فریبا صدیقم؛ لس‌انجلس کدر

 

فریبا صدیقم؛

لس‌انجلس کدر

 

کیان صدایم می‌کند مادام پوآرو. لم می‌دهم به پشتی تخت‌خواب و دست می‌کشم روی بالشش که افتاده کنار من. کتابی را از میزِ کنار تخت برمی‌دارم و می‌خوانمش. نگاهم لای کلمات گیر می‌کند. جلو نمی‌رود.

کتاب را پرت می‌کنم روی تخت و ملافه‌ی مچاله‌‌ی کیان را بغل می‌کنم. از توی دستشویی گاه صدای ریش‌تراش می‌آید و گاه صدای سوت. سعی می‌کنم آهنگ سوت را تشخیص دهم. نمی‌توانم؛ از همان آهنگ‌های کلاسیکی است که همیشه از تشخیص‌شان عاجزم.

در دستشویی را باز می‌کند. ادکلن را با چند سیلی نرم به گونه‌اش می‌زند و در میان عطری که می‌پراکند رد می‌شود.

روز تعطیل هم دارد می‌رود و مرا بسته‌بندی‌شده در شک و بدگمانی تنها می‌گذارد تا بعد از رفتنش همین‌طور ول بچرخم دور خانه، سیگاری روشن کنم و از پنجره زل بزنم به برگ‌های درختی که از من هم کدرترند، دل‌پیچه بگیرم و دستمال بکشم به شیشه‌ی تلویزیون و برق بیندازمش، دوباره سیگاری روشن کنم و یادم بیاید که از هر یازده زن یکی سرطان سینه دارد و سیگار یکی از عوامل مهم آن است و بعد محکم‌ترین پک را به سیگارم بزنم و این آرزوی موذی با ولع بچرخد توی سرم که من آن یکی باشم که شاید بتوانم کمی از حواس او را به خودم برگردانم، دود سیگار را بیرون بدهم و بروم آشپزخانه تا پیازی خرد کنم برای غذایی که نمی‌دانم می‌خورد یا نه، کتابی را باز کنم و خیره شوم به کلماتی که برایم از معنا تهی شده‌اند و لب‌هایم را پشت سر هم بجوم و فکرم به سرعت نور همه جا برود و من برای مهار کردنش دو قرص آرام‌بخش بخورم و هی مرور کنم که دارد به طرف زنی می‌رود و زن موهای بلندی دارد و کیفی روی شانه انداخته و هی مرور کنم اشتیاق چشم‌های کیان را و درد بکشم و هی مرور کنم شرم چهره‌ی زن را و درد بکشم و بخواهم نگاه‌شان را از ذهنم پاک کنم، نشود و هی مرور کنم و نشخوار کنم رابطه‌مان را برای بار هزارم. انگار که با تکرار چیزی عوض می‌شود.

دوباره می‌رود توی دستشویی. حالا از درز در صدای شر‌شر می‌آید. گوش‌هایم را با دست‌ها می‌پوشانم. تازگی‌ها با لپ‌تاپش می‌رود توی دستشویی. صدای سوت آهنگ کلاسیک‌ با صدای سیفون قاطی می‌شود. لب‌ بالایم را گاز می‌گیرم.

از توالت بیرون می‌آید. در را می‌بندد اما شرشر هنوز در گوش‌هایم ادامه دارد.

«خیلی سر حالی!»

تکیه می‌دهد به در دستشویی و نگاهم می‌کند. شلوارک خاکی‌رنگی پوشیده. حوله‌‌ی سبزی دور شانه‌‌‌های لختش انداخته. اگر صورتم را فرو کنم توی موهای سینه‌اش و دست بکشم روی پوست گرمش، چشم‌هایش را می‌بندد، موهایم را نوازش می‌کند و می‌گوید: «لیورا [۱]….. لیورای کوچولو…»، اما در عوض ابروهای پرپشتش بالا می‌روند و می‌گوید:

«ها!؟ چیه مادام پوآرو؟ باز دنبال چه سرنخی هستی؟»

باز دنبال چه سرنخی‌ام؟

لحنش مثل چایِ پررنگ و مانده، تلخ و سرد است. منتظر جواب نمی‌ماند.

سوت‌زنان لپ‌تاپش را می‌گذارد توی کیف‌ و زیپش را می‌کشد. می‌خواهم بگویم کاش‌لپ‌تاپش را با دستمال‌های ضدعفونی‌کننده تمیز کند. حواسش به من نیست. حداقل اگر سوتش از آهنگ‌هایی بود که می‌شناختم، می‌توانستم بفهمم در چه حالی است. گونه‌هایم گر گرفته‌اند. انگار دو ذغال گداخته گذاشته‌اند آن زیر. بلند می‌شوم و پنجره را باز می‌کنم. باد پاییزی می‌خورد به صورتم و سوزش آن دو گلوله را کمتر می‌کند.

«چقدر دلم برای پاییزهای ایران تنگ شده.»

«دیگه بعد از این همه سال باید بدونی این‌جا فصل نداره.»

بند کفش ورنی‌اش را می‌بندد. صدایش بی‌حس است، انگار مردی در رادیو دارد گزارش هوا می‌دهد. به شلوار خوش‌دوخت آبی‌‌رنگش نگاه می‌کنم.

«داری می‌ری سرِ کار؟»

دو سه ثانیه خیره نگاهم می‌کند.

«خب معلومه. دیر کردم نگران نشو!»

کفش مشکی را با دستمال برق می‌اندازد و پولیور نازک و سورمه‌ای‌اش را می‌پوشد. می‌نشینم روی لبه‌ی تخت. دارد دکمه‌های پولیورش را به دقت می‌بندد. خودم را سرگرم می‌کنم به مرتب کردن تل کتاب‌هایی که ریخته‌ام روی میزِ کنار تخت؛ رمان و اسطوره و فلسفه و روان‌شناسی و ملغمه‌ای از هر چه که هی از کتابخانه‌ی توی هال می‌آورم بیرون و هی برمی‌گردانم.

«تنها نمون. به دوستت زنگ بزن برین بیرون.»

درست می‌گوید! باید به یکی از دوستانم زنگ بزنم‌، باید زنگ بزنم و قرار قهوه‌ای بگذارم! اما حوصله‌ی هیچ‌کس دیگری را ندارم. می‌رود.

دوباره گر می‌گیرم. بلند می‌شوم که بروم کنار پنجره اما خودم را پیدا می‌کنم که دست‌هایم را گرفته‌ام زیر آب و دارم صابون می‌زنم.

سوزشی روی پوستم حس می‌کنم. دستم را از زیر آب می‌کشم بیرون و دستپاچه نگاهش می‌کنم. خدا می‌داند این بار چندم است که دست‌هایم را می‌شویم. به ترک‌های ریزش نگاه می‌کنم. ترک‌های ریز دست‌های تاول‌زده‌ی مادر است، دست‌هایی که برایم هویت مستقلی دارند، نزدیک‌تر از دست‌های خودم به چشم‌هایم.

می‌نشینم کنار در آشپزخانه و دست‌هایم را می‌خارانم، انگار گوشه‌ی تاول‌های دست مادر را می‌خارانم. نصف قوطی کرم را خالی می‌کنم پشت دستم‌، مچ دستم، ساعدم و همین‌طور می‌مالم، می‌مالم. انگار روی دست‌های مادر می‌مالم؛ دست‌هایی که از چشم‌هایم می‌گذرند و روی سلول‌های مغزم راه می‌افتند و از آن‌جا دراز می‌شوند به خانه‌ای که مادر هی می‌شست و می‌رُفت و هنوز همه چیز به هم ریخته بود، دراز می‌شود به سمت ظرف‌های چرب و نشسته‌‌ی روی میز آشپزخانه و توی سینک‌، به لباس‌های چروک و پخش و پلا‌، به رخت‌خواب‌هایی که مثل کلاف‌های درهم گوشه‌ی اتاق پخش بودند و به آرزوی کودکی‌ام که کاش مادر به جای وسواس شستن، وسواس تمیزی داشت، مثلاً وسواسی که باعث شود قاب‌عکس‌ها از تمیزی برق بزنند یا تکه‌ای آشغال روی زمین نیفتاده باشد یا دیوارها مثل آینه بدرخشند.

اما مادر در قید این نوع تمیزی‌ها نبود. اگر گربه‌ای از روی قالی رد می‌شد به وفاداری یک سرباز وظیفه، عملیات شست‌وشو را با اسکاچ و تاید آ‌ن‌قدر ادامه می‌داد تا رنگ گل‌های قالی مثل رنگ یک بچه‌ی اسهالی بپرد. اگر کسی قبل از عملیات قدم می‌گذاشت به آن تکه‌ی «طامع[۲] »، مادر رد قدم‌ها را می‌گرفت و مثل نقاشی که مراقب است تمام دیوار را با لایه‌های رنگ بپوشاند، قطعه به قطعه می‌سایید و جلو می‌رفت. تمام هم که می‌شد تا سه بار سر تا پایش را با آب نمی‌شست، دست بر نمی‌داشت. اما در همان حال اگر کسی به کف آشپزخانه نگاه می‌کرد تنها لایه‌های کدری را می‌دید که روی موزاییک‌ها را پوشانده بودند؛ لایه‌های کدری که تا امروز هم دست از سرم برنداشته و مدام در خواب‌هایم حضور دارند، لایه‌هایی که همه‌ی افراد خانواده لابه‌لایش مأوا گزیده‌اند و مثل ارواحی زنده در من و آشپزخانه زیسته‌اند.

 

چند شب پیش هم خواب آشپزخانه را دیدم. انگار از تاریخی که آن را ساخته بودند عقب‌عقب رفته بود و رسیده بود به عهد عتیق با دیوارهایی گلی و سقفی چوبی. دیگ بزرگی روی اجاق می‌جوشید و من گرسنه بودم. مثل گدایی که روزهاست غذا را از او دریغ کرده‌اند رفتم به طرف دیگ که ناگهان سوسک بزرگی از سقف افتاد توی دیگ و بعد دو سوسک بزرگ دیگر. گرسنگی داشت معده‌ام را سوراخ می‌کرد. داد می‌زدم و مادر را صدا می‌کردم اما مادر گرفتارتر و بی‌دست و پاتر از آن بود که بتواند کاری بکند. بی‌حس نشسته بود گوشه‌ی آشپزخانه و داشت کناره‌های تاول دستش را می‌خاراند. پدر هم نبود.

***

زمستان‌ها خانه‌ی ما با وجود مادربزرگ، با آن هیکل کوچک و پیراهن چین‌چین و گل‌هایی که روی تنش می‌رقصیدند، مثل بهار بود.

با آمدنش به حیاط، موسیقیِ روز آغاز می‌شد. با قدم‌هایی آرام آجر‌فرش حیاط را تا ته می‌پیمود، سه پله را پایین می‌رفت و به زیرزمینی وارد می‌شد که تاقچه و رف‌هایش پر از گیاه‌های خشک و معطر بودند.

در سبز زیرزمین را نیمه‌باز می‌گذاشت و سماور کنار دیوار را روشن می‌کرد. بوی دود با بوی گیاه‌، همسایه می‌شد. به طرف تاقچه می‌رفت. دست دراز می‌کرد و گیاه خشکی را برمی‌داشت و بو می‌کشید.

گاه برگ‌های رازیانه را پودر می‌کرد توی کف دستش و مقداری از آن را می‌ریخت توی یک استکان چای و می‌گذاشت روی زمین:

«بیا بشین این‌جا لیورا.»

بیسکویت هم می‌گذاشت توی بشقابی کنار چای، جلوی من:

«ناشتا کن گنجشک.»

و بقیه‌ی پودر سبزِ کف دستش را می‌ریخت توی دهانش. حرکت لب‌های کوچک و گردش، بوی سبزی مخلوط با آب دهانش، ملچ‌ملوچ زبان‌، قل‌قل آرام و سبک آب توی سماور، بوی بدنش که بوی نان سنگک می‌داد، دو دسته‌‌ی حنایی موی باریک و بافته‌اش، همراه با بیسکویت نارگیلی حل‌شده توی چای و آن سبزی بهشتی‌، مزه را با صدا ترکیب می‌کردند و صدا را با بو و همه‌ی این‌ها نت‌هایی می‌شدند تا موسیقی وجودش را از همان اول صبح بنوازند.

«یه چایی دیگه گل‌نسا؟»

اسم من هم مثل روزهای هفته، هر لحظه توی دهانش متفاوت می‌شد. برای خودش هم استکانی دیگر را پر می‌کرد‌، کنارم می‌نشست و از صندوقی کوچک تکه‌پارچه‌‌های رنگارنگ و گلوله‌های کاموا را می‌ریخت روی زمین.

«عروسکت کو لیورا؟»

برای این‌که سوزن را نخ کند، نخ را هی جلو می‌برد و هی عقب می‌آورد:

«بزرگ که شدی سوزن‌هامو تو باید نخ کنی.»

و عاقبت عینک کلفتش را از توی همان صندوق در می‌آورد و به چشم می‌زد. چشم‌هایش که پشت آن عینک صد برابر می‌شد، نخ می‌رفت توی سوزن.

تا دانه‌دانه بیسکویت را بزنم به چای دوم و یکی‌یکی به دهان ببرم، تکه‌پارچه‌ها و کامواهای گلوله‌شده در دست‌های نرم و گوشتی او، می‌شدند عروسک‌هایی که به ردیف دراز می‌کشیدند توی زیرزمین‌، کنار دستش.

کارش که تمام می‌شد. عروسک‌ها را می‌گذاشت توی صندوق و در آن را می‌بست و منتظر می‌نشست.

حوالی ظهر زن‌های روستایی با چادرهای رنگارنگ‌شان درِ حیاط را باز می‌کردند و به طرف زیرزمین می‌آمدند. مادر این‌موقع‌ها مثل همیشه جایی پنهان شده بود به شستنِ هزارباره‌ی ظرف‌ها، دست‌ها یا پاهایش، تا پدر بیاید و او دور خانه بچرخد به بردن و آوردن.

 

مادربزرگ، ملکه‌ای که سرنوشت مردم را کف دست‌های‌شان می‌دید، در آن زیرزمین که با حضور او دیگر نه نمور بود و نه تاریک‌، تکیه می‌داد به مخده‌، آماده برای پذیرفتن زن‌هایی که همراه با بار هندوانه و میوه‌های رسیده، باری پنهان را هم روی شانه‌های‌شان حمل می‌کردند. اولی را همان‌جا گوشه‌ای از زیرزمین می‌گذاشتند و دومی را خدا می‌داند تا کجا باید با خود می‌کشیدند.

«دادا خمار دستم به دامنت، از اجاق کورم به تو پناه آوردم!»

«دادا خمار درها به روم بسته است. بخت دخترم رو یه از خدا بی‌خبری بسته.»

«دادا…»

«دادا…»

زن‌ها با صورت‌های زرد بی‌خوابی‌کشیده جلوی ملکه می‌نشستند تا او عمیق و تیز نگاه‌شان کند و سر تکان دهد. ملکه کاغذی برمی‌داشت و با ذغال‌های کوچک و بزرگی که کنار دستش ریخته بود، سفیدی کاغذ را با خط‌های سیاه پر می‌کرد تا از نیروهای پنهان صلاح بگیرد که چه چیزی زندگی این زن‌ها را از بن‌بست می‌رهاند.

چشم‌های عسلی‌اش را که می‌بست نیروهای غیبی هجوم می‌آوردند به بدنش و پی‌ در پی تکانش می‌دادند. آن اندام کوچک ناگهان بزرگ و اتاق از او پر می‌شد. نیروهای غیبی بعد از این‌که مادربزرگ را خوب مثل پاندول ساعت به چپ و راست تکان می‌دادند، آرام‌آرام چشم‌هایش را باز می‌کردند تا در آن سکوت عمیق‌، با اشاره‌ی سر، از زن بخواهند حرف بزند.

زن که چهارزانو روی قالی پر نقش و نگار زیرزمین انگار روبه‌روی خدا نشسته بود، سینه‌اش را صاف می‌کرد و با صدایی که می‌لرزید می‌گفت:

«مرد سر به زیری بود دادا. اون پتیاره جادوش کرده. می‌ره دادا، آخرش منو با هشت تا بچه‌ی قد و نیم‌قد ول می‌کنه و به هوای اون پتیاره می‌زنه بیرون.»

سرش را پایین می‌انداخت و انگار بخواهد دست‌هایش را گرم کند، یک دست را می‌مالید روی دست دیگرش:

«خدا عالمه، شایدم دستِ اون جادوگرو بگیره و بیاره خونه.»

خم می‌شد و دست مادربزرگ را می‌بوسید: «بندگیت و می‌کنم دادا، قلب شوهرمو از دست این جادوگر آزاد کن.»

مادربزرگ شانه‌های او را می‌گرفت و به آرامی بلند می‌کرد، می‌چرخید به سمت صندوقی که انگار از چند هزار تکه‌ی رنگارنگ شیشه ساخته شده بود، درِ آن صندوق اسرارآمیز را جلوی چشم‌های کنجکاو زن باز می‌کرد، کیسه‌ای پر از مهره‌های سفید درمی‌آورد و همان‌طور که مهره‌ها را به شکل دایره‌ای دور زن می‌ریخت، صدایش جدی و بم می‌شد، مثل خواندن آیه‌هایی از تورات که در مدرسه به ما درس می‌دادند، مثل صدای خدا که دارد ده فرمانش را به موسی امر می‌کند:

«جنین شو. جنین شو و به رحم مادرت برگرد.»

زن جنین می‌شد، خودش را بغل می‌کرد و به رحم مادر برمی‌گشت.

مادربزرگ طشت کوچکی که پر از آب بود، جلوی جنین می‌گذاشت و تاجی آهنی به شکل صورت عقاب را روی سرش جا می‌داد و امر می‌کرد:

«جنین نفسش را در سینه حبس کند، خم شود و سه بار سرش را در آب فرو کند. جنین مراقب باشد که بدنش از مهره‌ها دور باشد.»

جنین همه‌ی این کارها را انجام می‌داد و نفس‌نفس‌زنان سرش را از آب بیرون می‌آورد.

«حالا رحم مادر را ترک کند و هفت ضربه به آب بزند.»

زن با کف دست هفت ضربه به آب می‌زد. صدای مادربزرگ دوباره برمی‌گشت به صدای خودش:

«دست‌هایت را در آب بشوی.»

دست‌هایش را در آب می‌شست.

مادربزرگ آب طشت را سه قسمت می‌کرد؛ قسمتی را در لیوانی می‌ریخت و به سوی زن دراز می‌کرد:

«لیوان را سر بکش!»

و قسمتی را درون شیشه‌ی کوچکی می‌ریخت:

«اینو می‌بری خونه. یه تیکه از پیرهن شوهرتو که نزدیک قلبه قیچی می‌کنی و می‌ندازی توی این آب.»

و باقی آب که در طشت می‌ماند، متعلق به عروسکی بود که با سری از مار ساخته شده بود. قبل از این‌که مادربزرگ عروسک را در طشت بیندازد‌، سوزنی به دست زن می‌داد و مرکزی‌ترین نقطه‌ی سر را به او نشان می‌داد:

«سوزن رو تا ته فرو کن این‌جا.»

زن با چشم‌های گرد و دهانی باز لحظاتی به سوزن و عروسک خیره می‌شد و درحالی‌که لبش را می‌جوید‌، چادر را که پایین سریده بود روی سرش می‌کشید و سوزن را از دست مادربزرگ می‌گرفت و آن را بالای سر عروسک‌، درست در مرکزی‌ترین نقطه‌ی آن فرو می‌کرد و بلافاصله، انگار که صدای جیغ عروسک را شنیده باشد، دست‌هایش را به سرعت پس می‌کشید.

مادربزرگ عروسک را به پشت روی آب می‌خواباند و دو انگشتش را روی سینه‌ی عروسک، جایی که قلب بود می‌گذاشت و فشار می‌داد و درون آب فرو می‌کرد. وقتی عروسک که برای من مثل موجود زنده‌ای پر از جان و احساس بود، مقاومتش در هم می‌شکست‌، از تک و تا می‌افتاد و حسابی غرق می‌شد، مادربزرگ رهایش می‌کرد.

عروسک آن‌قدر توی آب می‌ماند تا بوی تعفن زیرزمین را پرمی‌کرد. بوی خوب مادربزرگ و گیاه‌های خشک تا چند روزی زیر بوی تندی که از عروسک و آب گندیده برمی‌خاست پنهان می‌شد تا عاقبت وقتش شود و مادربزرگ سطل را بردارد و در چاه مستراح بریزد.

عروسک بدبو را خوب می‌شست و هزار بار توی آب می‌کرد و بیرون می‌آورد، حوله‌ای به تنش می‌مالید و می‌گذاشت گوشه‌ی حیاط تا زیر آفتاب خشک شود و دوباره توی صندوق می‌گذاشت.

عروسک‌های مادربزرگ شکل‌های عجیبی داشتند؛ بعضی دم‌هایی داشتند شبیه ماهی و بعضی سرهایی شبیه اسب اما عروسکی که برای من دوخته بود شکل هیچ‌کدام این‌ها نبود. عروسک من موهایی بلند داشت با نیم‌تنه‌ای قرمز و دامنی چین‌چین که اجازه نداشت هیچ‌وقت با عروسک‌های دیگر هم‌نشینی کند.

(قسمتی از رمان لیورا)

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۱۰

[۱]   روشنایی من.

 

[۲]   نجس.