مزدک بامدادان (محسن بنائی)؛ مُرده ریگ ابن هشام

مُرده‌ریگ ابن‌هشام

جای‌پای سیره‌نگاران در نگاه ما به جهان

 

در سال پانسدوهفتاد میلادی خسرو یکم (انوشه‌روان) پادشاه ساسانی سپاه ورزیده‌ای را به فرماندهی وَهریز به یمن گسیل داشت، تا حبشیان را از آنجا براند و پادشاهی دست‌نشانده را بر تخت آن برنشانَد. ابوحنیفه دینوری در اخبارالطوال چنین می‌نویسد:

«چون این حال براى مردم یمن طولانى شد، سیف بن ذى‌یزن حمیرى که از فرزندزادگان ذونواس بود از یمن بیرون آمد و نزد قیصر روم که در انطاکیه بود رفت و به او از سیاهان شکایت کرد و درخواست نمود ایشان را یارى دهد و سیاهان را از یمن بیرون کند و پادشاهى یمن از او باشد، قیصر گفت آنان بر دین و آیین منند و شما بت پرستید و من شما را بر ضد ایشان یارى نمى‏دهم. سیف چون از او ناامید شد به خسرو ایران توجه کرد و نخست به حیره و نزد نعمان بن منذر رفت و کار خود را به او شکایت برد. نعمان به او گفت […] من همه ساله نزد خسرو پسر قباد میروم و هنگام این مسافرت نزدیک است و ترا همراه خود خواهم برد و براى تو اجازه ورود مى‏گیرم و براى مقصودى که دارى شفاعت مى‏کنم، […] و خسرو انوشروان سپاهى از زندانیان ترتیب داد و مردى از ایشان بنام وَهریز پسر کامگار را که بیش از صد سال داشت و از دلیران و بزرگان بود که چون در راهها ناامنى بوجود آورده بود زندانى شده بود بر آنان سالار کرد. وَهریز با همراهان خود به ابله  رفت و با سیف بن ذى‌یزن از راه دریا حرکت کرد و در ساحل عدن پیاده شد، و چون این خبر به مسروق رسید به مقابله آمد و چون رویاروى شدند و جنگ در گرفت. وَهریز پیشدستى کرد و تیرى به مسروق زد که میان دو چشم او فروشد و از پشت سرش بیرون آمد و بر زمین افتاد و مرد، لشکر مسروق پراکنده شدند و وَهریز وارد صنعاء شد و یمن را تصرف کرد و خبر فتح را براى خسرو انوشروان نوشت […] وَهریز پنج سال در یمن بود و چون مرگش فرارسید تیر و کمان خود را خواست و گفت مرا بنشانید و تکیه دهید آنگاه کمان بر دست گرفت و تیرى رها کرد و گفت بنگرید هر جا تیر من بزمین افتاد همانجا براى من آرامگاهى بسازید و مرا در آن دفن کنید، تیر او پشت کلیسیا افتاد و آنجا را تا امروز” مقبره وَهریز” مى‏گویند. پس از او انوشروان بادان را به یمن فرستاد و او تا هنگام ظهور اسلام پادشاه یمن بود»[۱]

 

آیا اگر ژوستینیان یکم به درخواست سیف ابن ذی‌یزن پاسخ داده بود، یا نعمان ابن منذر او را به نزد خسرو انوشه‌روان نبرده بود، جنگی رخ نمی‌داد؟ آیا اگر بجای خسرو یکم قباد یا یزدگرد یا پیروز بر تخت می‌بودند دست به جنگ با یمن نمی‌زدند؟ آیا براستی ارتش ایران تنها از آنرو به یمن گسیل داده شد، که مردم و پادشاه آن از دست حبشیان به ستوه آمده بودند؟ آیا مسروق می‌توانست با “گفتگو” از این جنگ ناگزیر بگریزد؟ بگذارید تاریخ را نه از زبان دینوری (یا طبری و ابن خلدون و بلعمی و یعقوبی) که از دیدگاه دانش‌پژوهانه بخوانیم:

 

ایرانیان از روزگار اشکانیان به جایگاه بازرگانی و راههای ترابری کالا از خاور به باختر آگاه بودند و در بهره‌گیری از آن چنان ورزیده شده بودند که توانسته بودند با پدید آوردن آنچه که امروز به آن “جایگاه یگانه بازرگانی”[۲] می‌گوئیم، به انباشت دارائی برسند، به گونه‌ای که شهروندان ایران بویژه در سده‌های پایانی شاهنشاهی ساسانیان از توانگرترین و داراترین مردمان جهان بودند. بازرگانان ایرانی از روزگار اشکانیان ابریشم و ادویه و دیگر کالاهای کمیاب در باخترزمین را در دولتشهرهای کاشغر و خُتن و یارکند می‌خریدند و آنها را به بهایی گزاف به رومیان می‌فروختند[۳]. نقش این جایگاه یگانه در سیاست بازرگانی و اقتصادی اشکانیان چنان فراز بود که آنان از هیچ کاری در نگاهداری آن فروگذار نمی‌کردند. هنگامی که در سال ۹۷ میلادی “گان یینگ”[۴] فرستاده چین بر سر راهش به روم با یک گروه بسیار بزرگ از سرهنگان و بازرگانان به ایران رسید، سرداران و بازرگانان ایرانی چنان داستانهای هراس‌انگیزی از دنباله این سفر برای آنان ساختند و پرداختند، که ایشان از رفتن به روم چشم پوشیدند و به کشور خود بازگشتند.

 

رومیان ولی هرگز از یافتن راههای جایگزین برای دادوستد بی‌میانجی با چین ناامید نشدند. هنگامی که پادشاهی مسیحی اکسوم (اریتره و اتیوپی امروز) در سال ۵۲۵ سرزمین خود را به یمن امروزین (پادشاهی حِمیَر) گسترش داد و بویژه از زمانی که ابرهه سردار حبشی خود را از وابستگی به اکسوم رهایی بخشید و پادشاهی مسیحی-حبشی یمن را بنیان گذاشت، رومیان که یمن را “عربستان خوشبخت”[۵] می‌نامیدند، بخت خود را گشوده دیدند و در پی آن شدند که به یاری همکیشان مسیحی خود از دریای سرخ و از راه خلیج پارس و دریای عمان ایران را دور زده و کشتیهایشان را به خاور دور بفرستند و اینچنین از پرداخت بهای گزافی که ایرانیان از آنان دریافت می‌کردند بگریزند و اقتصاد بازرگانی خود را سروسامان بخشند. دروازه چنین شاهراهی ولی تنگه باب‌المندب بود که رومیان برای گذر از آن باید پیوندهای سیاسی خود را با پادشاهی حبشی یمن بهبود بخشیده و استوار می‌کردند. تا هنگامی که ابرهه بر تخت بود، بخت با رومیان یار نبود، ولی جانشینان او کم‌کم درب گفتگو را با رومیان باز کردند و می‌رفتند که سرانجام در میانه سده ششم دروازه‌های این شاهراه را بروی رومیان بگشایند.

 

خسرو انوشه‌روان که برنامه رومیان را با زیرکی دریافته بود، در سال ۵۷۰ به بهانه‌ای که دینوری نگاشته است، با فرستادن سپاهی کارآزموده پادشاهی حبشی یمن را سرنگون کرد و با برسرکار گماردن فرمانروایی دست‌نشانده، راه را بر رومیان بست. همین فرمانروا (سیف بن ذی‌یزن) نیز اندکی پس از آن کشته شد (شاید بدستور خسرو) و یمن یکی از استانهای ایران شد، تا دست رومیان همچنان از دادوستد بی‌میانجی با چین و هند کوتاه بماند.

 

به پرسشهای آغازین بازگردیم. اگر بخواهیم گزارش دینوری را پایه بررسی تاریخ بگیریم، باید بر آن باشیم که این جنگ می‌توانست  رخ ندهد (پادشاهی دیگر بجای خسرو، گفتگوهای مسروق با دربار ایران و …) . نیازی هم بدین نخواهیم داشت که از خود بپرسیم چرا بازماندگان پادشاهی حِمیَر تازه پس از چهل‌وپنج سال دریافتند که سرنگون شده‌اند و دست یاری بسوی ایران دراز کردند! اگر نقش اقتصاد و سود و سرمایه را از سیاست کنار نهیم، آنگاه می‌توانیم تاریخ را بسیار ساده و سرگرم‌کننده بیابیم و از خواندن آن شادمان شویم. ولی اگر به آن به چشم یک دانش با قانونمندیهای ویژه خود بنگریم، آنگاه خواهیم دید که این جنگ برای ابرقدرت آن روز جهان (ایران ساسانی) ناگزیر بود و چه سیف ابن ذی‌یزن از خسرو درخواست کمک می‌کرد و چه نمی‌کرد، چه مسروق جنگ می‌کرد و چه آشتی و چه وهریز پیروز می‌شد و چه شکست می‌یافت، ایران “باید” یمن را بزیر فرمان تیسفون می‌آورد تا تنگه باب‌المندب را در دست داشته باشد و بتواند همچون گذشته کالاهای کمیاب هندی و چینی را به بهای گزاف به رومیان بفروشد و سود سرشار آن را روانه خزانه شاهی کند و بکار آراستن ارتشی زَنَد که پشتوانه این برتری باشد.

 

چرا ما به جهان پیرامون خود همچون موزه‌ای از پدیده‌های ایستا و بی‌پیوند با یکدیگر می‌نگریم؟ چرا تاریخ و گاهنگاری در نزد ما ایرانیان از بازگوئی زنجیره‌وار رخدادهای پراکنده فراتر نمی‌رود و ما در ژرفای اندیشه‌مان مرزی میان افسانه و تاریخ نمی‌توانیم کشید؟ برای پاسخ به این پرسشها باید در تاریخ این آب‌وخاک دوهزاروپانسد سال بازپس رفت:

اگر از ایرانیان پیرامون خویش بپرسید داریوش بزرگ چگونه از میان آن هفت بزرگزاده پارسی به پادشاهی برگزیده شد، نزدیک به همه آنان داستان هرودوت را برای شما باز خواهند گفت:

 

«پس از رایزنیهای بسیار، هفت بزرگزاده پارسی بر آن شدند که پگاهان به بیرون از شهر بتازند و پس از رسیدن به آتشکده، اسب هرکدام از آنان زودتر شیهه کشید، او پادشاه شود. مهتر داریوش، شبِ پیش از آن جفتِ اسب داریوش را بدانجا برد و اسب در آن روز سرنوشت، هنگامی که بدانجای رسید از بوی جفت خود برانگیخت و شیهه‌ای جانانه سرداد و بدینگونه داریوش پادشاه امپراتوری هخامنشی شد»

 

این نگاهِ ما ایرانیان به رخدادهای تاریخی است. به دیگر سخن ما می‌پنداریم اگر آن اسب خوشبخت در آن پگاهانِ سرنوشت شیهه سرنداده بود، نه خط میخی پارسی پدید می‌آمد که دوهزاروچهارسد سال پس از آن بتوان به یاری‌اش سنگ‌نبشته‌های آرامی و بابلی و ایلامی را خواند، نه نخستین امپراتوری فراقومی جهان با یک دیوانسالاری پیچیده و کارآمد پدید می‌آمد، تا هِگِل بنویسد: «امپراتوری هخامنشی، نخستین “دولت” به مفهوم مدرن آن بود، یعنی چیزی که بر پایه اندیشه ها، قانونها و روشها شکل گرفته بود و با همه آن چه که تا به آنروز وجود داشت، متفاوت بود»[۶]. اگر مهتر داریوش نبود، نه نشانی از پُست می‌بود و نه از شاهراه بازرگانی سارد-شوش و نه برای نخستین بار در تاریخ کسی دست به یکسان‌سازی سکه‌ها و وزنه‌ها و اندازه‌ها در سرتاسر جهان شهرنشین آنروز می‌زد و نه کانال سوئز کَنده می‌شد. از نگاه توده ایرانیان و بخش بزرگی از سرآمدانشان، همه آنچه که در راستای انباشت سرمایه و گسترش بازرگانی و کشت‌وکار و دادوستد بدست داریوش انجام پذیرفت، تنها و تنها ریشه در شیهه مستانه آن اسب داشت و نه در اینکه داریوش برگزیده شد، زیرا که زمانه دگرگون شده بود و چرخ سرمایه برای گردش پُرشتاب‌تَر نیاز به دگرگونیهای ژرف در همه زمینه‌ها داشت، و به کسی که این دگرگونیها را با توانائی به پیش بَرد و به انجام رساند. داستان اسب و شیهه مستانه‌اش ولی دلنشین‌تر است.

 

از هرودوت و کتزیاس اگر بگذریم، یادگَه تاریخی ما ایرانیان را افسانه‌های سیره‌نگارانِ آغاز اسلام انباشته است و ما حتا در جایی که پای دین در میان نباشد نیز، به جهان پیرامونمان با چشمان ابن‌اسحاق و واقدی و ابن‌هشام می‌نگریم و سرآمدان و اندیشورزانمان را باید نوادگان و نبیرگان این افسانه‌سرایان به شمار آورد. ببینید ما در باره کشته شدن نُعمان ابن‌منذِر بدست خسرو پرویز چه خوانده‌ایم:

 

«ابرویز نامه‌ای نوشت به نعمان که از کنیزکان عرب برای او بفرستد […] وقتی نعمان نامه را خواند گفت: «پادشاه را تازیان بادیه‌ها، بادیه‌های درشتناک به چه کار آید؟ چرا که در عراق (سواد) زنان فراخ‌چشم سیاه‌چشم (مها) هستندکه او بی‌نیاز است» زید بن‌عدی بن‌زید سخن نعمان را […] گردانید و گفت: «نعمان می‌گوید با بودن ماده‌گاوهای سواد (بقرالسواد) پادشاه را بی‌نیازی است» ابرویز در خشم شد و از پی نعمان فرستاد […] و فرمان داد تا نعمان را […] به زیر پای پیل افکندند»[۷]

 

از نگاه ما خسرو پرویز نعمان را تنها از آنرو کشت، که زید بن‌عدی سخن او را درست از تازی به پارسی برنگردانده بود. اینکه ما امروزه می‌خوانیم لخمیان، نزدیکترین همپیمانان مسیحی ساسانیان در همین سالها نهانی دست به گردآوری جنگ‌افزار زدند و کارهایی کردند که نشان از نزدیکی آنان به امپراتوری بیزانس و پشت کردنشان به ایران داشت، جایی در بررسیهای ما ندارد[۸]، چرا که داستان ترجمان نادرست دلچسب‌تر است.

سیره نویسان نامبرده با افسانه‌سرائیهای خود نه تنها برای اسلام آغازی روشن و بی‌ چون‌وچرا آفریدند، که نگاه کودکانه خود بر تاریخ را نیز همچون مُهری برجسته بر پیشانی اندیشه ایرانی فروکوفتند، تا ما ایرانیان از مردم کوچه و بازار گرفته تا سرآمدان و اندیشورزانمان، در تاریخ و رخدادهای آن چیزی جز انبوهی از داستانهای سرگرم‌کننده و درهم نبینیم. و اگر گمان برده‌اید که این سخن تنها در باره زندگی شاهان و جنگها و آشتیهای آنان است که راست می‌افتد، بسنجید سخن دو تاریخنگار ایرانی را، یکی از سده دهم (هفدهم میلادی) و دیگری از سده چهاردهم (بیست‌ویکم میلادی):

زین‌الدین آصفی (تاریخنگار صفوی – هرات) پانسد سال پیش می‌نویسد:

 

«سلطان [محمود غزنوی] فرمود تا او را حاضر کنند تا معلوم شود اگر پیش از این گفته باشد زحمت نبریم. چون فردوسى به مجلس سلطان حاضر شد، احوال خود عرضه داشت نمود، گفت که: این کتاب که شما مى‏طلبید من بعض آن را نظم کرده‏ام. سلطان خداى را شکر بسیار گفت که این‏چنین شاعرى را بدو ارزانى داشت. […] و گفت: شاد باش اى فردوسى که مجلس ما را چون فردوس گردانیدى. و صله و انعام وافر بدو ارزانى داشت‏  و حکم کرد که بعد از آن او را فردوسى گویند؛ و حکم شد که شاهنامه را به نظم آورد. و در جوار خودش جاى داد»[۹]

 

و خداداد رضاخانی (تاریخشناس دوران باستان) در گفتگویی با رادیو فردا می‌گوید:

 

«(رادیو فردا: به نظر شما پیش‌زمینه و زمینه تاریخی سرودن شاهنامه چیست؟) رضاخانی: اینکه در واقع یک متنی است که یک شاعر آنطور که امروزه می‌گویند “کامیشن” می‌شود که متنی را به شعر دربیاورد… (رادیو فردا: یعنی مقصودتان این است که سفارش گرفته…) رضاخانی: سفارش… دقیقا‌ً‌. و دقیقا‌ً اینکه این متن یک جورهایی دارد آماده بهش تحویل می‌شود»[۱۰]

 

همین تاریخشناس در باره زبان پارسی کنونی و چرائیِ گسترش آن می‌گوید: «اولا من همیشه می‌گم که یک عاملش عامل تصادف بوده، این زبان می‌تونسته براحتی زبان پارتی باشه …»[۱۱]

بدیگر سخن پژوهشگر دانشگاه سده بسیت‌ویکم درباره یک پدیده ستُرگ تاریخی-فرهنگی درست همانگونه می‌اندیشد، که آموزگار دربار جُغتایی در سده نهم و دهم، همانگونه که آصفی نیز خود بر جهان و رخدادهای آن از دریچه تنگ ابن‌اسحاق و ابن‌هشام می‌نگریسته است. این نبیرگان ابن‌هشام در سده بیست‌ویکم هم، نیازی به بررسی پیش‌زمینه‌های فرهنگی، سیاسی و تاریخی پدید آمدن کتابی چون شاهنامه نمی‌بینند و گمان می‌برند سرودن حماسه ملی را نیز می‌توان همچون دوختن شلوار و ساختن خانه “سفارش” داد. این درست همان رویکرد “ابن‌هشام”ی به تاریخ و رخدادهای آن است، که نه به “پیشینه” می‌پردازد، و نه پیوندهای میان پدیده‌ها را برمی‌سنجد.

 

من برآن نیستم که با نگاه امروزین به تاریخنگاران هزارواندی سال پیش خرده بگیرم، بیشتر از آن برآنم که این نگاه آنان است که سایه بلند خود را از پس سده‌های پرشمار بر سر اندیشه انسان ایرانی سده بیستم و بیست‌ویکم افکنده است. اگر طبری در سده دهم می‌نویسد آدم چندان بلندبالا بود که یر به آسمان می‌سائید، میلیونها ایرانی در سده بیستم بر بام خانه می‌شوند تا عکس امامشان را در ماه ببینند. برای آنکه بدانیم ما تا بکجا در چنبر اندیشه‌های ابن‌هشامی گرفتاریم، تنها باید نگاهی به رفتار و پندار خویش بیفکنیم. پندارهایی چون:

 

اگر رضاشاه به قدرت نرسیده بود، ما همان ۹۰ سال پیش به دموکراسی می‌رسیدیم،

ایرانگرائی آغاز پادشاهی پهلوی به دستور رضاشاه (و بریتانیا) بود،

محمدرضاشاه می‌توانست ما را به دروازه‌های تمدن برساند،

اگر محمدرضاشاه به آن بیماری مرگبار دچار نبود، انقلاب پیروز نمی‌شد،

انقلاب برای آزادی و حقوق بشر بود و خمینی آن را دزدید،

. . .

 

همه و همه برخاسته از یک نگاه ابن‌هشامی به تاریخ و جامعه هستند، نگاهی که در آن دست یک “قادرِ قهار” در پشت همه رخدادها است، که همه چیز را از “هیچ” می‌آفریند و گاه‌وبیگاه دست بدامان “معجزه” نیز می‌شود. پس انسان ایرانی اگر خواهان پای نهادن در جهان نوین است، باید نخست اندیشه خود را از زندان جهانبینی ابن‌هشامی برهاند و بند ناف خود را از تاریخ‌نگاری اسلامی بگسلد.

[۱]  اخبار الطوال، ‌ابوحنیفه احمدبن داود دینوری، برگ ۹۲ تا ۹۳

[۲]  economic monopoly

[۳]  Pulleyblank, Edwin G.: Chinese-Iranian Relations I. In Pre-Islamic Times

[۴]  Han Ying بنگرید به زیرنویس پیشین

[۵]  Arabia Felix

[۶]  Vorlesungen zur Philosophie der Geschichte, Kapitel 3, über Perserreich und die persische Religion

[۷]  آفرینش و تاریخ، مطهر بن‌طاهر مقدسی، برگ ۵۴۴

[۸]  در اینباره بنگرید به: Byzantium and the Arabs in the Sixth Century, Irfan Shahid

همچنین به نوشته‌ای از ب. بی‌نیاز “نگاهی دیگر به فرایند اسلامی‌شدن ایران – پنج” http://eslamshenasi.net/?p=279

 

[۹]  بدایع الوقایع، زین الدین محمود واصفی، پوشینه دوم، برگ ۳۵۳

[۱۰]  http://www.radiofarda.com/content/f8-ferdowsi/27340446.html

[۱۱] https://www.youtube.com/watch?v=CaHG5UbTFgE