رضا فرخفال؛ جشن، جایی دیگر …
رضا فرخفال؛
جشن، جایی دیگر…
برای آدمی نابینا چه فرقی می کند که بند کفشش به چه رنگی باشد…
جملهای بی معنا ! از آن جمله هایی که فقط در خواب بر زبان می آید. نه سوآل می کند و نه جواب سوآلی است، اما صبح با چشم باز کردن از خواب مثل خاطرهای گنگ از رویایی یا کابوسی همچنان در ذهن میماند و جرعههای پی در پی قهوه و اولین سیگار روز هم نمی تواند آن را به قعر ناخودآگاه پس براند. گاه تا نوک زبان می آید و در کمال بی معنایی تا ساعتها ذهن را به خود مشغول می کند.
این به اصطلاح ” گزاره” ، هیچ نسبتی را با واقعیت امور برقرار نمی کند. درست مثل این است که بگوییم ” من امروز با دوست مرده ام قرار ملاقات دارم!” فقط در خواب است که می توان در شلوغی خیابان به دوستی مرده برخورد و با او قرار ملاقاتی گذاشت، درحالیکه می دانی وحتا در خواب هم، که او را به دلایلی نامعلوم، سالها پیش، اعدام کرده اند یا زیر شکنجه کشته شده و حالا دیگر چه فرقی میکند…
این هم هست که در غربت گاهی در مرکز شهر در میان عابرانی که از حراج تابستانی فروشگاها برمیگردند با بسته های خرید در دست ( و بیشترهم مهاجرها و پناهنده ها) یکی از بستگان دورت را می بینی با همان شکل و شمایل آشنا در پیاده رو آن طرف خیابان و بعد از روشن شدن چراغ سفید عابر پیاده وقتی خودت را به پشت سرش می رسانی، او مرد میانسالی است که با زن چاق همراهش دارد به روسی حرف می زند. یا معلم ریاضی خود را می بینی، همانکه زخم معدهای مزمن داشت ( این را بارها درکلاس گفته بود) و از زجر دادن شاگردانش لذت می برد، حالا این ور دنیا، در مونترال، از نزدیک، فروشندۀ کبکی فرانسه زبانی است که در فروشگاهی زنجیره ای برای خرید یک اطوی برقی سبک وزن با انگلیسی شکسته بسته ای ترا مهربانانه راهنمایی می کند.
گاهی هم پیش میآید که خطوطی از چهرههایی ، چرخش درخشان طره مویی، درهم می روند تا در یک چشم به هم زدن صورت زنی را در کنار تو شکل دهند که زمانی او را دورادور دوست داشتهای و حتا صدای قهقۀ خنده اش را می شنوی که ناگهان مثل یک گل آفتابگردان در پیاده رو شکفته میشود. اما این رویت های برق آسا، غافلگیرکننده ، مثل دیدن خوابی است به بیداری. آدم در غربت حتا گاهی خواب می بیند که دارد خواب می بیند.
روزهای تابستان
زمستان قطبی این شهر و روزهای کوتاهش تمام شده بود و تابستان جلوه فروشانه در برگهای سبز زندۀ درختان خیابانها و گل و گیاه باغچه های جلو خانه ها خود را ابدی نشان می داد. من هیچ کار موظفی نداشتم و روزها با قلم ها و دفتر طراحی و گاهی هم یک کتاب توی کیف پشتیم از خانه بیرون می زدم. از آخرین باری که برای رفوی یک فرش آنتیک خبرم کرده بودند دو ماهی می گذشت و من هنوز در خودم احساس نوعی پولداری کاذب می کردم و در کافههای سر راهم که قهوه ای، چیزی، می خوردم، برای گارسن ها انعامهایی سخاوتمندانه توی نعلبکی می گذاشتم. دو جلد چهار رنگ برای دو مجموعه شعر خیالی طراحی کرده بودم که می دانستم شاید هرگز سفارشی در این ور دنیا برای آنها به دستم نرسد. اما حالم خوب بود.
من اهل معقولات نیستم و به امور ماورایی و این مزخرفات هم باور ندارم. من یک نقاشم، یعنی همیشه دلم می خواسته که فقط نقاشی کنم . سالهاست که واقعیت امور این دنیا، هرچند آشکار، هرچند ملموس، دیگر برای من معنای خود را از دست داه است، مثل چراغ روشن مانده ای در روز که بررنگ آبی ماسیدۀ سردر خانه ای بیخودی نور می پاشد. گفتگو با دوستی مرده برای من همانقدر خیالی می تواند باشد که واقعی. دراین سال ها بنا را برآن گذاشته بودم که بهرام هنوز زنده است و من روزی باردیگر اورا خواهم دید. این آخری ها در خوابهایم گاهی او را میدیدم، جوانتر از آخرین روزهایی که او را دیده بودم، انگار که بعد از آن مرگ نامعلوم در زندان ناگهان به سی سالگی خود برگشته بود . در بیداری جزییات این خوابها را به یاد نمیآوردم، اما می دانستم که با او در خواب حرف زده ام و در پرسه زدنهایم در شهر یا وقتی که در کافه ای می نشستم و جرعه ای قهوه می نوشیدم، هر لحظه می توانستم صحبت با او را در خیال از سربگیرم.
درخت ارغوانی سراپا پوشیده از گلهای شفقی رنگ سر راهم و بعد خانۀ لئونارد کوهن بود که هربار از جلوش رد می شدم این سطر از ترانه او به یادم می آمد و با خودم زمزمه می کردم که
برقص با من تا آخر عشق…
گزارۀ بی معنایی دیگر که هیچ نسبتی با واقعیت امور در زندگی من برقرار نمی کرد!.. اما خوب بود که تابستان بود و یک تی شرت نخی کافی بود تا پوست نفس تازه کند. فقط یهودی های حسیدی هنوز لباده های سیاهشان را از تن درنیاورده بودند و عرقریزان با مرغوله های بازیگوش زلف روی لاله گوشها قدمهایی تند اما موزون در پیاده رو برمی داشتند. آدم، هرچقدر مومن، در یک هوای دم کرده پس از رگبار غرندۀ بارانی در قلب تابستان، به سوی کدام مقصد میتوانست آن طور شتابان قدم بردارد؟
در پارک ها یا جایی در اطراف کانال روی نیمکتی لم می دادم و خودم را می سپردم به دست سادگی چیزها در نورآفتاب که به محض اینکه از زیر قلمم روی کاغذ میآمدند دیگر در واقعیت آنها نمی توانستم شک کنم. آب کانال عکس وارونه آسمانخراش ها و کُپه های درخت آن سوی شهر را در تموجی ریز با خود می برد و مرغابیهایی با گردنهای قوس قزحی از زیر انحنای پل شنا کنان به ساحل این طرف می آمدند تا روی تخته سنگها قطرات آب را از بال و پرهاشان بتکانند. اغلب، و خودبه خود هم، در هر زمینهای که انتخاب می کردم، دوچرخه هایی را با نیشقلم هایی تند و پرمرکب در جلو صحنه روی کاغذ می آوردم که ساقهای خوش تراش و بلند زنانه ای بر آنها رکاب می زدند و از خلال سایه روشن ها و علفهای هرز از برابر چشم من به سرعت می گذشتند.
من عاشق عصرهای تابستانم. عصرها در یکی از کافههای سن دنی مینشستم یا راهم را به طرف خیابان سن لوران کج می کردم و گاهی هم خود به خود از بندرگاه کهنه سر در می آوردم، آنجا که رودخانه سن لوران دیگر رودخانه نیست، خود اقیانوس است که تا لبۀ خشکی پیش آمده و اسکله ها و قایق های تفریحی را در دهان کف آلودش مزمزه میکند. ستون ویلسون آنجا همچنان سر جای خودش بود. در فکرم بودکه یک وقتی بنشینم و از ستون و پیکرۀ پر افتخارش با آب رنگ نقاشی کنم یا از آن کشتی شیری رنگ کهنهای که برای همیشه در این بزرگترین بندرگاه رودخانهای دنیا لنگر انداخته بود و حالا عصرها توریستها روی عرشه آن تنگ تنگ آبجو می نوشیدند. آن روز سر راهم در یکی از آن فرعی های سنگفرشی که سن دنی را به سن لوران وصل می کند با منظرۀ برج ناقوس بی آزاری از یک کلیسا و ردیفی از رستورانها و بارهای شیک و گرانقیمت در هردو سمت آن ، مرد سالخورده ای روی چهارپایه ای نرسیده به درآیگاه کلیسا نشسته بود و آکوردئون می زد. من بی اختیار پاسست کردم و جلو مرد ایستادم. در اعتدال هوای آن روز نزدیک غروب صداهای شهر در آن خیابانک فرعی آرام گرفته بود و مرد به خود می پیچید تا نغمات یک شانسون فرانسوی را از گذشتهای خوش و غفلتبار از جعبه ساز بیرون بیاورد. با خودم فکر می کردم چه می شد اگر به جای رستورانها ( چه شبهایی که با شکم گرسنه از جلو آنها رد شده بودم)، حالا فاحشه خانه هایی در دو طرف خیابان بودند که کم کم چراغهاشان را روشن میکردند؟.. من هیچوقت گذارم به آن کافه های شیک نمی افتاد. حتا وقتی هم که پول داشتم به آن کافه ها نمی رفتم. تنها رفتن به این جور کافه ها حالت عاشق شکست خورده ای را به آدم می دهدکه انگار برلبۀ خودکشی است و رفتار ترحم آمیز گارسن ها در این وضعیت تحمل ناپذیر می شود. تمام سکه های ته جیبم را برای نوازنده روی زمین ریختم . دلم می خواست از او اجازه بگیرم، نه برای طراحی، که در برابرش بنشینم و های های گریه کنم. انگار همه راههایی که تا به حال رفته بودم باید به همین جا و به همین لحظه ختم می شد. در عالم خیال فاحشه هایی را تصور می کردم با آرایش غلیظ و تازۀ سرشبشان که حالا روی پلکانهها نشسته بودند و به عابران متلک می گفتند و قرص ماه که از پشت برج ناقوس کلیسا در هوای روشن غروب بالا آمده بود به همه چیز نگاه می کرد. در نغمات ساز چیزی بود که به من می گفت همه گذشتههای خوش غفلتبار بوده اند.
صدای ساز من را باخود برده بود و حالا نمی دانم چه مدت آنجا ایستاده بودم که ناگهان احساس کردم کسی دارد من را می بیند. یک نفر انگار از پشت سرم نگاهش به من افتاده بود. سرم را که برگردانم، بهرام را دیدم، یا آدمی را درست با قد و قامت او که با قدمهایی بلند، همان طرز راه رفتن که درحرکت پای راست به جلو کمی می لنگید، در تقاطع سندنی از یک طرف پیاده رو به طرف دیگر می رفت. با خودم گفتم پس بیخود نیست که او را در خوابهایم زنده می بینم. آکوردئون نواز و فاحشه های خیالیم را به حال خود گذاشتم و راه آمده را دوان دوان برگشتم. به سر خیابان فرعی که رسیدم به این طرف و آن طرف نگاهی انداختم ، اما اثری از چنان گذرنده ای به چشم نمی خورد.
یک روز آبانماه
من حافظۀ سال و ماه ندارم. سالهایی از زندگی گذشته ام را اینجا سعی کرده ام به کلی فراموش کنم. اما آن روز بیست و دوم آبانماه سال شصت و سه برای همیشه در خاطرم حک شده است، غروب آن روز پاییزی که بهرام به عادت هرروزه برای پیاده روی از خانه بیرون رفت و دیگر هرگز به خانه برنگشت.
نه تعقیبی، نه تلفن مشکوکی، مثل هرروز عصر رفته بود که پیاده روی کند. از چند کوچه و خیابان میگذشت تا در پارک نزدیک خانهشان سردرمیآورد و آنجا چند بار پارک را با قدمهای تند دور میزد. من و بهرام آن روزها در دفتر یک بنگاه انتشاراتی در طبقه دوم ساختمانی دود زده حوالی دانشگاه کار میکردیم. بهرام تنها ویراستار انتشاراتی بود و من همه کاری می کردم. از طرح روی جلد، نمونه خوانی و صفحه بندی کتاب همه با من بود. بهرام دوست برادر بزرگتر من و هم دانشکده ای او بود. گپ و گفت های توفانی و پر از دود ما با چای خوشرنگی که من پشت سرهم دم میآوردم، از همان روز اول آمدن بهرام به دفتر شروع شد. فکر می کردم او هم مثل برادرم یکی از آن چپ های سابق حالا واداده ای است که می خواهد دستهایش را از همه چیز بشورد و از خودش سلب مسئولیت کند، اما خیلی زود فهمیدم که وجدان سیاسیش هنوز مثل ساعت کار می کند. بعد از انقلاب عضو هیچ گروه و دار و دسته ای نشده بود با اینکه بیشتر سران آنها را از سالهای زندان و از نزدیک می شناخت. کم کم به این نتیجه رسیدم که به جای کله گرفتن با او بگذارم که با خواندههایش، با تجربه هایش، برای من از هرچه می خواهد بگوید. فرقی نمی کرد که صحبت ما از کجا شروع میشد، ازآخرین ترجمۀ رمانی که برای چاپ به دفتر رسیده بود یا مثلا شکست در عشق زنان، رشته صحبت خود به خود به وقایع سیاسی روز می کشید و من با او مخالفت می کردم. دست خودم نبود. این عادت بهرام بود که وقتی من از کوره در می رفتم، پیپ ارزان قیمتی را که آن روزها جانشین سیگار کرده بود، روشن می کرد و با لبخندی برلب ویرایش نیمه کاره ای را دوباره دست می گرفت ( و این یعنی ختم مباحثه تا بعد !) یا از جا برمی خاست و ساکت از پنجره بیرون را نگاه می کرد. با همه اختلاف نظر هایی که من فکر می کردم با او دارم، اما همیشه در آخر کار، هر دو به این نتیجه می رسیدیم که شهری که میخانه دارد مثل شهری است که راه به دریا دارد. در شهرهمه میخانه ها را بسته بودند. از دفتر که بیرون می آمدیم راهمان به طرف خانه در جایی از هم جدا می شد.
این نیمرخ بهرام بود که آن روز در مرکز شهر در قاب پنجره اتوبوسی از برابرم گذشت و با اینکه سبیل از مد افتادهاش را هم تراشیده بود، شک نداشتم که خود او بوده است. شبی در هنگامۀ اجرای خیابانی یک ارکستر جاز با طبل ها و ساکسیفونهایی که حتا صدای رعد هم آنها را منکوب نمی کرد، در لحظهای، باردیگر او را دیدم، باز هم از نیمرخ، که از جیبش چیزی مثل یک مشت بادام زمینی را بیرون آورد و به دهان برد. فکر کردم پس او هم، اگر هنوز زنده باشد، مثل همه تازه واردها برای کشف جاذبه های مجانی شب های تابستانی این شهر از خانه بیرون زده و این اولین اجرای زنده موسیقی جاز است که دارد در زندگی خود تماشا میکند. باران گرفت. از لابلای تماشاگران رفتم که خودم را به نزدیک او برسانم. مواظب بودم که دست یا شانهام به تنه خیس کسی نخورد و وقتی به آن جایی رسیدم که او تا چند لحظه پیش ایستاده بود، هیچ چهرهای را شبیه چهره او دور و برم نمی دیدم. در چنبره آدمهایی که با ضرباهنگ آهنگ به رقص آمده بودند و چترهای باز گیر افتاده بودم و نمی توانستم قدم از قدم بردارم. شک نداشتم او را چند لحظه پیش درست در همین نقطه دیده ام که مجذوبانه داشت به موسیقی گوش میداد. همان قیافه بهرام بود، از نیم رخ با گردن بلندش، درست مثل آن وقت ها که پشت پنجره دفتر انتشاراتی می ایستاد و معلوم نبود به جوابی که باید به من می داد فکر می کند یا غرق در خیالات خودش است. هرگز نمی توانی بفهمی که پشت پیشانی آدمهای ذاتا سیاسی و زنها چه فکرهایی می گذرد.
وقتی خبر گم شدن بهرام را شنیدم، از همان لحظه اول، دلم گواهی می داد که اتفاق شومی افتاده است. گم شدن کسی با سابقه سیاسی او در آن روزها آدم را به همه جور فکر و خیالی می انداخت. به خودم دلداری می دادم و برایم مثل روز روشن بود که بهرام هیج فعالیت سیاسی مخفی یا علنی بعد از انقلاب نداشته است. شش روز هفته را با من زیر یک سقف می گذراند. همسرش حتم داشت که بهرام زنده است و تا یکی دو روز بعد هم فکر می کرد که هرلحظه ممکن است درباز شود و او به خانه بیاید. برای بهرام اتفاقی افتاده بود و او نمی توانست یا نمی خواست باور کند. گریه نمی کرد، اما زبان گرفته بود که ” من روی همین کاناپه پای تلویزیون خوابم برده بود. وقتی چشم باز کردم، اول صدایی را از توی آشپزحانه شنیدم، فکر کردم بهرام برگشته و دارد ظرفها را می شورد…” با یکی از برادرانش به یکی دو سردخانه سر زدیم، اما هیچکدام از اجساد متلاشی و یا آنها که انگار به خواب عمیق فرورفته بودند، جسد بهرام نبود. یکی از بستگان آنها، افسرپلیسی بازنشته، توانسته بود ردی از بهرام را در بازداشتگاه اداره به اصطلاح “اماکن” پیدا کند. می گفت به دلیل شغل سابقش ازین پیشتر نمی تواند برود. یعنی بهرام را آن روز غروب در یک مجلس تریاک کشی یا عیش و عشرت گرفته بودند؟ محال بود.
روزها و ماهها بعد زن برای پیدا کردن اثری از شوهرش به همه جا سر زده بود. از صبح پیش از طلوع آفتاب می رفت و ساعتها در میان خانواده های زندانیان و مفقود شده ها پشت در زندانها می ایستاد. اما هیچکس جوابی به او نمی داد و ماموران به قول خودشان “تجمع” این آدمهای منتظر را با تغیر و گاهی با ضرب و شتم متفرق می کردند. این آخری ها حالتی از تسلیم را در نگاه او می دیدم که نمی توانستم تاب بیاورم. اما چه کار دیگری از دستش بر می آمد؟ بعدها که دیگر از آزاد شدن شوهرش به کلی قطع امید کرد با دخترک دوازده ساله اش که از ازدواج اول خود داشت، از ایران رفت. زندگی دومی که با “عشقی واقعی” آغاز کرده بود، برای همیشه متلاشی شده بود.
خسته از پرسه زدن در شهر ایستاده بودم زیر سایبان یک پیتزا فروشی ووانمود می کردم که منتظر کسی هستم. بوی پیتزا و صدای یکنواخت و تکرار شونده یکی از این خواننده های هیپ هاپ مثل یک جور آلودگی صوتی از بلندگویی ناپیدا داشت پخش می شد که می خواند،
” حالم خوب است،
و یک ملیونی پول ابوظبی در حسابم دارم…”
اینجا همان جایی بود که چند روز پیش نیم رخ بهرام را در قاب پنجره اتوبوس دیده بودم. خیلی احتمال داشت که دوباره او را ببینم. تازه واردها برای خرید رخت و لباس یا وسایل خانه ارزان از حراج مغازه ها در این وقت سال غافل نمی شدند. آیا بهرام در زندان بریده بود تا جان به در ببرد و حالا اینجا آمده بود که بقیه زندگیش را در تنهایی و ناشناسی بگذراند؟ من هیچوقت آدمهای بریده در آن زندانها را سرزنش نکرده ام. اما آیا او کسی یا کسانی را هم لو داده یا تیر خلاص زده بود و دستش به خون آلوده بود؟ حتا تصورش هم برایم احمقانه بود. چه کسی را می توانست لو داده باشد؟ به طرف مرکز خریدی درهمان نزدیکی راه افتادم که با مترو به خانه برگردم.
پله های برقی همیشه من را در این مراکز خرید و ایستگاههای مترو به وحشت می اندازند. همیشه وقتی پله متحرک زیر پایم مماس با زمین می شود وسواس برم می دارد و نمی توانم به موقع قدم به جلو بردارم و از پله متحرک خودم را جدا کنم. دو زن عرب با روپوش های خاکستری و دستهای پراز النگو از پله ها بالا می آمدند و سر دختر بچه هایشان قیل و قال می کردند. حدسم درست بود. پشت سر آنها بهرام بود که در جهت مخالف من که پایین می رفتم داشت با حرکت آرام پله ها بالا می آمد. به هم که رسیدیم لحظه ای نگاهمان به هم افتاد. اما او انگار که آدم غریبه ای را برای اولین بار می دید. پایم را که برزمین گذاشتم به طرف پلکان دیگر رفتم. او از آخرین پله که گذشت سرش را برگرداند و به پایین نگاهی انداخت. اما نماند و رفت. لحظه ای با خودم فکر کردم نکند آدم دیگری را به جای بهرام گرفتهام و دارم تعقیبش می کنم؟ شاید او نمی خواست با من یا هیچ آشنای دیگری روبرو شود. پله ها را دوتا یکی بالا رفتم. این بار نمیترسیدم. در آخرین پله اما تعادلم را از دست دادم و نزدیک بود با کیفم نقش زمین طبقه همکف شوم. فروشندهای چینی از پشت بساط خرت و پرت فروشی با چشمهای ریزش داشت به من میخندید. نزدیک دکهاش که رسیدم وانمود کرد که به دوردست خیره شده است. با صدای بلند و با انگلیسی شمردهای که خوب بفهمد رو به اوگفتم،
“Mind your own ass..!”
اعمال رؤیا
” این خود تو هستی بهرام؟..”
خوابی که می دیدم چنان شفاف بود که می توانستم دستم را دراز کنم و سر شانۀ او بگذارم. این خواب هنوز به یادم مانده است. روی نیمکتی با هم نشسته بودیم و فرشی از برگهای خزان زده درختان چنار زیر پایمان پهن بود. این همان نیمکتی بود که بهرام برای آخرین بار روی آن نشسته بود تا نفسی تازه کند…
” پس بالاخره آزادت کردند؟.. اما چه دیر… چرا بعد از این همه سال؟..”
ازشدت شوق زبانم بند آمده بود و نمی توانستم از او بیشتر سوآل کنم.
” فقط یک اشتباه احمقانه بود… من را با آدمی دیگر اشتباه گرفته بودند. اسم مستعاری را توی گوشم بلند بلند می گفتند و از من می خواستند که اعتراف کنم که من او هستم… دنبال یک نفر دیگر
می گشتند…”
روزهای بعد از گم شدن بهرام چند بار از مسیر پیاده روی هرروزۀ او به این پارک سرزده بودم. میدانستم که این کارم بیهوده است، اما فکرمی کردم شاید به کسی، آشنایی، بربخورم که در آن روز عصر او را دیده است. حالا درخواب تعجب می کردم که چرا متوجه این نیمکت نشده بودم.
“آن دادستان انقلاب را که یادت هست، برایت گفته بودم که…”
صورت تکیده ای را با ریش تنک در خواب بیاد می آوردم یا می دیدم که از پشت شیشه های قطور عینکش به صورت آگراندیسمان شده یک مگس می مانست. بارها او را در مصاحبه های تلویزیونی با زندانیان نادم و حتا زندانیان در چند قدمی اعدام دیده بودم.
” او ترا شکنجه می کرد؟”
” نه، نه، با دست خودش کسی را شکنجه نمی کرد. از اتفاق او بود که من را از اعدام نجات داد.”
بهرام پیش از انقلاب با این زندانبان فعلی و زندانی سابق مدتی را در یک سلول گذرانده بود. بر پاهای ورم کرده اش ازضرب شلاق مرهم گذاشته بود و او که حتا جواب سلام زندانیان بی خدا را هم نمی داد، گذاشته بود که بهرام زیر بغلش را بگیرد و وادارش کند در چهار دیواری سلول درجا قدم بزند…این ها را زمانی در بیداری بهرام برای من تعریف کرده بود.
” فردای روز دستگیریم من را با سی چهل نفر دیگر توی اتاقک قرنطینه انداختند. معمولشان این بود. جای نشستن نداشتیم و تا نیمه های شب همه تنگ هم ایستاده بودیم. حتا هوا هم برای نفس کشیدن دیگر داشت تمام می شد. کسانی فریاد می زدند وسر به در آهنی می کوبیدند. دو نفر از پیرمردها همان سر شب به حالت خفگی زیر پا ها افتادند. ناگهان در باز شد و او رادیدم در حلقه محافظانش که جلو آمد. خودم را پشت سرها قایم کردم که من را نبیند. با همان صدای تیزش در جواب یک زندانی که هنوز جانی داشت و اعتراض می کرد به شوخی گفت که این فقط یک باد است، می گذرد…”
در خواب در میان تماشگران در دادگاهی نشسته بودم و هرچه را بهرام می گفت می توانستم به چشم ببینم. اجازه داده بودند که چشم بند را از روی صورتش بردارد.
” آن موقع او را از مقامش معزول کرده بودند. اما گاه به گاه سرو کله اش در حیاط و بند های زندان پیدا می شد. طوری به همه جا سرکشی می کرد که انگار آن زندان بزرگ ملک طلقش بود و حالا موقتا به دیگران اجاره داده بود. روزی که من را برای محاکمه بردند، چشم بند را که از چشمانم برداشتند، او را دیدم که آن بالا کنار قاضی شرع نشسته است. از پشت شیشه های عینکش خیره من را نگاه می کرد و پوزخندی برلب داشت. سرش را برد نزدیک گوش قاضی و مدتی در گوش او پچ پچ کرد. حتم داشتم که من را شناخته و کارم تمام است. اما رو به من کرد و گفت، آقا بهرام، حالا دیگه ما را رنگ می کنی؟.. تو که رفیق رضوان نیستی. چرا راستش را به اینها نگفته ای؟..”
قاضی شرع دستش را که خودکاری را چنگ زده بود از آستین گشاد عبایش بیرون آورد و خطاب به تماشگران نامرئی دادگاه که من هم درمیانشان بودم، گفت،
” بله، بله… ما اینجا نام ها را محاکمه نمی کنیم. در این دادگاه حکم بر هیکل شخص می رود. این هیاکل گناهکار هستند که به سزای اعمالشان می رسند…”
انگار که وعظ غرایی را از بالای منبر داشت ایراد می کرد تا بالاخره حکم را خواند،
” شما بهرام سرمدی… فرزند احمد…”
درخواب حساب میکردم که از هفت سال محکومیت به جرم توهین به مقدسات و درگیری با ماموران حکومت حین انجام وظیفه مقدس امر به معروف و نهی از منکر، بهرام پنجسال و نیم آن را قبلا کشیده بود.
“… پس تو زنده ماندی؟ ”
از صدای خودم از خواب پریدم و مدتی، نیم خیز در جایم، نمی دانستم کجا و در چه وقت و ساعتی هستم. واقعیت اما کم کم به صورت رنگ خاکستری دیوارهای اتاقم و روشنایی روز از پشت پنجره به مشاعر خواب زدهام هجوم می آورد. روزی را به یاد میآوردم که صبح اول وقت مدیر انتشاراتی خبر گم شدن بهرام را به من داد. از پله ها بالا رفتم و به دفتر که وارد شدم صندلی بهرام پشت میزش خالی ترین صندلی دنیا بود…
حتا یک خط هم نمی توانستم روی کاغذ بکشم و تا روزها بعد انبوهی از نمونه های سفید چاپخانه روی میزم تلمبار شده بود. حسابهایم را کردم و به درخواست خودم از آن انتشاراتی بیرون آمدم. بعد ها شبی اتفاقی دریک مهمانی به زندانی تازه آزاد شده ای برخوردم، مردی میانسال، که در بند عمومی مدتی را با بهرام گذرانده بود. به نظر می آمد که نمی خواهد در آن شب مهمانی سالهای زندانش را به یاد بیاورد، اما ماجرای بازداشت بهرام را که از زبان خود او شنیده بود برایم تعریف کرد. آن روز عصر بهرام روی نیمکتی در پارک نشسته بوده که می بیند ماموران گشت دختر و پسری را دستگیر کرده اند. دخترک جیغ می کشیده و کمک می خواسته وماموران او را کشان کشان می برده اند. پسر همراهش در اعتراض چیزی می گوید، اما یکی از گشتی ها با سیلی محکمی بر صورت او جوابش را می دهد. بهرام از جا برمیخیزد، به طرف آنها می رود و با مامور گشت دهان به دهان می شود.
” خب، پیش آمده بود دیگه… بهرام تحقیر پسرک را جلو دختر ، لابد عشقش، نتوانسته بود تحمل کند. حسابی درگیرمیشود، یعنی پیش از آنکه مامور به او حمله کند فقط با یک دست چنان گلوی طرف را چنگ می زند که به خر و خر می افتد. بهرام دستهای بلند خیلی قویی داشت. همانجا او را هم بازداشت می کنند. اما اشتباه کرده بود که همان شب اول در باز داشتگاه اماکن وقتی از او پرسیده بودند که قبل از انقلاب کجا بوده ، جواب داده بود در زندانهای رژیم سابق…نباید میگفت. همین را هم توی فرم نوشته بود…می توانست بگوید، مثل من، که مثلا حسابدار یک شرکت خاک برداری در سوسنگرد بوده. کی به کی بود آن روزها؟..”
هم بند بهرام لحظه ای سکوت کرد و گفت،
” آنها هم گفته بودند، خب، پس پیش ما می مانی. همین دیگه…”
فک پایینش موقع حرف زدن سنگینی می کرد و کلمات را بریده بریده برزبان می آورد، اما حافظه اش به خوبی کار می کرد.
” من شک نداشتم که بالاخره آزادش می کنند با گرفتن وثیقه ای چیزی…در آن درگیری هم از خودش دفاع کرده بود. او اول حمله نکرده بود. خودش هم امیدوار بود که بالاخره آزادش می کنند. اما یکروز در بند عمومی اسمش را از بلند گو صدا زدند و من دیگر نه بهرام را دیدم و نه از کسی خبری ازش شنیدم. همین دیگه…”
ته مانده ودکایش را در لیوان چرخی داد و یکراست آن را بالا رفت.
” از وقتی آزادشده ام هربار مشروب می خورم انگار اولین باره …عجیب می سوزاند…”
” نوش!”
لبهای مرطوب و بی حس خود را با پشت دست خشک کرد و تا آخر مهانی ساکت در مبل فرو رفته بود.
ستون ویلسون
در بندرگاه کهنه دریادار ویلسون بر بالای ستون یادبوش پشت به آبهای سن لوران داده بود که حالا آخرین شعاع های خورشید را در خود فرو میبردند و او انگار از آن جایگاه رفیع اگر یک قدم دیگر بر می داشت در آسمان بالای سرمن شناور می شد. آنجا، در حضور چند قدمی آب، تابستان فقط یک فصل نبود، جشنی بود با سرو صدای نوازنده ها و معرکه گیرها، اسب های سربهزیر درشکه ها با یالهای افشان رنگی که توریست ها را در کوچه پس کوچه های قدیمی میگرداندند و در زیر سایبانه های سبز و آبی کافه ها غلغلۀ مشتریهایی بود که به همه زبانهای زنده و مردۀ دنیا حرف می زدند.
سلانه سلانه از سرازیری سنگفرشی خیابان پایین آمدم. در میدانچه سر راهم توده ابر مانندی از پشمک که گرد محوری نامریی می چرخید دهانم را آب انداخت و یک مرغ دریایی بی پروا از بیخ گوشم فرود آمد تا از لای سنگ و خزه های مرده بال زنان دانه ای را برچیند. پشت نرده های پیکان مانند ستون درنگی کردم تا یکبار دیگر شرح فتوحات دریا دار را بخوانم که همیشه من را به رشک می انداخت و تعجب می کردم که در این شهر فرانسه زبان این ستون با کتیبه های سنگیش را هنوز گذاشته اند بر جا بماند:
به یاد دریادار شهید هوراشیو ویلسن لرد فلان، ویسکونت فلان، که به تاریخ ۱۸۰۶ کل ناوگان فرانسوی ها را به قعر دریا فرستاد و به جز جان عزیز خودش که از دست رفت، آنها نتوانستند حتا از تخم یکی از کشتی های نیروی دریایی انگلیس بخورند…
تقدیمی هموطنان سوگوارش همراه با نقش برجستۀ دو عراده توپ، یک جفت لنگر و تمساحی لمیده بر رف بالایی پایه چهارگوش ستون… حتا مرگ دریادارهم رشک برانگیز بود. او از آن آدمهایی بود که برای فتح کردن به دنیا می آیند و با خودم فکر می کردم ( و چه گزاره های بی معنایی به ذهنم حمله ور می شد!..) که من در زندگیم در کدام جنگی فاتح شده ام؟ از آن انقلاب که همه چیز را زیر و رو کرد تا لحظه ای که در آن ایستاده بودم، زندگی من زنجیره ای از شکست های کسالت بار بود. در برابر چه چیزی ایستاده بودم؟ آیا اصلا می توانستم در برابر چیزی بایستم؟ من در این مدت مدام در حال فرار از چیزی بودم که عمق سیاهیش را هنوز نمی توانستم باورکنم و به خودم بقبولانم… آنجا کسی من را نگاه نمی کرد. بوته های نسترن پراکنده پس از انجمادی زمستانی دوباره با گلهای سفید و سرخ از چهارسوی ستون بالا رفته بودند.
در شهری که بندرگاه دارد همیشه راهی به آزادی هست…
این کلمات فقط برزبان کسی می توانست بیاید که آن روز دور تر از من برحفاظ ساحل لم داده بود. او چه کس دیگری غیر از خود بهرام می توانست باشد که آن طور مجذوبانه آب و قایق های تفریحی لنگر انداخته در اسکله را نگاه میکرد؟ دو مرغ دریایی از بالای سرش در افق صورتی رنگ به خطی مستقیم پیش می رفتند و او نقاب کلاه کتانیش را انگار که برای استتار تا روی پیشانی پایین کشیده بود…
معرکه گیری چهار مشعل فروزنده را در گردشی سرگیجه آور ازین دست به آن دست می داد و وقتی من ناچار نگاهم را ازین نمایش برگرداندم، بهرام را دیدم که یک پایش را بر لبه سیمانی حفاظ گذاشته و با دستی تکیه گاه چانه همچنان محو تماشای غروب بندرگاه است. واقعیت یا خطای باصره، باید تکلیفم را یکبار و برای همیشه با این موجود روشن می کردم. دسته ای از دخترک های رقصنده با پرچم و گلهای کاغذی همراه نوازنده های شیپور و سنج و طبل برای لحظاتی راه نگاه من را بستند و وقتی آخرین طبل نواز هم از روبرویم گذشت، او را دیدم که نگاهش را به طرف من برگردانده است. نه تنها ناپدید نمی شد بلکه داشت پرسان پرسان به طرف من می آمد.
به انگلیسی لهجه داری گفت،
” شما من را تعقیب می کنید، آقا ؟..”
دستپاچه شده بودم ، اما یادم آمدم که بهرام انگلیسی کتابی معقولی بلد بود. خواستم به انگلیسی جواب بدهم، اما او خودش به فارسی گفت،
” شما ایرانی هستید؟”
فکر کردم که عذرخواهی کنم و بگویم که او را با کس دیگری اشتباه گرفته ام. اما در جواب گفتم،
” بله، بعضی وقت ها…”
قاه قاه خندید، و گفت،
” پس بعضی وقتها ایرانی هستید…که این طور… فکر کردم که شما باید یکی از آنهایی باشید که من را خائن و، چه می دانم، بریده می دانند، آنهم صرفاَ به این دلیل که هنوز زنده ام. اما شما با این جواب، به نظر نمی آید از آنها باشید. من اینجا آمده ام که هیچکس نباشم. نه دیگر وطنی دارم و نه آرمانی…و حدس می زنم که شما من را به جای کس دیگری تعقیب می کنید.”
” من شما را تعقیب می کنم؟ .. اینجا ها تعقیب کردن آدمها جرم است.”
دوباره خندید و دستش را بر سر شانه من گذاشت. چه دست بی وزنی داشت!.. از من خواست با هم در آن هوای خوش قدمی بزنیم تا برای من بیشترتوضیح بدهد. شمرده شمرده حرف می زد.
” می دانم شما من را با کی اشتباه گرفته ای. بله، من فقط با یک نفر در این دنیا اشتباه گرفته می شوم، با کسی که شما او را خوب می شناخته ای.. دوستت بهرام … راستش هرچه هم پیرتر می شوم ، هرروز که در آینه خودم را نگاه می کنم، بیشتر خودم را شبیه به او می بینم…”
از تعجب نمی توانستم قدم از قدم بردارم، لحظه ای ایستادم و با ناباوری سرتا پای او را براندار کردم. کلاهش را از سر برداشت و ادامه داد که
” هیچوقت بهرام را با موهای تراشیده دیده بودی؟ این طوری آدم به خودش کلک می زند تا طاسی جلو سر کمتر توی چشم بزند…اگر او هم زنده بود حالا موهایش مثل من یکدست سفید شده بود. ”
فقط زنگ صدایش با صدای بهرام تفاوت داشت. با خودم فکر کردم هرکس که از جهنم برگشته باشد زنگ صدایش هم لابد تغییر می کند. پرسیدم،
” پس شما هم زندانی سیاسی بودید؟”
” بله، البته، دوست عزیز، و من به تنهایی گریختم تا ترا بازگویم…”
آیا این جمله را با گوشهای خودم بود که می شنیدم؟ گفتم،
” این جمله ؟..این جمله از رمان موبی دیک است. این رمان را بهرام خیلی دوست داشت. اصلش از کتاب مقدس است.”
” بله، درسته… از این جمله ها در قرآن پیدا نمی شود. من هم این جمله را اول بار در زندان از بهرام شنیدم. فکر کردم شما هم حتما یادت هست و این بهترین اسم رمزی است که می توانم رو کنم تا به من اطمینان کنی.”
” مثل اینکه چاره دیگری هم ندارم.”
بوطیقای درد
مثل دو دوست قدیمی که ناگهان در غربت به هم می رسند ( و این چه کم اتفاق می افتد!) شانه به شانه هم قدم می زدیم و من تعجب نمی کردم که چه زود و راحت او سر حرف را با من باز کرده است. لحظه ای ایستاد و به مشعلهای چرخان مرد معرکهگیر نگاهی انداخت و گفت،
“همیشه دلم می خواست این کار را یاد بگیرم…اما من در زندگیم هرگز فرصت بازی پیدا نکردم…”
به ستون ویلسون نزدیک می شدیم و به خواهش او روی نیمکتی نشستیم. به نظر می رسید که آن روز زیاد راه رفته بود و حالا به کندی قدم بر میداشت.
“راستش این من بودم که باید اعدام می شدم. من یک مرتد فطری بودم و در زندان هرلحظه که دلشان می خواست می توانستند اعدامم کنند. اما، خیلی ساده، فراموشم کرده بودند. ماه ها بود توی سلول انفرادی افتاده بودم و هیچکس به سراغ من نمیآمد…”
” پس شما بهرام را در زندان دیده بودید؟.. من فقط این را شنیده ام که دریک زمانی او را از بند عمومی به جای دیگری می برند و دیگر هیچکس خبری از او نداشته…”
” بله، و باید بگویم که شبی او را از بند عمومی به سلول من انداختند. تاریخ دقیقش را نمی دانم، اما شبی دیروقت بود. در انفرادی شب و روز فرقی باهم ندارند و حساب زمان از دست آدم در می رود. اما، بله… تا آخرین روزهای زندگیش من با او بودم. آن لحظه را هرگز فراموش نمی کنم که در نور زردرنگ چراغی که بی وقفه می سوخت و آدم را دیوانه می کرد، کم کم من و او متوجه شباهت عجیبمان به همدیگر شدیم. باورکردنی نبود و چه شعف وصف ناپذیری به ما دست داد از کشف این شباهت در آن دخمه نیمه تاریک… بعد هم شکنجهاش را شروع کردند. سرشب او را از سلول بیرون می بردند و ساعتها بعد با پاهایی آش و لاش به سلول برمیگرداندند…”
” برای چی؟ او که بعد از انقلاب هیچ کار سیاسی نمی کرد، حتا یک طوری وازده شده بود از سیاست…ازدواج کرده بود و دلش می خواست فقط کار فرهنگی بکند و به زندگیش برسد.”
“می دانم، بله ، حتما آن قضیه دستگیر شدنش را در پارک شنیده ای. کاش آن روز روی آن نیمکت ننشسته بود. همه ما ها، گرفتار شده ها در آن سالها، یک روزی ، در یک زمان معینی، روی نیمکتی نشسته بودیم که نباید می نشستیم…”
لحظهای انگار خود بهرام را می دیدم نشسته روی همان نیمکت سبز رنگ پارک در آن غروب روز آبانماه که حالا بعد از این همه سال گفتگوی ناتمام مانده ای را با من از سرگرفته بود. چهره اش از زیر نقاب کلاه خاکی رنگ تیره تر می نمود با پوستی کشیده شده از روی گونههای استخوانی و آن نگاه شوخ به همه چیز از حدقه های گود افتاده اش در میانسالگی برای همیشه رخت بربسته بود.
“…و خب، باید بدانی دوست من که آن سالها زندان آینۀ تمام نمایی بود که بلبشو و توحش رژیم را در ابعادی غلو شده نشان می داد. می زدند و می کشتند و جسدهایی را در سکوت پیچیده در یک پتو یکراست از اتاق شکنجه به جاهایی نامعلوم می بردند و خاک می کردند. باد استغنای حق تعالی وزیدن گرفته بود…و خب، بازجویی هایی هم بودند که گاهی یک زندانی را به اصطلاح پروژه اختصاصی خودشان می دانستند و در اتاق شکنجه بازجو خود خدای قادر متعال بود، بخصوص اگر با یک زندانی از نسل ماها سرو کار داشت…”
” یعنی چی ؟ چرا نسل شما؟”
” برای اینکه ما آنها را پیش از رسیدن به قدرت دیده بودیم و جدیشان نمیگرفتیم. من خودم در حلقه های مخفی و نیمه مخفی آنها تربیت شده بودم. حتا زبان عربی را بهتر از آخوندها می توانستم بنویسم و حرف بزنم. آن وقت لحظه ای رسید که دیدم این دیبای موریانه خورده دین را هرچه رفو میکنی تا از آن به اصطلاح یک ایدئولوژی انقلابی دربیاید، تارو پودش از یک جای دیگری در می رود…این بود که ایمانم به کلی از دست رفت.”
رفوکردن دیبای موریانه خوردۀ دین در گوشم طنین آشنایی داشت. کجا این تعبیر را خوانده بودم یا شنیده بودم؟ مثل همان وقتها که از صحبت با بهرام ذوق زده می شدم ( انگار داشتم با خود بهرام حرف می زدم)، گفتم،
” چه تعبیر جالبی! من اینجا با رفوگری فرش های قدیمی در واقع زندگیم را می گذرانم، حرفه ای آبا و اجدادی که اینجا در غربت خیلی به دردم خورده…”
ابروهایش را به نشانه تحسین بالا برد و حرفش را دنیال گرفت که
” من زبان آنها را خوب بلد بودم. اما بهرام حتا لحن بازجو هم برایش غریب بود و از من می پرسید اینها از کدام سوراخی بیرون آمدند. چرا ما این ها را قبلا ندیده بودیم؟ فقط از زیر چشم بند دستهای بازجویش را دیده بود که اوراق بازجویی را مثل یک دسته اسکناس هربار ورق می زد و می شمرد. کاش بهرام آن اشتباه دوم را نکرده بود…”
” اشتباه دوم ؟ چه اشتباهی؟”
“خب نباید سابقه اش را می گفت. بعد هم، اشتباه دیگر اینکه، در اتاق شکنجه نباید خودش را در تله بازجو گیر می انداخت. وقتی بازجو دیگر سوآلاتش درباره هویت واقعی او به نتیجه نرسیده بود، فقط می خواست شخص بهرام را خرد کند. کار باز جویی به یک مجادلۀ الهیاتی کشیده شده بود.”
” حتا خنده دارهم نیست، یعنی چی؟”
” بهرام را که می شناختی. چیزی از خودش بروز نمی داد. اولش به من نمی گفت. نمی گفت که از او چه می خواهند…اما من از زیر زبانش کشیدم. لابد شنیده ای دوست عزیز که شلاق بازجوی مومن دردآورترین شلاق است. قبلا در زندانها با بازجوهایی که فقط انجام وظیفه می کردند، آدم می توانست نفسش را با ضرب شلاقشان میزان کند تا کمتر درد بکشد. یک جور ضرب یک، دو، یک، دو، با وقفه هایی معین…اما ضرب شلاق بازجوی مومن با هیچ ضرباهنگی ازین دنیای مادی سازگار نیست. وقت و بی وقت هم ندارد. همه چیز در لحظه و به خلجان های ایمانی بازجو بستگی دارد. بهرام ذره ذره زیر این ضربات جان داد. آخرین شبی که برای شکنجه بردندش تب بالایی داشت. راست می گفت که دیگر دردی را حس نمی کرد و من می دانستم که زنده برنمی گردد…”
” مجادله الهیاتی!؟… آن هم در اتاق شکنجه..ا چه ربطی اینها به هم دارند؟..”
” چرا دوست عزیز ربط پیدا کرده بود. بازجو دیگر فقط برای گرفتن اطلاعات او را نمی زد. بهرام چیزی نداشت که پنهان کند. اما بازجو این را باور نمی کرد و وقتی از سوآل های تکراری خودش هم خسته می شود، به آخرین سنگر بهرام، به خیال خودش، حمله می کند. اینکه بهرام به هیچ خدایی اعتقاد نداشت و این را برزبان آورده بود… او را می زد تا اعتراف کند که درد می کشد. به بهرام گفتم برهان بهلول را شنیده ای؟ بازجو دارد آن به اصطلاح برهان را روی تو پیاده می کند…”
” برهان بهلول؟”
” بله ، برهان نازل عامیانه ای است در اثبات و جود خدا. اما از اتفاق برهانی است که به زبان تن و با حس درد بیان می شود. بازجو او را شلاق می زد و لحظه ای می ایستاد و از او می پرسید که آیا درد را حس می کنی؟… و بهرام هربار جواب می داد که نه حس نمی کنم….”
” اما درد می کشید…اینکه معلوم بود. ضربات شلاق برکف پا تمام بدن را متشنج می کند. واکنش بدن در برابر درد شلاق ارادی نیست. یعنی حتا صدایی هم از دهانش بیرون نمی آمد؟ من شنیدهام که آدم ها زیر شکنجه صداهایی حیوانی، مثل زوزه، از دهانشان بیرون می آید…”
” نه، در مورد او، نه، فقط سکوت…خب بعضی آدمها، گاهی، دربرابر شکنجه، در تنهایی سلول انفرادی، در آن گورهای اعتراف که می دانی، تصمیمی می گیرند که با منطق معمول گوشت و پوست جور در نمیآید. بهرام تصمیم خودش راگرفته بود که بگوید دردی احساس نمی کند و تا آخر هم همین را گفته بود. چون اگر به احساس درد اعتراف می کرد، بازجو مثل بهلول از او می خواست که درد را نشانش بدهد و درد نشان دادنی نبود، دیده نمی شد، اما بود، و جود داشت، مثل خدا…”
سیگاری آتش زدم و به او هم تعارف کردم. ناشیانه به سیگار پک های کوتاهی می زد و دود را فرو نمی داد. گفتم،
” اما شما زنده ماندید. میتونم بپرسم که چرا شما را اعدام نکردند؟”
” به دلیل همین شباهت با بهرام…”
اینجا بود که احساس کردم در بیداری دارم خواب می بینم و از خودم وحشت کردم. لحظاتی سکوتی سنگین میان ما حکمفرما شد تا اینکه او سکوت را شکست و به حرفش ادامه داد،
” آن دادستان اوایل انقلاب را که می شناختی؟..حتما بهرام ماجرای آشنایی خودش را با او در سلول زندان پیش از انقلاب برایت گفته است… روز محاکمه من، نمی دانم به چه دلیل، اتفاقی و البته از بخت من ، شاید هم به عنوان دادستان سابق در محاکمۀ به اصطلاح متهمی قبل از من، آمده بود آنجا و کنار دست قاضی نشسته بود. من را که دید گفت، آقا بهرام، حالا دیگر ما را رنگ میکنی؟…هنوز هم هروقت آن لحظه را بیاد می آورم تمام تنم می لرزد. فقط سعی می کردم به چشمهایش نگاه نکنم…”
اینها دیگر همان کلماتی بود که از زبان خود بهرام در خواب شنیده بودم.
صدای او من را از بهت خودم بیرون آورد که پیش از خدا حافظی می گفت دلش می خواهد بازهم در این شهر همدیگر را ببینیم.
“… می تونیم جایی برویم و چیزی بنوشیم. دلم می خواهد بیشتر درباره بهرام از زبان تو بشنوم. هرچه بیشتر از بهرام برایم بگویی من بیشتر خودم را به او شبیه می بینم و حس می کنم آدم دیگری هستم، بهرامی جان به در برده…اینجا گاهی حس می کنم که روح بهرام در من حلول کرده و با من حرف می زند…”
تا مدتی روی نیمکت خشکم زده بود. پیکرۀ خدنگ ویلسون با شلوار چسبانش بر بالای ستون در تاریکی فرو می رفت و هممیهنان سوگوارش حالا در سکوت وعطر نامحسوس گلهای نسترن ( اینجا گلها عطری ندارند) هچنان به رجز خوانی خود ادامه می دادند. هم صحبت من از سربالایی خیابان بالا رفت، لحظهای در نور قرمز چراغهای نئون سرتاپایش روشن شد و به دست چپ پیچید. مسیرش به خانه با من فرق می کرد. با خودم فکر می کردم که این زندگی دوباره او در جایی دیگر و شاید با اسمی دیگر، و آوارگی های خود من هم، ادامه ضربه همان شلاقی است که تن بهرام را در هم پیچانده بود، ضربه ای بی صدا، که من و همصحبت من به جان خریده بودیم تا درد آن را همچون توهمی آشکار انکار کرده باشیم.
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۱۰