواهد شکافت. به پشت سر نگاه خواهم کرد، به کوره راهِ بی بازگشت. خانه را خواهم جست بر این کوره راهِ پاییزی. نیلوفرها در بستر خیس خود خواهند خفت و رؤیای شکفتن در ژرفای برکه فرو خواهد رفت. گوزن های همیشه، شاخ دار ها و بی شاخ ها، در میان جنگل دیدار خواهند کرد و دوباره مردی خواهد گذشت با ریسمانی در دست و سگی نارام در کنار. دست لرزانِ مردِ پیر سدِ بین من و دندان های سپید سگ خواهد بود. درخت ها به صف خواهند ایستاد و در پاییز خود را خواهند تکاند و برگ های فرو افتاده از شبنم چشمانِ سبزه نمناک خواهند شد و کفش های من در گذار از پرنیان برگ خیس خواهد شد. به کوچه ی بهار خواهم رسید. نامی که با فصول عوض نمی شود. دور خود خواهم چرخید تا از خانه دور نشوم. می دانم خانه همین اطراف است. و می دانم سفر پرسه زدن در اطراف خانه ای است که هرگز پیدا نخواهد شد. پشت همین درخت ها. پشتِ همیشه.

(۵)

برکه

نیمروزِ باغِ پاییز را

به تماشا می نشینم

آن همه آوند

در کار

تا جامه از سبزینه تهی شود

پیش از برهنگی.

سبز امّا

ایستاده سرو

همچنان به تماشا.

برکه

می سپارد ریزه موج ها را

به ساحلِ خفته

و تخته سنگ در آرامش

خمیازه می کشد

در انتظارِ زمستان:

شاید این بار

یخ آب نشود

و رختِ سبز

به شاخه های برهنه

باز نگردد

و قلّاب ها

تهی بماند و

نیلوفر آبی

دیگر

نماد شکوفایی و شادابی

در مردابِ هرزه نباشد.

نه چشمه ساری

نه گلِ سرخ آراسته ای

نه پرستویی

نه ستاره ای.

رقص نیزار

در کنار برکه

فریبی نیست.

زنبورها شرنگ می پرورند

در کندو های زهرآگین خویش.

درنگ مکن.

نیمروزِ حیرانی نیست

خشمت از نیستی نیست

از هستی و هست است

از خویش است

که در خشمی

از خویشان، از خدا.

با باد پیمان بستی و

باد پیمودی و

بادت از یاد برد.

در پاییز

همچو سروی سبز

برگ های کهنه را

– سوزن های فرو شده در جان را –

به پیشبازِ زمستان خواهی برد

و خون تو دیگر بار

بر برفِ تازه فرو خواهد ریخت

و سرخترین ایمانِ تو را

برفِ تازه فروخواهد شست

و عشق را

و سنگچینه ی یادگار را

و رشته های نازک امید را.

همچون شبحی پریده رنگ

زمستان را تاب خواهی آورد

و خود را در آیینه ی زنگاری

دیگر نخواهی شناخت

و هیچ کس ناله های تو را

در نخواهد یافت.

از خواب زمستانی

بر خواهی خاست

با سوزنِ سبزی

در ژرفای جانت،

نه در جان

در بی جانت!