آنتون چخوف نشان شیر و خورشید

آنتون چخوف

 

نشان شیر و خورشید

برگردان ا. مازیار ظفری

 

در یکی از شهرهای آنسوی کوهساران اورال شنیده شد که مردی بزرگ از ایران به نام «روان‌نویس» به شهر آمده و در مهمانسرای «ژاپن»  به سر می‌برد. مردم شهر از کنار این خبر آسان می‌گذشتند: “خوب، آمده باشد.” تنها استپان ایوانویچ کوتسینِ شهردار که منشی‌اش او را از آمدن مردی از خاوران آگاه کرده بود، در اندیشه شده و از خود پرسید:

“کجا می‌رود؟ به پاریس یا لندن؟ شگفتا! … بی‌گمان آدم کله‌گنده‌ای‌ست.خدا می‌داند.”

شهردار که از کار به خانه برگشت، پس از خوردن ناهار، بار دیگر در اندیشه شد که تا شب‌هنگام به درازا کشید. او با دلتنگی به آمدن این مرد سرشناس می‌اندیشید. بر آن بود که دست سرنوشت «روان‌نویس» را به اینجا، نزد او کشانده است. روز خوشی فرا رسیده است که او به آرزوی دیرین و شورانگیز خویش دست یابد. کوتسین دارای دو نشان درجه‌ی ۳ استانیسلاو، یک نشان چلیپای سرخ و یک نشان از «انجمن نجات غریق» بود. از این‌ها گذشته آویزه‌گونه‌ای که تفنگی زرین و گیتاری را به شکل هَمبُر نشان می‌داد، به گردن می‌آویخت که از دور چون نشانی ویژه، زیبا و شگفت‌انگیز می‌نمود و شایستگی دارنده‌اش را نمایش می‌داد. همه می‌دانند که آدمی هر اندازه هم که نشان داشته باشد آزمندی‌اش به آن فزونی می‌یابد. شهردار هم زمان درازی بود که آرزوی داشتن نشان «شیر و خورشید» ایران را در دل داشت. این آرزو در دل او چنان با شور و شیفتگی همراه بود که تا مرز دیوانگی پیش می‌رفت. نیک می‌دانست که برای گرفتن این نشان نمی‌باید بجنگد یا برای آسایشگاه سالمندان مایه بگذارد و یا به کوشش‌های ویژه‌ی انتخاباتی بپردازد، تنها باید در کمین باشد تا زمان آن فرا رسد و اینک رسیده است. نیمروز فردا نشان‌ها را به سینه آویخت و به مهمانسرای «ژاپن» رفت. بخت‌اش یار بود و تا پای در درون جایگاه مرد نامدار ایرانی نهاد، او را تنها و نشسته بر زمین یافت که چمدان خویش را می‌کاوید. «روان‌نویس» مردی درشت‌استخوان با بینی‌ ابیامانند و چشمان برآمده با کلاهی فینه‌ای بر سر بود. کوتسین با لبی خندان چنین گفت:

“پوزش‌ام را بپذیرید که بی‌هنگام به دیدارتان آمده‌ام. با سرفرازی خود را می‌شناسانم: بزرگ‌زاده‌ای شهسوارم، استپان ایوانویچ کوتسین، شهردار این شهرم. بایسته می‌دانم که به شما، نماینده‌ی کشور بزرگ، دوست و همسایه‌ی خویش خوش‌آمد بگویم و شما را گرامی بدارم.”

 

مرد ایرانی برگشت و با تته‌پته‌ای فرانسوی زیر لب چیزی گفت. کوتسین خوش‌آمدی را که از پیش از بر کرده بود دنبال کرد و چنین گفت:

“هم‌مرزی شما با میهن پهناور ما مرا بر آن می‌دارد که ستایش و همبستگی خود را به شما پیشکش کنم.”

ایرانی نامدار برخاست و چون بار نخست تته‌پته‌ای کرد. کوتسین که جز روسی زبانی نمی‌دانست، با تکان سر می‌خواست نشان دهد که چیزی نفهمیده و می‌اندیشید که چگونه با او گفت‌وگو کند: «خوب است هم اکنون دنبال مترجمی بفرستم ولی کار بسیار حساس و دشوار است. با بودن دیگری نمی‌توانه چنین سخنانی را به میان کشید زیرا مترجم در شهر در بوق و کرنا خواهد دمید و راز مرا آشکار خواهد کرد.» کوتسین کوشید تا همه‌ واژگانی را که از زبان‌های بیگانه در روزنامه‌ها خوانده بود به یاد آورد و مِن‌مِن‌کنان گفت:

“من شهردارم … «لُرد مِر» … مونی سیپاله … وویی؟ کومپرانه؟”(۱)

می‌خواست به یاری واژگان و دست و چهره، خواست خود را بفهماند ولی درمانده بود. تابلوی شهر «ونیز» که از دیوار آویزان و نام شهر به درشتی زیر آن نمایان بود، به یاری‌اش آمد. با انگشت شهر ونیز را نشان داد و دستی بر سر خود زد و می‌خواست بگوید که سرور و سرکرده‌ی شهر است. مرد ایرانی چیزی درنیافت و با لبخندی گفت:

“کاریاشو، موسیو، کاریاشو …”(۲)

پاسی که گذشت شهردار گه‌گاه به زانو و شانه‌ی مرد ایرانی دستی می‌کوفت و می‌گفت:

“کومپرانه؟ وویی؟ به عنوان لُرد مِر و مونی سیپاله … به شما پیشنهاد پرومناژ کوتاهی می‌کنم … کومپرانه؟ پرومناژ …”(۳)

کوتسین با انگشت ونیز را نشان داد و با دو انگشت پاهایی را که راه می‌روند نمایش داد. «روان‌نویس» که به نشان‌های کوتسین چشم دوخته بود، چنان می‌نمود که به گمانش او بزرگ‌ترین مرد این شهر است و معنای پرومناژ را فهمیده، لبخندی بر لب داشت. هر دو پالتوهایشان را پوشیدند و از هتل بیرون رفتند. پایین، نزدیک دری که به رستوران «ژاپن» نزدیک بود، بر آن شد که خوب است او را به شام مهمان کند. ایستاد و میزها  را نشان داد و گفت:

“بد نیست به رسم روس‌ها پیاله‌ای بنوشیم … پوره … آنترِکُت … شامپاین و از این چیزها … کومپرانه؟ می‌فهمی؟”(۴)

مهمان نامدار دریافت و اندکی پس از آن در بهترین تالار رستوران به خوردن و نوشیدن شامپاین نشستند. کوتسین گفت:

“می‌نوشیم به نام پیشرفت ایران … ما روس‌ها ایرانیان را دوست ‌داریم … گرچه دین‌مان یکی نیست ولی سودمان همراستاست و چنانکه می‌گویند نیکخواهی دوسویه … پیشرفت … بازارهای آسیا … پیروزی‌های آشتی‌جوی.”

ایرانی نامدار خوش می‌خورد و خوش می‌نوشید. چنگان را در ماهی نمک‌سود فرو برد و سر را به نشانه‌ی خوشآمد و ستایش تکان داد و گفت:

“کاریاشو! بی‌یَن!”(۵)

شهردار بسیار شاد شد و پرسید:

“از این ماهی خوش‌تان می‌آید؟ بی‌یَن؟ چه خوب.”

پس رو به پیشخدمت رستوران کرد و گفت:

“برادر، دستور بده دو ماهی از بهترین‌ها به جایگاه بزرگوار بفرستند.”

سپس شهردار همراه ایرانی نامدار برای دیدن باغ جانوران راهی شدند. مردم می‌دیدند که چگونه بزرگ شهرشان، استپان ایوانویچ، با چهره‌ای گلگون از نوشیدن شامپاین شاد و خرسند است. او مرد ایرانی را در خیابان‌های بزرگ و بازار گرداند و دیدنی‌های شهر را به او نشان داد و سرانجام به فراز برج آتش‌نشانی رفتند. مردم همچنان دیدند که چگونه او نزدیک دروازه سنگی که دو سوی آن تندیس دو شیر نهاده شده بود، ایستادند. او نخست شیر سنگی، سپس خورشید را بر آسمان نشان داد و سپس انگشت بر سینه‌ نهاد و بار دیگر شیر سنگی و خورشید را نشان داد. ایرانی با لبخندی از سر خرسندی سری تکان داد و دندان‌های سپیدش را نمایان کرد. شب‌هنگام در تالار مهمانسرای «لندن» نشستند و به زنان چنگ‌نواز گوش سپردند. کسی ندانست که شب را چگونه گذراندند. فردا شهردار به شهرداری آمد. گویا کارمندان خبرهایی شنیده و گمان‌هایی می‌زدند. دبیر شهرداری نزد او آمد و با لبخندی ریشخندآمیز چنین گفت:

“اگر ایرانیان مهمان نامداری داشته باشند، گوسپندی را به دست خودشان برایش سر می‌برند.”

لختی سپری شد و دبیر شهرداری نامه‌ای را که پُست آورده بود به شهردار رساند. با گشودن نامه کاریکاتوری دید که «روان‌نویس» را کشیده بودند که شهردارِ والامقام در برابرش زانو زده با دست‌های گشوده به سوی او می‌گفت:

“به رسم دوستی ایران و روسانا

به پاس احترام تو، ای بزرگ‌مردانا

چاکرم، خواهم شدن ترا قُربانا

لیکن خَرَم، نیستم ز گوسپندانا”

شهردار چهره‌اش درهم شد … ولی پس از زمانی کوتاه، هنگام نیمروز به دیدار مرد ایرانی شتافت، او را بار دیگر مهمان کرد و در شهر گرداند و در کنار شیر سنگی ایستاد و آنرا و خورشید و سینه‌اش را به او نشان داد. با هم در مهمانسرای «ژاپن» ناهار خوردند و پس از ناهار، با چهره‌ای گلرنگ از مستی، سیگار بر لب، شاد و خرسند به بالای برج آتش‌نشانی رفتند و شهردار که می‌خواست چشمان مهمان‌اش را از دورنمای بی‌مانند خیره کند، از بالای برج، نگهبانی را که در پایین گشت می‌زد، فراخواند تا آژیر خطر را به کار اندازد ولی نشد زیرا کارکنان آتش‌نشانی به گرمابه رفته و برنگشته بودند. پس از خوردن شام در مهمانخانه‌ی «لندن» مرد ایرانی سوار قطار شد و رفت. استپان ایوانویچ به هنگام بدرود گفتن چهره‌ی او را به شیوه‌ی روس‌ها سه بار بوسید و اشک ریخت. هنگام رفتن فریاد زد:

“از سوی ما ایران را کُرنش کنید و بگویید که دوستش داریم.”

یک سال و چهار ماه گذشت. در یخبندانی سخت با سرمای سی‌وپنج درجه زیر صفر که باد تندش تا مغز استخوان فرو می‌رفت، استپان ایوانویج گام‌زنان در خیابان با پوستین گشوده راه می‌رفت و افسوس می‌خورد که هیچ‌کس نزدش نمی‌آید تا نشان «شیر وخورشید» را بر سینه‌اش ببیند. تا غروب با پوستین باز و سینه‌ی گشوده راه می‌رفت. به سختی سرما خورد و شب، همه‌ی شب از پهلو به پهلوی دیگر می‌غلتید و خواب‌اش نمی‌برد. روانش آزرده و از درون می‌سوخت. دلش ناآرام می‌تپید. اینک می‌خواست نشان «تاکووا»ی صربستان را زیب پیکر کند. دیوانه وار می‌خواست و سخت رنجور بود.

 

پانویس‌ها:

۱- لُرد مِر = شهردار لندن. مونی‌سیپالِه = شهری، وویی = بله، کُومپرانِه = فهمیدی

۲- کاریاشُو = شکل نادرست «خاراشوُی» روسی یعنی خوب

۳- پرُومِناژ = شکل نادرست «پرُومِناد» فرانسوی یعنی گردش

۴- آنترِکوت = گوشت دنده‌ی بی‌استخوان که کباب شده است به فرانسوی

۵-بی‌یَن = خوب به فرانسوی

 

سخنی چند درباره‌ی داستان «نشان شیر و خورشید» آنتون چخوف

آنتون چخوف در سال ۱۸۸۷ داستان «نشان شیر و خورشید» را نخستین بار در نشریه‌ی «خُرده‌ شیشه» با نام آنتوشا چِخونتِه در سن‌پترزبورگ منتشر کرد. در نخستین چاپ داستان، شهردار کوتسین از منشی‌اش می‌خواهد که سخنان‌اش را برای مهمان ایرانی ترجمه کند ولی او این کار را انجام نمی‌دهد؛ همچنین شهردار نشان شیر و خورشید را در پایان داستان دریافت نمی‌کند. چخوف هنگام گردآوری مجموعه‌ی آثارش، گفت‌وگوی کوتسین با منشی‌اش را در آغاز داستان کوتاه کرده و پایان کنونی را که ترجمه شده، نوشته است. کریم کشاورز مترجم و داستان‌نویس نامدار ایرانی به درخواست احمد شاملو داستان «نشان شیر و خورشید» چخوف را ترجمه و آنرا با پیش‌گفتاری در شهریور ۱۳۵۸ در «کتاب جمعه» منتشر کرد. وی که در ترجمه‌هایش واژگان عربی را بسیار به کار می‌برد، این ایراد را در کارهایش پذیرفته و در نشستی گفته بود: «اگر عمری باقی باشد و باز به ترجمه‌ی تازه‌ای بپردازد، سعی می‌کند به جای کلمات عربی، معادل‌های فارسی آنها را به کار ببرد». این برگردان از متن انگلیسی داستان کوشیده است تا واژگان هم‌برابر پارسی را به جای کلمه‌های عربی به کار گیرد.

و. بُگراز، هم‌دبیرستانی چخوف در شهر تاگانرُوگ، در سال ۱۹۱۰ گفته بود که چهار‌پاره‌ی نوشته در نامه‌ای که به شهردار کوتسین در داستان داده می‌شود، شبیه رویدادی‌ست که برای شهردار جاه‌طلب تاگانروُگ پیش آمده است بدون اینکه نامی از شهردار ببرد. همچنین س. زوانتسِف، فرزند یکی از هم‌کلاسی‌های چخوف، در سال ۱۹۷۴ نوشته است که این داستان را از پدر خود شنیده و نام شهردار را «فُتی» دانسته است. جالب اینجاست که در سال ۱۸۹۰ کُنستانتین فُتی، شهردار تاگانرُوگ بوده است که از چخوف درخواست کرده بود تا کتاب‌هایش را به کتابخانه‌ی عمومی تاگانرُوگ پیشکش کند. آنتون چخوف این درخواست را به منزله‌ی قدردانی از شهر زادگاه خود دانسته و در نامه‌ای پاسخ داده بود که شادمان است که به شهر خود کمک کند چرا که بسیار مدیون تاگانرُوگ است و زادگاه‌اش را بسیار دوست دارد. از این رو سه کتاب از مجموعه‌ی داستان‌هایش و کتابی از لئو تولستوی را به کتابخانه‌ی شهر پیشکش می‌کند. پس از مرگ چخوف، نام کتابخانه‌ی عمومی تاگانرُوگ به کتابخانه‌ی آنتون چخوف نامگزاری می‌شود. کتابخانه‌ای که چخوف در آن زمان درازی را در دوران دبیرستان به مطالعه‌ی کتاب‌های داستان‌ن‌نویسان روسی و دیگران سپری می‌کرده است.

باری، در داستان «نشان شیر و خورشید» خواننده با مضمون‌های خودبزرگ‌بینی، تظاهر و خودخواهی روبه‌رو می‌شود. این داستان کوتاه به شیوه‌ی سوم شخص توسط راوی ناشناسی روایت می‌شود و خواننده از ابتدای داستان با موضوع خودبزرگ‌بینی کوتسین که در آرزوی بدست آوردن «نشان شیر و خورشید» ایران است، آشنا می‌شود. کوتسین می‌پندارد روان‌نویس می‌تواند به او کمک کند تا این نشان را بدست آورد. تنها دلیلی که کوتسین شهردار این نشان را می‌خواهد، شکل و یگانگی آن است. شهردار می‌کوشد تا بر اعتبارش بیفزاید و خود را از آنچه هست مهمتر جلوه دهد. بدین ترتیب کوتسین بنده و برده‌ی مقام شهردار بودن‌اش می‌شود. او در هیچ جای داستان چخوف کاری برای شهر انجام نمی‌دهد. خواننده‌ی داستان درمی‌یابد که کوتسین مردی خودخواه است که علاقه‌ی خود را بالاتر از همه چیز می‌داند، حتا تا آنجا پیش می‌رود که هنگام سرگرم کردن «روان‌نویس»، کارکنان آتش‌نشانی را وادار به پخش آژیر می‌کند تا قدرت‌اش را به «روان‌نویس» بنمایاند ولی واقعیت این است که کوتسین، شهردار یک شهر کوچک است که در آن افراد کمی او را جدی می‌گیرند.

کاراکتر «روان‌نویس» نیز از رمز و راز خالی نیست. او ممکن است آن مردی نباشد که به نظر می‌رسد. او ثروتمند نیست، به هیچ زبان خارجی صحبت نمی‌کند و واقعیت می‌تواند این باشد که او بیش از یک فروشنده‌ی دوره‌گرد نباشد ولی این امر کوتسین را بازنمی‌دارد که نشان شیر و خورشید را از «روان‌نویس» درخواست کند. برای کوتسین این نشان مهمترین چیز در جهان است و داشتن‌اش را نشانه‌ی افتخار می‌داند هر چند که خودش هیچ کاری برای نیل به این افتخار انجام نداده است. چخوف در داستان هیچ اشاره‌ای به تلاش‌های کوتسین برای خدمتگزاری به شهر و شهرنشینان نمی‌کند. با این حال مردم شهر او را همانگونه که هست می‌پذیرند. مردی با جایگاهی بالا که شایستگی این مقام را ندارد و حتا کارمندان‌اش هم به او بی‌اعتنایی می‌کنند و به ریشخندش می‌گیرند. در واقع کوتسین چنان مَست خودبزرگ‌بینی‌اش است که تمام وقتش را با «روان‌نویس» می‌گذراند. همه‌ی کارهای شهردار کنار گذاشته می‌شوند تا شهردار مهمان ناشناس را تا حد مستی سرگرم کند چرا که به شدت دلبسته‌ی بدست آوردن نشان شیر و خورشید است. نشان برای کوتسین مهم است زیرا او باور دارد که به ‌و‌سیله‌ی آن مردی بزرگتر از آنچه هست، خواهد شد، مردم به او احترام خواهند گذاشت و او احساس رضایت خواهد کرد که مردی درخور نام و نشان است اگرچه کوتسین برای رسیدن به چنین جایگاهی جز خوردن و نوشیدن و گردش کردن با «روان‌نویس»، کاری انجام نداده است. چه کسی ممکن است همان چیزی باشد که در پندار دیگری می‌نماید؟ اینجا با مسئله‌ی هویت ر‌وبه‌رو می‌شویم زیرا کوتسین معتقد است «روان‌نویس» یک فرد نامدار ایرانی‌ست، آن هم بر اساس اطلاعاتی که از یکی از کارمندان خود دریافت کرده است. در هر صورت «روان‌نویس» ممکن است یک شیاد باشد که خود را به عنوان یک ایرانی متشخص نشان می‌دهد چرا که دور از انتظار نیست که چنین فردی به زبان یا زبان‌های خارجی سخن براند که «روان‌نویس» اینگونه نیست.

پایان داستان جالب است زیرا کوتسین برای مدت کوتاهی از نشان خود سرمست و شادمان است ولی دیری نمی‌پاید که آرزوی نشان دیگری را در ذهن خود می‌پروراند. یکی که قابل تشخیص‌تر است و او را از دیگران در شهر متمایز خواهد کرد. کوتسین در هیچ جای داستان چخوف کارش را به عنوان شهردار جدی نگرفته است. این شغلی‌ست با امتیازات شخصی برای او، امتیازاتی که او بسیار دوست دارد و در نگهداری‌اش می‌کوشد. مهم نیست که او با تمام نشان‌هایش چقدر مسخره به نظر برسد. برای کوتسین ظاهر از باطن اهمیت بیشتری دارد تا با سر افراشته و سینه‌ی سپر کرده در شهر قدم بزند. اما خواننده می‌داند که مردم شهر به او و نشان‌هایش می‌خندند. در واقع مهمترین چیز برای کوتسین نه شهر است و نه جایگاه‌اش به عنوان شهردار بلکه مهم‌ترین چیز آن است که دیگران درباره‌ی او چه می‌اندیشند. او آرزو دارد که در چشم و فکر دیگران مطلوب و معتبر شناخته شود.

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۸