سعید مقمیمی؛ دایی محسن

سعید مقمیمی؛

دایی محسن

قیژ در اونقدر کوتاه بود که‌ بهش فکر نکنم. صورت چروکیده اش سیرت صافش را نوید می داد. از پشت لبخند پر ذوقش دندونایی بدون ریتم رو می‌دیدی که آهنگ خوب خودش رو داشت. دستشو که از آستین چروک و روغن گرفته موتور ایژش به طرفم یله کرد می‌تونستم سلولهای پوست خشک و ترک خوردش رو احساس کنم. بته خاری بود. انگار کنتراست شاعرانه‌ای با دست من نقاشی کرد. هنوز تو فکر آستین بلند و روغن گرفته و دست خشکش بودم که صورتم هم شهادت داد لبخند و بوسه و گونه‌ها دوکفه نابرابر است. انگاری که گونی کشیده بر صورت مهربونش. دایی محسن خوش آمد گفت، به رسم همه کویری‌ها. از همه چی خوب گفت به رسم همه کویری‌ها. از خشکسالی و سرمازدگی شوره‌زار گناباد و از لطف خداش که همیشه تو مزرعه‌اش نگهبانی میده و از امامزاده که شیش دنگ حواسش به مزرعه‌شه و نظر کرده زمینشو و از اجنه که تو زمینش دعا می‌خونن و از تک درخت این کویر که گوشه مزرعه‌شه و همه دخیلشون رو به اون می‌بندن. زرق و برق دخیل‌ها و رنگارنگ بودنشون همه رو به سمت خودش می‌کشه و دعاها رو نصیب زمین دایی می‌کنه. برای من بی‌خدا و بی‌دین که این حرفا باد هوا بود اما بعید هم نیست چرا که همه انرژی‌های مثبتشون رو به اون سمت می‌فرستادند.  سوی چشمای شیرو دنبال من می‌گشت که پیدام کنه و بشقاب روی قراضه رو که تخم مرغاش رو تاب داده بود جلوم بگذاره. بهش گفته بودم که تنباکو خیس کنه که بعدش می‌خوام روی تخت حیاط قلیونی دود کنم و اونم توی تاریکی با خودش حرف می‌زد و مهمونی اشرافی‌ای ترتیب می‌داد. دایی محسن رو تعارفی زدم و بسم‌الله گفتم که گفت سالهاست شام نمی‌خوره چرا که با سحرخیزی همگون نیست. زبونم رو که پشت دست کشیدم، چشمام به جورابش خیره موند. میشناختمش. چهار سال پیش هم که گذرم به گناباد افتاده بود همین جوراب رو دیده بودم. از زیر بازارچه شاه‌عبدالعظیم خریده بود. بعد اون کبابی که هنوز هم مزه‌اش زیر زبونشه. خودش گفته بود. یخ نشه. پیچید تو گوشم که صدای یاالله اومد. نگاهش که به سمت پنجره رفت بوی نفت چراغ والور هم توی اتاق پیچید. میرزا بود. میرزا یک تخته‌اش کم بود. به همین خاطر گذاشته بودنش تو امامزاده که آن‌جا رو رتق و فتق کنه. هرشب هم این راه طولانی رو تنها و پیاده تو تاریکی می‌اومد. می‌گفتن که با اجنه رفیقه. باهاشون حرفم می‌زنه. سادگی خوبی داشت. قد بلندی هم داشت. کامل جلوی نور روی طاقچه رو گرفت و گفت که اگه بلند شی بی‌حرمتی به سفره کردی. همچین با تشر گفت که جرأت فکر کردن به بلند شدن هم از سرم رفت. به جهنم. میرزا توپش پر بود. معلوم بود. صورتش سرخ بود. سرش رو پایین انداخته بود و حرفی نمی‌زد. دایی هم. چشم تو چشم نمی‌شدن. میرزا خله و اینقدر قیافه! معلوم نیست چی شده. دایی که از ترس خل‌بازی میرزا جلوی من لام تا کام حرفی نمیزد. میرزا خودشو اینور و اونور کرد که شیرو سینی چای به دست وارد شد و خوش آمدی گفت. نیم دوری دور خودش زد تا میرزا رو پیدا کنه. آب مروارید امونش رو بریده بود. دوبار در مشهد عمل کرده بود و انگار که نه انگار. چشم دیگه چشم نمی شد. میرزا کوره آتش بود. احساس می‌کردم که میخواد یکی رو بزنه. بد جور این پهلو و اون پهلو می‌شد و مثل مار دور خودش می پیچید. سرسام گرفته بودم. گفتمش آب می‌خوای؟ که بی‌هوا گفت: ها. خسته شده بودم و بلند شدم که آبی بیارم. تا سایه‌ام از روی فرش خودش را کند، صدای تشری آمد. قلبم از جا وایستاد. نیم دورکی زدم و فال‌گوش شدم که میرزا به دایی گفت: مسلمون، پول امامزاده بود. خواب ندارم، زندگی ندارم، قرض دادم، غلط کردم. الان اگه امامزاده به آقا بگه که آبرو نمی‌مونه برام. می‌شم دزد.  کسی چه می‌دونه که پولو برای چی از تو ضریح برداشتم. کمکم کن مرد. پولو برگردون. شیرو ریز روی تخت حیاط گریه می‌کرد و قلیون رو چاق. دایی سر به زیر شده بود. میرزا فکر می‌کرد که امامزاده به آقا می‌گه و اون بدنام می‌شه.

لندن ۱۷ اکتبر ۲۰۱۲