شهلا شفیق؛ دو تا دگمه توپی
گفتم: اصلاً به نظر نمیرسه عصبی باشه!
زیبا گفت: راستی هم!
داوی انگار برای تائید حرفهای ما پیش پای زیبا دراز کشید و سرش را روی دستهایش گذاشت. وقتی وارد خانه شده بودیم با جست و خیزی شاد و پر سروصدا پیچیده بود به پاهای زیبا.بعد، از واق واق افتاده بود و دنبال ما آمده بود توی سالن میانی خانه و حالا لم داده بود روی زمین و زل زده بود به زیبا که با داگ سیتر صحبت می کرد.چشمهایش خرمائی سیر بود واگر نور خفیفی نمی تاباند می شد فکر کنی دو تا دگمه توپی اند.در نگاهش دنبال خشم و پرخاشجویی گشتم اما هیچ چیز به جز پرسشی سمج پیدا نکردم.
منتظرهرچیزی بودم جزاین استقبال دوستانه ازطرف داوی که خشونتش با داگ سیتر سبب شده بود برنامه مان را بهم بزنیم.زیبا از کارش مرخصی گرفته بود تا مرا که این روزها مهمان او وهمسرش بهرام بودم همراهی کند.داشتیم حاضر می شدیم برویم گردش که داگ سیتر زنگ زد.آنقدر سراسیمه بود که زیبا تصمیم گرفت به سراغ سگ برود.منهم فکر کردم بهتر است با اوهمراه شوم وهماندم اضطرابی مبهم در دلم سر برداشت که می دانستم ناشی از وحشت وسواس گونه ام از خشم حیوان هاست.به خود دلداری دادم که برای رسیدن به مقصد سه ربع ساعت در راهیم و فرصت کافی دارم تا با پرس و جو در باره سگ و دلایل احتمالی عصبیتش ترسهایم را مهار کنم.
اینطوری سر در آوردم که ناسازگاری سگ با داگ سیتر که بنا بود در مدت سفر چند روزه کوتاه اعضای خانواده مراقبش باشد، مشکلی جدی است.داوی پیراز چند ماه پیش دچار دیابت شده بود و نیاز به تزریق روزانه انسولین داشت.ظاهرا کار سختی نبود اما سگ برای مانع شدن گاز می گرفت و داگ سیتر و خواهرش هیچ جور نتوانسته بودند از پسش بر آیند.بدون تزریق انسولین احتمال داشت داوی به کوما برود ومی بایست چاره ای برای حل مشکل یافت .زیبا از واکنش داوی که همه عقیده داشتند سگی بسیار مهربان است حیرت زده بود واضطراب مبهم من، که با فرض هارشدن داوی دلیلی برای قطعیت یافته بود، با نزدیک شدن به مقصد فزونی می گرفت.
حالا سگ پیر داشت در آرامش کامل به گفت و گوی زیبا با داگ سیتر چینی ـ آمریکایی و خواهرش گوش می کرد.توی شش و بش بودم این سگ کوچک لاغر پشم و پیلی ریخته چطور توانسته این دو نفررا به ستوه بیاورد که دگمه های توپی چشمهایش چرخیدند روی من.نگاهش را به تمامی حس می کردم.فکرکردم در طول این سفراولین بار است که خارج از محدوده دوست و آشناها، نگاهی را احساس می کنم.دو روز پیش وقتی درخیابان های سانفرانسیسکو قدم می زدیم یکباره متوجه شده بودم که با هیچیک از بیشمارآدمهایی که بهشان برمی خوردیم چشم درچشم نمی شوم.دقت که کردم به نظرم رسید آنها هم که در کافه ها و پارک ها نشسته بودند فقط به همراهانشان نگاه می کنند.و همانطورکه در خیابان عریض محصور در ساختمان های غول آسا پیش می رفتیم ناگهان احساس کرده بودم به اندازه یک مورچه کوچک شده ام.
اینطوری بود که در این لحظه نگاه خیره داوی برایم سنگینی مطبوعی داشت.سگ تکانی خورد و راه افتاد.بی اختیار پشت سرش روان شدم. ازسالن میانی خانه به سالن ورودی برگشتیم و قدم زنان به سوی پنجره بزرگی رفتیم که منظره باغچه خانه از آن پیدا بود.داوی دم جنبان به آرامی پیش می رفت و من، انگار داریم در بولواری گردش میکنیم، گامهایم را با او هماهنگ می کردم.همانطورکه پیش می رفتیم موج نگاه ها را احساس می کردم که از عکس های روی دیوار به سویمان می آمد و همراهی مان می کرد.
به طرف چیدمانی از عکس ها رفتم که کنار هم روی دیوار تابلویی ساخته بودند.داوی دنبالم آمد و پهلویم ایستاد.ازآن عکسهای فامیلی و دوستانه بودند که برای ثبت لحظه های با هم بودن گرفته می شوند و اگر خوب نگاهشان کنی صدای حرفها و خنده های شاد را می شنوی.غیر از زییا و بهرام خیلی های دیگر را درعکسها به جا می آوردم؛ دوست های مشترکم با صاحبان این خانه که از نزدیک نمی شناختم.گرچه آنقدر در باره شان شنیده بودم که اصلا برایم غریبه نبودند.بهرام دوست صمیمی پدر خانواده بودکه تقریبا درهمه عکس ها می دیدمش.با صورتی گشاده و مصمم وهمان نگاه و لبخند نافذ و اطمینان بخش که درعکس بزرگ تکی اش جلوه میکرد.
قاب عکس بزرگ تکی در گوشه ای از سالن تکیه داده بود به دیوار.فکر کردم این قاب عکس حتما برای مراسم خاک سپاری او تدارک دیده شده.از بهرام نقل آن تصادف عجیب و مرگبار را شنیده بودم.او از ماشینش پیاده شده بود تا به سرنشینهای اتومبیلی که خراب شده بود کمک کند وهمانجا ماشینی دیگرمثل اجل معلق سررسیده بود.به لبخند بخشنده اش نگاه کردم و فکر کردم وقتی به سمت سرنشین های آن ماشین دیگر می رفته حتما همین لبخند را به لب داشته.بعد فکرم رفت به اینکه پس از آن روز شوم او دیگرهرگز به خانه نیامده و اینکه حتما مدت ها طول کشیده تا نیامدنش را باور کنند.به خودم گفتم شاید هنوزهم باورنکرده باشند.و شاید به همین دلیل قاب عکس بزرگ تکی هنوز جایش را روی هیچیک از دیوارهای خانه پیدا نکرده نبود.
چرخی زدیم و به سالن میانی برگشتیم.سگ شادمانه بسوی زیبا دوید که ملایم صدایش زد.ودمی بعد داوی با اشتهاغذا خورد و آب نوشید.روی کاناپه نشستیم و همانطور که سگ این طرف و آنطرف می دوید، زیبا خلاصه گزارش داگ سیتر و خواهرش را برایم گفت.داوی ازهمان لحظه که با آنها تنها شده بود سفت و سخت قهر کرده بود.زیر میز سنگر گرفته بود و با هیچ ترفندی بیرون نمی آمد.به آب و غذائی که در دسترسش می گذاشتند لب نمی زد.وقتی نزدیکش می شدند خشمش را با تعرض نشان می داد و دست که به او می زدند گاز می گرفت.داگ سیتر که از رفتارسگ خیلی متعجب بود فکر می کرد شاید صاحب قبلی سگ که رهایش کرده بود اصلیت چینی داشته واحتمال دارد پرخاشگری داوی با او وخواهرش به این موضوع مربوط باشد.
زیبا لبخندی زد و اضافه کرد:تعجب می کنه چطور رفتارش با تو هم که پیش ازاین ندیده بود خوبه.به شوخی می گه این سگ عاشق ایرانی ها ست!
گفتم : خوب، داوی با تو آشناست و من و تو با هم وارد خونه شدیم.
سگ انگار برای تائید حرفم پیش پایم دراز کشید و دگمه های توپی چشمهاش چرخید روی من.
گفتم:مطمئن شده شاید که باقی خونواده ناپدید نشدن و برمی گردن خونه.
اوت ۲۰۱۷