رضا بهزادی؛ آوینیون

منفذهای پوست بدنم هوای خنک عصر جمعه سپتامبر را که از پنجره سقف ماشین به درون می آمد، به زیر پوست می کشاندند، در تمام اعضایم تحرک دوباره شریانی را یافتم که سالها حسش را گم کرده بودم. برهنگی آسمان با تابش نارنجی آفتاب مرا به یک روز گرم سال های دور کشاند، که در شن های داغ خود را ول داده بودم و با لذتی بی پایان محو تماشای دریا و آسمان و مرز میان این دو و تن لخت دختران بودم که با ساق های قهوه ای ، بی دغدغه خود را از دریا به میان شن ها می انداختند. آنقدر آنجا ماندم تا بتوانم غروب آفتاب را ببینم و کمی بعد پر از بوی دریا خود را اجبارا به شهر دادم که گریزی از آن نداشتم. با اولین بوق ماشین احساس کردم نشئه گی دریا از من گرفته شد.

ساعتها بود که آسمان خاکستری و عبوس آلمان را که به دریچه ای مسدود می ماند، پشت سر گذاشته بودم. لذتی شناخته اما پنهان در زیر این طاق نیلگون به من دست داده بود.

به میدانی کوچک رسیدم که گلهای تابستانی دور تا دور به شکل مخروط تا نوک آن کاشته شده بودند و در فواصل هر ردیف گل سنگ های روشن قهوه ای کار گذاشته بودند و درست در وسط این مخروط میله ای فلزی بود که در راس آن به تابلوهای آبی رنگ می شد چهار جهت اصلی و شهرها را تشخیص داد.

تابلوی شهر Orange  را درست روبرویم یافتم و کارم راحت شد چون می دانستم بعد شهر Aignon  می آید. شهری که چندسال پیشتر و با وجود باران سیل آسایش از دیدنش دل نمی کندم، او دستم را محکم گرفته بود و مرا به جاهای دلخواهش می برد. یکبار به من گفت: چقدر غر میزنی، شاید باران تا فردا هم ادامه داشته باشد، بگذار ببارد، لذتش بیشتر است و انگشت سبابه ام را بوسید و من بینی کوچکش را که آب از آن

می چکید بوسیدم. بعد از میدان ، زمین وسیعی بود که تازه درو شده بود و حالا خالی خالی بئد، اما بوی شبدر و یونجه با کود حیوانی درهم شده بود و سمت چپ داشتند با تراکتور زمیین را شخم می زدند. بوی آنجا مرا بیاد سفر قبلی ام انداخت که با او از اینجا گذر کردم. سیگاری آتش زدم، همیشه در مسافرت با من بود. به صندلی خالی نگاه کردم.خونی جوشیده با سرعت از قلب به مغزم رسید. همیشه آرام چشمانش را می بست و مثل کودکی اش می خوابید. گاه حس می کردم دارد به چیزی می اندیشید که هرگز بیانش نمی کند و به دنیایی در رویایش قدم می نهاد که فقط از آن او بود.

گاه نگاهش می کردم تا بتوانم درکش کنم.پنجره ماشین را باز کردم و گذاشتم باد دلتنگی ام را با خود ببرد. سیگاری آتش زدم و رادیو را روشن کردم . صدای ویسکی خورده پیرمرد آمریکایی و ریتم Bluse  مرا به دو زمان قسیم کرد:

بگذار تمام شود کودک من ، دوباره شروع خواهی کرد.

شهرم و خانه ام را سوزاندند. می دانی یعنی چه، ما از نو خانه ای ساختیم.

بگذار به پوستت بخندند همانطور که به من خندیدند، توانت را باور کن.

نه مرا و نه تورا تسخیر نخواهند کرد، تو دوباره آغاز خواهی کرد مثل کودکی ات.

شب بود که به Aignon رسیدم. مهتاب با آرامش رود رن خستگی ام را با خود برد. دو ساعتی در شهر گشت زدم و بعد به کافه ای رفتم. اول به نظرم کوچک آمد ولی بعد متوجه شدم از دو قسمت تشکیل شده ، قسمت اول در جلوی بار مربع شکل و توسط چهار ستون که روی آنها نقاشی شده بود، خود را از قسمت دوم که بزرگ و مستطیل شکل بود، جدا می کرد.

من در نزدیکی بار نشستم و روبرویم در گوشه ای که به خیابان نزدیک بود، دختری با موهای کوتاه قهوه ای روشن و پیراهنی لیمویی رنگ با آستین های کوتاه نشسته بودو روزنامه ای را ورق می زد و گاه به سیگارش پک می زد. دو مرد در عقب مشغول گفتگو بودند و بلند بلند می خندیدند و گاه سکوتی طولانی آنها را از هم جدا می کرد.

بارمن به من شب بخیر گفت و وقتی متوجه شد که من فرانسوی نیستم خنده ای کرد و به زبان انگلیسی پرسید چه چیزی میل دارم و من سفارش یک باگت با پنیر و گوجه و خیار و یک لیوان شراب دادم و به او گفتم که در آخر یک قهوه بدون شیر می خواهم.

مشغول خوردن غذایم بودم که دختر روبرویم با دست به من اشاره کرد و لبخندی زد ، برایش دست تکان دادم، پاکت سیگارش را نشانم داد، سرم را تکان دادم و پاکت توتون را نشانش دادم .لحظه ای بعد او با روزنامه و قهوه اش به طرفم آمد و به زبان انگلیسی گفت:

” من ژولی هستم ، اجازه دارم یک سیگار بپیچم؟”

” بله می توانید هر چقدر می خواهید برای خودتان بپیچید”

” شما اهل اینجا نیستید، اینطور نیست؟”

” شما چطور؟ فرانسوی هستید”؟

در تمام مدتی که سیگار می پیچید از خودش و پاریس و آوینیون صحبت کرد. کمی بعد از شراب من نوشید و سیگارش را آتش زد و بعد صحبتش را ادامه داد و در تمام مدت به چشم هایم خیره شده بود و دود سیگارش را به طرف صورتم از بینی اش و بر روی بشقابم از دهانش خالی می کرد. از میان دود سیگار به صورتش نگاه کردم، چشم هایش آبی روشن و پوست صورتش سفید و زیر چشم هایش تیره بود، اهل پاریس بود، دانشگاهش را شش ماه پیش تمام کرده و موقتا جایی مشغول کار شده بود و حالا تصمیم داشت خیلی از کشورهای جنوبی را ببیند.

” شما هم از این شهر خوشتان می آید؟”

” بله ، بخاطر همین امشب اینجا می مانم”

” پس شما هم به سمت جنوب می روید؟با ماشین یا قطار؟”

” با ماشین، میل دارم خیلی از جاها را ببینم و واقعا خیلی جاهای دیدنی است که تصمیم دارم ، بروم”

” مسیرتان کجاست؟کدام کشور می روید؟”

” جنوب اسپانیا”

” می توانم با شما بیایم، اگر موافق هستید؟”

گیلاس شراب را برداشت و کمی خورد

“البته که می توانید، شما نگفتید که کارتان چیست؟”

پک محکمی به سیگارش زد و خنده کنان گفت:

” فکر می کنید چکاره هستم؟”

” از کجا بدانم، شاید در یک انیستوی باستان شناسی یا زبان شناسی”

“نه” و خنده ای کرد، به چشم هایش نگاه کردم و گفتم:

” در رستوران یا چیزی شبیه آن ، شاید بیشتر شبها کار می کنید”

” تقریبا ، ولی دیگه مهم نیست، از دستش خلاص شدم”

لبخندی کوتاه زد و ساکت مرا نگاه کرد، لحظه ای بعد چشم هایش را بست و من سرم را پایین انداختم. وقتی بیرون آمدیم، پیشنهاد کرد به کنار رود برویم، تا آنجا برسیم مرا راضی کرد، که شب را نزد من بماند، اینطوری برایش ارزانتر تمام می شود و تاکید کرد که من خیالم از بابت هتلدار راحت باشد،به او می گوید که یکی دو ساعت بیشتر نزد من نمی ماند. قبل از اینکه وارد هتل بشویم ساک کوچکش را به من داد و گفت: او نباید چیزی همراه داشته باشد، اینجوری هتلدار حرفش را بهتر قبول می کند.وقتی وارد هتل شدیم کسی آنجا نبود و ما با عجله از پله ها بالا رفتیم، موقع باز کردن در، من دستپاچه شده بودم، او جلوی دهانش را گرفته بود و می خندید . من نگاهش کردم،چشم هایش حالا کوچکتر و براق تر شده بود. وقتی وارد اتاق شدیم مردد بودم که آیا کار درستی کرده ام و احساس کردم سرم داغ شده است.به طرف پنجره رفتم، پرده را به گوشه ای کشیدم و بیرون را تماشا کردم، آمد کنار من ایستاد و گفت: این شهر خیلی رومانتیک و دوست داشتنی است ، کمی بعد دستش را پشت گردنم گذاشت و پرسید:” می تونم دوش بگیرم؟”

” خوب معلومه که می توانید، در ضمن یک پتو در ماشینن دارم، آن را می آورم بالا”

” بهتره پایین نروید”

لحظه ای مرا نگاه کرد و دستهایش را پشت سرش حلقه کرد، لبخند زنان رفت زیر دوش. من روی صندلی کنار پنجره نشستم و چشم هایم را به نقطه های روشن آسمان که حالا دیگر تاریک شده بود، دوختم . صدای آمدنش را شنیدم، صورتم را برگرداندم، او را درست مقابل خودم دیدم، صورتش قرمز شده بود و با یک حوله بزرگ بالاتنه اش را پوشانده بود، لبخندی زدم و دوباره بیرون را نگاه کردم، لحظه ای بعد گرمای دستهایش را دور گردنم حس کردم.

“کجایی! خیلی تو فکری، کنار رود هم خیلی رفته بودی تو فکر”

” لحن صدایش عوض شده بود و خیلی آرامتر کلمات را بیرون می داد. گرمای شکمش گوشهایم را داغ کرده بود، از بالا سرش را خم کرد و لبهایم را بوسید، سرم را برگرداندم، پیشانی و صورتم به دو پستان سفت و برآمده اش برخورد کرد، وسط آنها را بوسیدم و او مرا از صندلی بلند کرد و به طرف تختخواب کشاند، گرمایی که داشت برایم دیگر بیگانه می شد کلافه ام کرد و تمام بدنم را به تسلط خود در آورد. حرارت لبهایش، چشم هایمم را از سقف دزدید.

صبح که بیدار شدم آفتاب را روی دیوار مقابلم دیدم و اتاق روشن روشن بود، با اینکه صدایی شنیده و سئوالی کرده و جوابی شنیده بودم ولی هنوز گیج بودم، اتاق ساکت بود و پرنده ها در بیرون می خواندند. به طرف دوش رفتم، او نبود، اطراف اتاق را خوب ورانداز کردم، ساک دستی اش را ندیدم . دوباره روی تختخواب دراز کشیدم ، پتو از بوی بدنش پر بود.

از هتل که بیرون آمدم خیابان را چند بار بالا و پایین رفتم و بعد روی نیمکتی نشستم و محو تماشای بازی بچه ها در پارک شدم و گاه به طرف هتل نگاه می کردم شاید که پیدایش شود.

بعد از دو ساعت به کافه ای رفتم که شب قبل آنجا بودیم، یک دختر جوان پشت بار بود، نشانی های ژولی را دادم و از او پرسیدم آیا او آنجا بوده و او با سر اشاره کرد که ندیده.

ساعت هشت شب پول پنج قهوه، یک غذا و سه لیوان آب را دادم و نشانی جاده ای را گرفتم که مرا به مرز می رساندند.