رشید مشیری دور میدان

رشید مشیری

 

دور میدان

ناصر خم شده ومشغول بستن بند کفش هایش بود. خدیجه در حالیکه وردی را زمزمه می کرد و بقچه ای کوچک در دست داشت بالای سر او. منتظر ایستاده بود. ناصر کمر راست کرد و بدون اینکه چیزی بگوید بقچه را گرفت و از راهرو خارج شد.

خدیجه صدای بسته شدن در حیاط راشنید و پیش خود گفت دیشب خواب خوبی دیدم امروز حتما کار پیدا می کنه.

پای ناصر که به کوچه رسید نسیمی خنک بر گونه اش نشست. نسیمی تا این اندازه خنک در یک صبح تابستانی برایش تازگی داشت. ایستاد. نفسی عمیق کشید. سرش را چرخاند تا صورتش به تمامی در مسیر خنکای نسیم قرار گیرد دقایقی با لذت گذشت.

هوا گرگ ومیش بود و ناصر تا میدان اصلی شهر حدود یکساعت پیاده‌روی در پیش داشت. راه رفتن در سراشیبی کوچه ناهموار، آن‌هم بدون روشنایی، همیشه برایش آزاردهنده بود. شیب تند کوچه اجازه تردد هیچ ماشینی را نمی داد. و این تقریباً کار هر روزه ناصر بود تا به افراد سالخورده برای پایین رفتن از کوچه کمک کند. اما آن روز کسی را در کوچه ندید. طی کردن مسیر شیب‌دار حدود بیست دقیقه طول می‌کشید. انتهای کوچه به یک سه راهی ختم می شد که پس از آن مسیر اسفالت و هموار می‌شد. پیمودن این مسیر برای ناصر که گام های بلندی داشت بیش از نیم ساعت طول نمی کشید. او به منظور صرفه‌جویی هیچگاه، حتی در زمستانها هم حاضر نبود کرایه ای برای استفاده از تاکسی های خطی بپردازد.

هوا روشن شده بود که ناصر به میدان رسید. حدود بیست نفر مانند همیشه روی جدول کناره میدان نشسته بودند. بیشترشان را می شناخت. با صدایی نسبتاً بلند سلام کرد و  چون دید کاظم با فاصله از دیگران نشسته، به سمت او رفت و کنارش نشست. کاظم هم‌ولایتی‌اش بود و دوران جوانی‌شان را در باغات و مزارع و سر وکله زدن با گاوها وگوسفندان گذرانده بودند و خاطرات مشترک بسیاری داشتند که همین موجب می شد تا روز هایی که پیدا کردن کار به درازا می کشید و یا اصلاً کاری پیدا نمی‌شد، با مرور خاطرات گذشته وقتشان را پر کنند. آنها حدود پنج سال پیش تقریباً به فاصله یک ماه به شهر کوچ کردند و با کمک پسرعموی ناصر که شاگرد بنا بود پانزده روزه و با کارشبانه‌روزی، خانه‌هایشان را با خشت و گل و روکار آجر بر دامنه یک تپه نزدیک به شهر که مالک خصوصی نداشت، ساختند. دو بار مأموران شهرداری مانع کار شدند اما عموی ناصر که خانه‌های زیادی در آن حوالی ساخته و با زبان آنها آشنا بود رشوه ای می داد و آنها سفارش می کردند که شبها کار کنید و می رفتند.

سه سالی بدون برق و آب لوله‌کشی سر کردند تا اینکه طرح جدید شهر این تپه و چند نقطه دیگر در اطراف شهر را به عنوان محدوده شهری شناخت. پس از آن محله‌شان از اب و برق شهری برخوردار شد.

کاظم پس از چاق سلامتی معمول پرسید:

ناصر اوضاع خیلی خرابه. تو در هفته گذشته چند روز کار کردی؟

ناصردر حالیکه سیگارش را آتش می‌زد جواب داد دو روز. کاظم گفت باز هم خوبه. من دوازده روزه که هیچ کاری گیرم نیامد. اصلاً انگار هر روز همه چیز رو به بدتر شدن میره. آخه ناسلامتی تابستان فصل کارهای ساختمانیه. من پارسال همین روز ها چهار ماه مداوم در یک ساختمان کار کردم. تازه بعدش هم حداقل سه روز در هفته کار داشتم.

با صدای بوق یک وانت، صحبت کاظم ناتمام ماند. همه به سرعت به سمت وانت دویدند و دور آن جمع شدند. مردی که کنار راننده نشسته بود سرش را از شیشه ماشین بیرون آورد و با صدای بلند گفت شلوغش نکنید. من فقط دو نفر نیاز دارم، و بعد با کمی ورانداز کردن کارگرها به دو نفر اشاره کرد که پشت وانت سوار شوند. وانت گازش را گرفت و رفت و بقیه به جای خود برگشتند. کاظم صحبتش را ادامه داد:

ناصر من خیلی نگرانم. تو فکر می کنی چی میشه؟

اگر همین‌جوری پیش بره مجبورم بچه‌ها را ببرم ده پیش پدر مادرم و خودم برم تهرانی، جایی. این‌جوری نمی‌شه ادامه داد. ناصرگفت من هم شرایطی بهتر از تو ندارم. اگر پدرم کمکم نکنه نمی تونیم سر پا وایسیم. کاظم که مضطرب بود و مرتب دستهایش را به هم می‌مالید، برخاست. نگاهی به ساعت سر در دادگستری انداخت و بالحنی که گویی کلمات را به زور ادا می‌کند خطاب به ناصر گفت: ساعت داره ۹ می شه. فکر می کنم امروز هم کار گیرمون نیاد. و هنوز   ننشسته بود که صدای بوق ماشینی دیگربار همه را از جا بلند کرد و به دویدن به سمت ماشین پرایدی که توقف کرده بود واداشت. گارگرها بیش از چند قدم برنداشته بودند که راننده با صدایی بلند گفت: نیایید نمی خوام بیایید من با ناصر کار دارم و بعد با دستش به  ناصر اشاره کرد وگفت بیا سید. بپر بالا بریم. ناصر او را شناخت. ممد اقا بود که حدود یکماه پیش ده روز در تعمیرات خانه اش کار کرده بود. ناصر برخاست و در حالیکه خنده ای بر لب داشت دستی به علامت اجابت برای ممد آقا تکان داد. بقچه اش را برداشت و دستش را پیش برد تا با کاظم خداحافظی کند. ناصر لرزش خفیفی را در دست کاظم حس کرد و متوجه وضع غیرعادی او شد. اما چون ممد آقا منتظر بود، آن‌را زیاد جدی نگرفت و خواست با جدا کردن دستش از دست کاظم به خداحافظی پایان دهد که احساس کرد کاظم دست او را رها نمی کند. ناصر با تعجب گفت کاظم جان ببین، ممد اقا داره بوق می زنه باید برم. اگر مشکلی هست بعداً مفصل صحبت می کنیم. اما کاظم در حالیکه دستش به وضوح می لرزید، نمی خواست دست ناصر را رها کند. در حالیکه سعی می کرد بغض صدایش را پنهان کند گفت: ناصر بیا و مردانگی کن. من روم نشد بهت بگم. به خدا قسم تو خونه هیچی نداریم. امروزصبح که داشتم می آمدم زنم گفت از سیب‌زمینی‌ها بیشتر از چهارتا نمونده. نونوایی هم گفته دیگه نمی‌تونم نسیه بدم. زنم با گریه به من گفت هر طور شده دست خالی بر نگرد خونه. بچه چند روزه بهانه ماکارونی می‌گیره.

ببین ناصر بذار من به جات برم. جبران می کنم. من اگر امروز کار نکنم اصلاً روم نمی شه برم خونه. تو را به جدت ناصر آبرومو بخر. رومو زمین ننداز. ناصر بهت‌زده به صورت کاظم نگاه می کرد. عجز و التماس از چهره اش می بارید. ناصر به آرامی دستش را از دست کاظم جدا کرد. دستی دیگر برای ممد آقا که بوق می زد تکان داد و با لحنی دوستانه خطاب به کاظم گفت: باشه کاظم. باشه. این کارها چیه که میکنی؟ بیا بریم. در حین رفتن به سمت ماشین،کاظم مرتب تکرار می کرد. ناصر خیلی مردی. فراموشم نمی شه. جبران می کنم. به ماشین که رسیدند. ناصر به ممد آقا سلام کرد و گفت ممد آقا راستش شرمنده. من قبلاً به کسی قول دادم تا چند دقیقه دیگه میاد دنبالم و در حالیکه به کاظم اشاره می کرد گفت: به جای من این دوستم را ببر. نگاش کن یک بولدوزر تمام عیاره. دو برار من کار می کنه. مطئنم کارشو ببینی دیگه به من کار نمی دی. ممد آقا در حالیکه هیکل کاظم را ورانداز می کرد گفت اخه من حدود یک ماهی کار دارم. ناصر در جواب گفت چه بهتر. کاظم حتی شب ها هم می تونه کار کنه. ممد آقا با اشاره سر از ناصر خواست جلوتر بر ود و در گوش او گفت تو که میدونی من اونو برای کارهای خرده ریز داخل خونه می خوام. باید مثل خودت چشم پاک باشه. ناصر گفت خیالت راحت بیست ساله می شناسمش. ممد آقا به کاظم اشاره کرد سوار بشه.کاظم با عجله سوار شد. ناصر بقچه اش را از شیشه باز ماشین روی پای کاظم انداخت و گفت ناقابله. دو تا تخم مرغ بیشر نیست. بهتره قبل از شروع کار یه ته‌بندی بکنی. ماشین به راه افتاد کاظم سرش را از شیشه بیرون آورد. ماشین دور می شد و ناصر چندین بار صدای بلند کاظم را شنید که می گفت:”سید خیلی مردی، سید خیلی مردی”

ناصر به جای خودش برگشت و نشست. آنچه  را که دیده  بود باور نمی کرد. چشمانش رابست و به گذشته ها رفت.نه زیاد دور، تا همین هفت هشت سال پیش کاظم با آن  شانه‌های پهن چنان با غرور راه می رفت که به یل روستا معروف  بود. با  قد و بالا  و چهره  دوست داشتنی اش همه دخترهای ده عاشقش بودند. یگ گوساله مریض صد کیلویی را فرسنگها از مراتع بالادست به دوش گرفته و تا روستا آورده بود. استاد باغداری بود. می گفتند کاظم زبان درختها را می فهمد. دستی در نجاری داشت. وقتی در عروسی ها چوپی می گرفت، کسی حریفش نبود. این کاطم چرا اینقدر شکسته؟ این اون کاظمی نیست که من می‌شناختم. چه بلایی سرش آمده. ناصر چشمانش را باز کرد. نگاهی به ساعت سر در دادگستری انداخت. ده و ده دقیقه را نشان می داد. از جمع حاضر دور میدان جز یک نفر که کماکان منتظر نشسته بود و سیگار می کشید، بقیه ناامید از کار امروز، به خانه‌هایشان رفته بودند. ناصر برخاست و در حالیکه لرزش دستها و چهره شکسته کاظم که به او التماس می کرد از ذهنش محو نمی شد، عزم رفتن به خانه کرد و با خود گفت دو سه شب دیگر حتماً باید یک سری به خانه کاظم بزنم.  ۱۴۰۰/۵/۳

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۸