چند شعر از؛ منوچهر دوستی

چند شعر از؛ منوچهر دوستی

 

سایه          

 

سرد نشسته است و ساکت

شعر من

و مثل خودم

دیگر حرفی برای گفتن ندارد!

 

هی راه می‌رود

سایه!

زیر آفتابی بالای شصت

و می شمارد قدم‌ها و راه هایی را

راه راه‌هایی را

که دیگر رفته اند و

مثل آه خفیفی

فقط اندوهی بجا گذاشته اند.

 

دیگر نمی‌تواند

این سایۀ گرم فکر

رفتن هایش را هم

جمع کند

 

برگ افتاده‌ای ست

مثل رفیق ش

کفتر تیر خورده‌ای

که چشم پروازش کور شده بود!

 

در شهر من

نه نقاشی بود

نه پیکر تراشی

و رنگ‌های آواره

در جای دیگری بازی می‌کردند

 

ما نه نوشته شدیم

نه تراشیده

و نه نقش بستیم بر بومی

مگر بر دیوارها

لکه لکه!

دسامبر ۲۰۲۰

 

 

کوچ خاکستری

 

در کوچ خاکستری

با چشم‌های باز

به استقبال موهای برفی ام رفتم.

 

وزن زمان اما

هنوز آنچنان نبود

و این رد پاها نیز

نیامده بودند

تا نشان دهند:

اینجا هم خاطرات

به استقبال تو خواهند آمد!

 

رد پیروزی را

زیر یک فیروزه جستم

زیر فیروزه ایِ دیگری گم کردم!

سپتامبر ۲۰۲۰

 

 

 

انسان           

 

صبح

آرام

بیدار شد

دست هایش را

به حلقه در انسان گره زد

تا میهمان چشم های کوچک و کنجکاو او شود.

 

ریسمانی بدستش بود

گرم و بلند

بسوی انسان دراز کرد

راه خروج را هدیه آورده بود

 

انسان برخاست

و حالا تاریکی بود

که می افتاد

و گذشته می‌شد

 

انسان بیرون آمد

اما پل را به پشت سر

ناتوان نکرد

چرا که شب دوباره می آمد

و او

باید

نور را مثل نان

برای روز دیگر

پنهان می کرد.

 

روز سبک بود

و دست انسان را به بالا- بلندای کوه رساند

و شقه ای از دور دست

برایش فراهم آورد

تا گام های آمده اش را

در پهنای پاهای زمان

به گم نسپارد.

 

انسان سپرده بود

دل

انسان سترده بود

گمان

از غبار گذشته

و پاهایش را

به دست های دیگری

به لبخندهای جوانی

به چشم های کوچک و کنجکاو دیگری

می سپرد و خودش

سرریز سرازیری می نمود

می رفت!

 

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۹