کیامرث باغبانی؛ طرح داستانهایی که نوشته نشدند
کیامرث باغبانی؛
طرح داستانهایی که نوشته نشدند.[۱]
پای برهنه در خیابان
اوایل دوران مهاجرت به اروپا بود. در کلاسهای آشنایی با جامعه و فرهنگ جدید شرکت میکرد. هر روز معلم دوره که استاد جامعه شناسی دانشگاه بود را به چالش میکشید. وقت محدود اجازه بحث عمیق را نمیداد. گاهی پس از کلاس گفتگو در نوشگاهی نزدیک ادامه مییافت. روزی استاد را به خانه دعوت کرد تا ضمن پذیرایی با غذای ایرانی راحت گفتگو کنند. چندی بعد به مناسبت جشن چله تابستان، به خانه استاد دعوت شد. گفتگو با نوشیدن ادامه یافت و بحث به مسئله راسیسم کشید. استاد در مستی و راستی به او گفت: خوب من تو را دوست دارم اما از همه سیاهها متنفرم! او بی لحظهای درنگ از خانه استاد جامعهشناسی فرار کرد. در خیابان متوجه شد که کفشش را جا گذاشته اما هیچوقت به دنبال آن برنگشت.
دزد
نامه سفارشی را گرفت. در راهروی اداره پست آن را باز کرد. به دیوار تکیه داد و به یکی از عکسها خیره شد. شش سال از آخرین دیدار با مادرش میگذشت. مادر سال پیش از دنیا رفته بود. خودش خواسته بود تا عکسی او در کنار مادرش را هم به خارج بفرستند. همسر و دختر خردسالش در فروشگاه منتطر او بودند. پاکت عکسها را به آنها داد و گفت: صبر کنید تا بروم و قاب بخرم. از صندوقدار متر را برای اندازگیری قاب قرض گرفت. فکرش در گذشتههای دور در پرواز بود. به صندوق رفت و پول قاب را پرداخت. همین که از جلوی صندوقدار رد شد آژیر به صدا در آمد. در یک لحظه دو مرد تنومند آمدند و او را به دفتر بردند. هنوز گیج ماجرا بود که نگهبان فروشگاه متر را از جیب او بیرون آورد. زبانش بند آمده بود و نتوانست توضیح بدهد که فقط حواسش پرت بوده. نگهبان در چشمان ترسیده اش نگاه کرد و گفت: آخرین بارت باشد که دزدی میکنی. شرمنده نزد خانواده برگشت. دخترک گفت: بابا چرا اون دوتا مرد گنده کله شان کوچک بود؟
کفشهای احمد
صدای شلیک گلوله را شنید. درگیری در یکی دو کوچه بالاتر بود. حسابی ترسیده بود. فکر کرد شاید جای او هم لو رفته است. فرصت پاکسازی نبود. دود و آتش همسایهها را هشیار میکرد. عادیترین لباس را پوشید و بیرون رفت. میخواست محل درگیری را بداند. به آن سوی خیابان رفت. از برابر نگاه نگران فروشندگان پشت شیشه مغازهها پیش رفت. کامیون یخچالداری در آنطرف خیابان ایستاد. مردان مسلح از کامیون به بیرون آمده به سوی محل درگیری دویدند. او اکنون درون یخچال کامیون بود. توده کفشهای خون آلود را جفت جفت ردیف میکرد. با هر جفت کفش چهره یکی از دوستان در ذهنش ظاهر میشد. این بار که به کفشهای جفت شده نگاه کرد بهتزده شد. کفشهای خونآلود خودش بود. با نعرهای بلند از خواب پرید. شنید که کسی پزشک اردوگاه را صدا می زند.
انتخاب
صد کیلومتر راه را رانده بود تا برسد به روستا. کل روستا مجموعه ای از هفت ساختمان چوبی قدیمی پراکنده بود. رفته بود برای دیدن و اجاره کردن کلبه تابستانی. خانه را یافت. زن مسن اما قبراق جلوی پرچین منتظرش بود. آدرس زن را از نوهاش گرفته بود و لابد همو به مادر بزرگش تلفن کرده بود که کسی برای اجاره کلبه میآید. راه جلوی ساختمان با شیب ملایمی به طرف کلبه در ساحل دریاچه میرفت. با زن رفت، کلبه را دید و قرار شد برای دو ماه اجاره کند. زن او را به قهوه دعوت کرد. در پذیرایی بزرگ خانه میز خیلی مرتب چیده شده بود. دستمال سفرههای سفید به دقت تا شده، فنجانهای گلدار قدیمی و ظرف زیبای پای سیب. وقتی نشستند او از زن پرسید که آیا در آن خانه بزرگ تنها زندگی میکند. زن گفت آری همه بچهها رفتند و همسرم فوت شد اما من ماندهام. نمیتوانم از این خانه، از این دریاچه، از این سونا دل بکنم. گاهی بسیار دلتنگ می شوم با این حال بیشتر از دو روز در شهر نمیمانم. زن در ادامه گفت که یک سالی پس از مرگ همسرم بسیار افسرده بودم. روزی قصد خودکشی کردم. دوست داشتم بمیرم و جسدم پیدا نشود. نامهای نوشتم که در این رابطه هیچ کس مقصر نیست. بسته قرص را برداشتم و به عمق جنگل رفتم. پاییز بسیار زیبایی بود. مقداری قارچ جمع کردم و به خانه برگشتم.
هر دو بلند بلند خندیدند.
به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۹
[۱] - نجات از کار اداری برای همیشه و همچنین خانهنشینی اجباری به حکم کرونا مرا بر آن داشت تا انبوه یادداشتهای سی ساله را بررسی کنم. از میان آنها این چند طرح مربوط به نیمه اول دهه ۹۰ برخوردم. شاید خوشتان آمد.