بهرام مرادی؛ نِسا

 

طرف‌های ظهر، مردی تروتمیز و خوش‌پوش زنگِ درِ آپارتمانِ نِسا را ‌زد، کارت‌شناسایی‌ش را یک ثانیه جلوی او گرفت و مؤدبانه، در حالی‌که به صورتِ او نگاه نمی‌کرد، گفت مأمورِ نیروی انتظامی تهران است و اجازه بدهد بیاید داخل؛ و با حرکتِ نامحسوسِ سر به آپارتمان‌های دیگر اشاره کرد. نِسا وحشت‌زده کنار کشید، روسری را روی پیشانی کشید، بال‌ش را دورِ گردن محکم کرد، در را بست و پِچ‌پِچ کرد، اتفاقی افتاده؟ مرد اجازه خواست از در دور شوند. رفتند توی اتاق‌نشیمن. مرد نگاهی سریع به اطراف انداخت و با دیدنِ دو استکان‌ و یک پیش‌دستی روی میز، پرسید مهمون داشتید؟ نِسا گفت، پیشِ پای شما یه خانمِ مشتری اومده بود سفارشِ لباس بده. مرد گفت مشتری. لحن‌ش نه سؤالی بود نه تأکید؛ انگار فقط خواسته بود کلمه‌یی را تکرار کند. نشست روی مبلِ تکی. نِسا هم‌چنان ایستاده بود و سعی می‌کرد لرزش دست‌ها و لب‌هاش را کنترل کند. مرد گفت طبقِ اطلاعاتِ او، در طبقه‌ پنجمِ ساختمانِ مجتمعِ مقابل، درست همان آپارتمانی که روبه‌روی آپارتمانِ نِسا قرار دارد، تعدادی خلاف‌کار زندگی می‌کنند. نِسا تِته‌پِته کرد، چه جور خلافی؟ مرد گفت خلاف‌های بزرگ. حتمن می‌داند که این شهر مملو از باندهای موادمُخدر، دزدی و (انگشت‌ش را بالا ‌بُرد:) آدم‌ربایی و جنایت است، گذشته از مشتی فتنه‌گرِ وطن‌فروش هم که این‌روزها کفِ خیابان‌ها جولان می‌دهند. نِسا به کِرکِره‌ی پنجره‌ی آش‌پزخانه‌ی اوپن‌ نگاه کرد که همیشه پایین بود تا هم از ساختمانِ مقابل، که فقط چند متری فاصله داشت، کسی او را دید نزند، هم که راه بر ورودِ نورِ شدیدِ تابستانی ببندد. سعی کرد چهره‌ی ساکنینِ آپارتمان‌ها را به‌یاد بیاورد. پِچ‌پِچ کرد، کدوم‌شون؟ مرد اخم کرد. پرسید منظورش چیست؟ نِسا گفت، اینا دو تا آپارتمانِ سوا هستن. توی دستِ راستی‌ یه مردِ تنها زندگی می‌کنه و توی دستِ چپی یه زوج با دو بچه‌ی کوچیکِ مدرسه‌رو. مرد پرسید آیا تا به‌حال چیزِ مشکوکی مشاهده کرده؟ نِسا پرسید، چی مثلن؟ مرد گفت بعید نیست همه‌شان اعضای یک باند باشند. نِسا پچ‌پچ کرد، خُب چرا دست‌گیرشون نمی‌کنید؟ مرد گفت خیلی خطرناک است که آدم در همسایه‌گی‌ی یک عده جانی زندگی کند. نِسا بی‌اراده سر تکان داد و  به زمین خیره شد. مرد ادامه داد ایشان که دوست ندارند بلایی سرِ خودش و پسرش بیاید؟ نِسا لرزید. مرد از کجا می‌دانست او جدا شده‌ و یک پسر دارد؟ بغض‌آلود گفت، من یه زنِ تنهام. از دستم که کاری ساخته نیست. مرد گفت اگر می‌خواهد با مشکل مواجه نشود باید در جهتِ دست‌گیری‌ی آن‌ها همکاری کند. در لحن‌ش چیزی بود که نسا را ترساند؛ چیزی مثلِ هشدار، اما قبل از هر چیز تهدیدآمیز. نِسا زمزمه کرد، چه همکاری؟ مرد توضیح داد عملیاتِ دست‌گیری‌ی آن‌ها فقط وقتی عملی‌ست که او بتواند از درونِ خانه‌ی نِسا بیست‌وچهار ساعته تحت‌نظر بگیردشان. نِسا جاخورده پرسید، شما و همکاراتون؟ فکر کرد اعتراضی که در لحن‌ش بود، مرد را رنجانیده؛ تِته‌پِته کرد، منظورم این بود که… مرد گفت از خانه‌ی او فقط خودش. نِسا گفت، چه‌قدر… یعنی طول می‌کشه؟ مرد گفت نمی‌داند؛ ولی به‌ کارش آن‌قدر وارد است که حتا پسرش نفهمد فردِ دیگری در خانه است، کی از مهدکودک برمی‌گشت؟ نِسا فکر کرد حتمن بچه ندارد؛ وگرنه می‌دانست بچه‌ی مهدکودکی نمی‌تواند تنها برگردد خانه. گفت، عصر باید برم بیارمش. مرد خواهش کرد آپارتمان را نشانش بدهد. از نظرِ او اتاق‌خواب، با پنجره‌یی که رو به ساختمانِ مقابل داشت، مناسب بود؛ هر چند که تنها اشکالش دیوارِ نازکی بود که آن را از اتاق‌بچه جدا می‌کرد. مرد اطمینان داد با این‌وجود مزاحمتی برای او و پسرش ایجاد نخواهد کرد. و در مقابلِ سؤالِ نِسا که کی کارش را شروع خواهد کرد، گفت به‌محضِ دادنِ گزارش به مقاماتِ مسئول و دریافتِ دستور. نِسا کلیدزاپاسِ آپارتمان را از میخی که به دیوارِ راه‌رو آویزان بود جدا کرد و به او داد. مرد گفت می‌داند دهان‌ش قُرص است. اما تأکید می‌کند که در موردِ این قضیه مطلقن نباید با کسی حرف بزند؛ مشتری‌ها که جای خود دارند. مشتری‌ها را این‌بار با تأکیدِ خاصی گفت. نِسا سر تکان داد. مرد دست‌ش را گذاشت روی سینه‌، سرش را خم کرد و گفت خاضعانه از این همکاری و هشیاری ممنون است.

 

بعد از رفتنِ مرد، نِسا از لای کِرکِره‌ی آش‌پرخانه‌ آپارتمان‌های مقابل را نگاه کرد. در بالکنِ مردِ تنها یک صندلی بود و بالکنِ خانواده‌ی دو بچه مملو از آت‌وآشغال‌. چه‌طور ممکن بود در این منطقه‌ی آرام و تقریبن پرت چنین ماجراهایی رخ دهد؟ البته بعید نبود مردِ تنها سرش تو کارِ خلاف باشد؛ اما این خانواده‌ی دو بچه؟ از قرار شاغل بودند. شب‌ها پرده‌ی آش‌پزخانه‌شان کنار می‌رفت و می‌شد دید که زن به کارهای خانه می‌رسد و مرد به تکالیفِ بچه‌ها و تا دیروقت می‌نشیند پشتِ کامپیوترش.

اتاق‌خواب را مرتب کرد، جارو کشید، ملافه‌ی تخت را عوض کرد، دقت کرد کنارگوشه‌ی اتاق یا زیرِ‌ تخت تکه‌یی لباس‌زیر یا لوازم‌آرایش یا هر نشانه‌ی زنانه‌ی دیگری نباشد، لح‍ظاتی از زوایای مختلف آپارتمان‌های روبه‌رو را پایید و تصاویرِ گنگی از قتل و جنایت در سرش چرخید، لباس‌هایی را که ممکن بود لازم‌ش شود برداشت تا به اتاق‌بچه ببرد، در را بست و توی نشیمن نشست پشتِ چرخ‌خیاطی. یک سفارشِ لباس‌عروس و یک لباس‌شب داشت که باید پس‌فردا تحویل می‌داد.

تا دو ماه قبل شش روزِ هفته را در یک خیاط‌خانه‌ی زنانه کار می‌کرد. چند نفر از مشتری‌ها، که مهارت‌ش را می‌ستودند، به‌ش پول قرض دادند و ترغیب‌ش کردند یک چرخ‌خیاطی بخرد و در خانه برای خودش کار کند. از آن زمان فقط سه روز به خیاط‌خانه می‌رفت و باقی‌ی روزها به سفارش‌های همان زن‌ها، و یا کسانی که معرفی می‌کردند، می‌رسید. زن‌ها اغلب چند نفری می‌آمدند خانه‌اش و تا کارشان راه‌بیفتد چای می‌نوشیدند، راجع به حق‌وحقوقِ زن‌ها بحث می‌کردند، لابه‌لاش جوک‌‌ می‌گفتند و از ترافیک و هوای آلوده و بگیروببندهای خیابانی‌ در موردِ پوشش و آرایشِ زنان می‌نالیدند. نِسا باوجودی که رابطه‌ی دوستانه‌یی با آن‌ها به‌هم زده بود و گاه‌گداری در مهمانی‌هاشان شرکت می‌کرد، واردِ بحث‌هاشان نمی‌شد. ساکت گوش می‌کرد و به‌خود می‌گفت در این دوروزمانه باید کلاه خودش را بچسبد باد نبرد. و چه کارِ عاقلانه‌یی کرد بعد از جدایی برنگشت شهرِ کوچکِ خودشان. محال بود آن‌جا بتواند مشتری‌خصوصی داشته باشد و از چشمِ مردم و صاحب‌کار پنهان بماند.

 

با پسرش که برگشت حس کرد مرد در اتاق‌خواب است. به پسرش گفت بی‌سروصدا تلویزیون تماشا کند تا او غذا بپزد. مرد را هم به‌حساب آورد. سهم‌ش را ریخت تو قابلمه‌یی کوچک. بعد از شام پسرش را خواباند و نشست پشتِ چرخ‌خیاطی. نمی‌توانست حواس‌ش را به کار بدهد. بی‌قرار بود و دلشوره داشت. درددلِ تلفنی‌ی یکی از دوستان‌ش هم نتوانست آرام‌ش کند. قطع که کرد، رفت دست‌شویی. صورت‌ش را شُست، کِرم زد، موهاش را شانه کرد و پاورچین ‌رفت آش‌پزخانه و از لای کِرکِره آپارتمان‌های روبه‌رویی را پایید. مردِ تنها تلویزیون تماشا می‌کرد و سیگار می‌کشید. زنِ خانه‌ی دستِ چپی آش‌پزی می‌کرد و با صدای بلند با شوهر و بچه‌هاش حرف می‌زد. نِسا متوجه شد که دارد همه‌ی این‌ها را از چشم‌های مرد می‌نگرد و سعی می‌کند چیزهای دیگری پس‌وپشت‌شان کشف کند. شرم‌زده شد. برگشت پشتِ چرخ‌خیاطی. آیا صداش مرد را اذیت نمی‌کرد؟ روی برگه‌یی نوشت: غذاتون توی یخچاله. گذاشت‌ش روی میزِ آش‌پزخانه، تشکی کنارِ تختِ پسرش انداخت و خوابید.

صبحِ بعد که چشماش را باز کرد، تا لح‍ظاتی از بودن در اتاقِ پسرش شگفت‌زده شد. آن روز باید می‌رفت خیاط‌خانه. بدونِ سروصدا آماده شد، پسرِ خواب‌آلودش را لباس پوشاند، بغل کرد و خانه را ترک کرد. امید داشت که امروز، مثلِ روزهای قبل، به راهبندان برنخورد. یک هفته‌یی می‌شد که تهران شلوغ شده بود. هر چه به مرکزِ شهر نزدیک می‌شدی حضورِ مأمورینِ پلیس و مردم و موتورسوارانی که باتوم‌ به‌دست به جمعیت می‌زدند بیش‌تر می‌شد. همان دوسه روزِ اول نسا مجبور شد به خانه برگردد و به صاحب‌کار زنگ بزند و بگوید نمی‌آید.‌ حالا گرچه پلیس سرِ چهارراه‌ها مستقر بود، ولی خیابان‌ها آرام بود و نِسا سرِ وقت به خیاط‌خانه رسید.

 

عصر که برمی‌گشت سعی کرد چیزی، کسی یا اتومبیلی غریبه را، اطرافِ مجتمع کشف کند. شک نداشت که همکارانِ مرد محله را تحت‌نظر دارند. ولی همه چیز عادی بود. یادِ روزهای اولی افتاد که تازه به این محله آمده بود. روزهایی که فکر می‌کرد حالا که جدا شده می‌تواند چیزهایی را تجربه کند که همیشه فکر می‌کرد در شهری چون تهران به وفور در دسترس است؛ با آدم‌هایی که دوست دارد دوست شود، بچه‌اش را بزرگ کند و زندگی‌ش را آن‌طور بسازد که می‌خواهد. رفته‌رفته ولی سختی‌ی زندگی در کار غرق‌ش کرد و شوق‌وذوق‌ش را خشکاند. همکارهاش زن‌هایی بودند از نقاطِ مختلفِ تهران؛ با اعصابی متشنج از تنش‌های زندگی‌ی زناشویی، گرانی‌ی فزاینده، شلوغی و ترسی همیشه‌گی از بیکاری.

 

سرشب زنی که لباس‌شب سفارش داده بود، همراه زنی دیگر، سرزده به خانه‌اش آمدند. صورتِ ورم‌کرده‌ی سفارش‌دهنده و دستِ شکسته‌ی همراه‌ش نِسا را آشفته کرد. سعی کرد دست‌به‌سرشان کند. توضیح داد که لباس‌شب‌ فردا آماده خواهد شد. زن‌ها اما خیلی خودمانی آمدند داخل. مدتی نشستند، چای نوشیدند و راجع به درگیری‌های خیابانی و ماجراهایی که در روزهای اخیر براشان پیش‌آمد کرده بود روده‌درازی کردند. نِسا، در حالی‌که دایم حواس‌ش به اتاق‌خواب بود و شک نداشت که مرد حرف‌هاشان را می‌شنود، خداخدا می‌کرد هر چه زودتر بروند. و یکهو فهمید باز هم دارد از نگاه مرد حرف و حرکاتِ‌ دیگران را می‌بیند. از خودش بدش آمد. وقتی زن‌ها بلاخره رفتند، پسرش را حمام کرد و خواباند. رفت آش‌پزخانه. قابلمه‌ی غذا دست‌نخورده بود. حتمن مرد می‌رفت بیرون غذا می‌خورد. شروع کرد به کار. سکوتی که در خانه بود عمیق‌تر از هر زمانِ‌ دیگری به‌نظر می‌آمد. آیا مرد به نتایجِ جدیدی رسیده بود؟ شاید خواب بود؟ رفت دست‌شویی. داشت صورت‌ش را می‌شست که تارِمویی روی روشویی چشم‌ش را گرفت. تارِموی مرد نبود؟ اطراف را وارسی کرد. بو کشید. آمد توی نشیمن و سعی کرد نشانه‌یی از مرد پیدا کند. چیزی نیافت. پاورچین رفت پشتِ پنجره. چراغ‌های آپارتمانِ دستِ چپی خاموش بود. در نشیمنِ دستِ‌ راستی مردِ تنها روی زمین نشسته بود و داشت با دستگاهی ورمی‌رفت. چه‌کار می‌کرد؟ نکند داشت وسیله‌ی خطرناکی می‌ساخت تا… وحشت‌زده از پنجره دور شد. فکر کرد اگر چراغ را خاموش کند، هم آرام می‌گیرد هم که شاید بتواند صدای حرکاتِ‌ مرد را بشنود. تاریکی آرام‌ترش کرد ولی هیچ صدایی را از اتاق‌خواب به گوش‌ش نرساند. نکند رفته بود بیرون؟ داشت می‌رفت پشتِ در گوش بیایستد که به‌خودش نهیب زد، به تو چه مربوط؟ مدتی کار کرد و رفت خوابید. زمانی در خواب حس کرد بوی سیگار از سمتِ بالکن می‌آید. یادش آمد شبِ قبل هم همین وقت‌ها این بو را حس کرده بوده. یعنی مرد فقط این وقت‌ها استراحت می‌کرد؟ چه کارِ شاقی. باید مجرد می‌بود که چنین مأموریت‌هایی را به‌عهده می‌گرفت. زمانِ دیگری در قعرِ خواب به خودش می‌گفت یادش بماند فردا بالکن را از گردوغبارِ تیره و سنگینی که همیشه در آسمانِ تهران بود و همه‌جا را سیاه می‌کرد، بشوید؛ گلدانِ خرزهره را هم آب بدهد.

 

روزِ بعد قرار بود مشتری‌ها بیایند لباس‌شان را تحویل بگیرند. وقتی زوجی که در حالِ‌ ازدواج بودند با همراهان‌شان آمدند سخت مُعذب شد. این‌ها، تا عروس لباس را پرو کند، گفتند و خندیدند و خانه را روی سرشان گذاشتند. عروس چند ایراد به لباس گرفت و نِسا، تا باز به خانه‌اش نیایند، قول داد تا شب تمام‌ش کند و فردا بعد از گذاشتنِ پسرش در مهدکودک لباس را ببرد درِ خانه‌شان. بعد از رفتنِ آن‌ها نفسِ راحتی کشید. بالکن را شُست. متوجه شد گلدان آب دارد. یک زیرسیگاری گذاشت روی میزِ بالکن.

 

عصر که با پسرش به خانه برمی‌گشت، زنِ آپارتمانِ مجتمعِ روبه‌رویی را دید که زیرِ بغلِ مردِ مُسنی را گرفته و جلوتر می‌رود. پا تند کرد و رسید پشتِ سرشان. زن داشت از لزومِ رعایتِ پرهیزِ غذایی و استفاده‌‌ی سرموقعِ داروها حرف می‌زد. نِسا گوش‌ تیز کرده بود و توجه‌یی به صدای درونش نمی‌کرد که می‌گفت، این‌ها که خیلی معمولی اند. یکهو از خودش چندش‌ش شد. پسرش را بغل کرد و از کنارشان گذشت. در خانه ایرادی به پسرش نگرفت که صدای تلویزیون را بلند کرده بود. با سروصدا آش‌پزی کرد و پسرش که خوابید شروع کرد به کار. تمام مدت صدایی درونش نِق می‌زد، به تو چه ربطی داره مردم چه‌کار می‌کنن؟ با کدوم عقلت یه پلیس رو به خونه‌ت راه دادی ترسو؟ تا دیروقت کار کرد و رفت خوابید. در اعماقِ خواب حس کرد کسی توی اتاق‌نشیمن قدم می‌زند. دل‌ش برای مرد سوخت. فکر کرد با سروصدایی که سرشب به‌راه انداخته بوده، اذیت‌ش کرده. فکر کرد ساده‌لوح است که فکر می‌کند این‌ها معمولی اند؛ هنوز همان‌قدر ساده‌لوح که به شوهرش اعتماد کرد و تازه بعد از به‌دنیاآمدنِ پسرش فهمید زن و دو بچه‌ی دیگر دارد. یکی از غرایبِ ابرشهری چون تهران این بود که می‌شد دست به هر کاری بزنی بدونِ آن‌که همسایه‌ات، حتا زنت، خبردار شود. حس کرد این‌ها را دارد به مرد می‌گوید. سعی کرد چهره‌اش را به‌خاطر بیاورد و واکنش‌هاش را حدس بزند. یعنی واقعن بیست‌وچهار ساعته بیدار بود؟ فکر کرد، طفلک. این‌م شد شغل؟

 

صبح با زنگِ تلفن از خواب پرید. دوید طرفِ نشیمن. برقِ فلزینِ چیزی روی دیوارِ راه‌رو به گوشه‌ی چشم‌ش تابید؛ اعتنا نکرد. گوشی را برداشت. آن‌ورِ خط شوهرِ سفارش‌دهنده‌ی لباس‌شب بود که می‌پرسید آیا زن‌ش دیروز به خانه‌ی او نیامده بود لباس‌ش را تحویل بگیرد؟ نِسا گفت، قرار که بود، ولی ایشون نیومدن. منتظر شد مرد سؤالِ دیگری کند که تلفن قطع شد. فکر کرد، یعنی چه؟ داشت لباس‌عروس را بسته‌بندی می‌کرد که صدای گریه‌ی پسرش را شنید. صدا از اتاق‌خواب نمی‌آمد؟ دوید. باز برقِ فلزین به چشماش سُرید. پسرش تو اتاق می‌گشت و مامان‌مامان می‌کرد. بغل‌ش کرد و اطراف را پایید. نشانی از مرد نبود. اتاق به همان تمیزی‌ و مرتبی‌ی روزِ اول بود. به اتاق‌بچه رفت، بالکن را نگاه کرد، تو دست‌شویی سر کشید. مرد نبود. باز تلفن زنگ زد. این یکی مادرِ عروس بود که می‌گفت اشکالی پیش آمده و لازم نیست نِسا لباس را ببرد. نِسا زمزمه کرد، چه اشکالی؟ بغضِ مادره ترکید. داشت شکسته‌بسته چیزهایی راجع به دست‌گیری‌ی دختر و داماد و فامیل‌هاشان می‌گفت که نِسا گوشی‌تلفن را از خود دور کرد و وحشت‌زده و بی‌پناه به اطراف سر چرخاند. بچه‌ به بغل رفت بالکن. زنِ آپارتمانِ دستِ‌ چپی داشت بچه‌هاش را آماده می‌کرد ببرد مدرسه. مردِ آپارتمانِ دستِ راستی تاق‌باز روی زمین خوابیده بود و تلویزیون‌ش روشن بود. دل‌پیچه گرفت. بچه را گذاشت زمین و دوید طرفِ دست‌شویی. دست‌ش روی دست‌گیره‌ی دست‌شویی بود، که مکث کرد و سر چرخاند. کلیدزاپاس به میخ آویزان بود. واررفت کنارِ دیوار.

 

گرون‌پلان اگوست ۱۲