رضا اغنمی؛ گم شدن سینا

 

دردفتر خاطراتش آمده است :

اوضاع شهربهم ریخته است. همه جا غوغا وهیاهوست. سروصداهای هولناکِ درگیری‌های شبانه‌روزی مردم کوچه و بازار مسئله‌ای عادی شده. دل‌های تپنده و چشم‌های نگران از پشت پنجره‌های گرد وغبار گرفته، در انتظار ظهور یک منجی‌ست تا برای رهائی از فقر وفلاکت، خشونت و خفقان و بیماری‌های رایج چاره‌ای بیندیشد و بتواند به باورهای پوچ و بی‌مایه و اوهام ریشه‌دار که چون زنجیر آهنین تار و پود حس فکر و اندیشه‌ها را مهار کرده است درمان کند.

گسترش فریب و دروغ از سوی دستاربندان، جلوه‌هایی نو از ریاکاری و نیرنگ را به عنوان خدمات ومناسک دینی در فرهنگ کشور ثبت و ضبط کرده است. در سایه‌ی خفقان و سانسور مذهبی، زندان‌ها پُر از اندک اندیشمندان مُصلح و معترضان به رژیمِ و آفتابه‌دزدان شده است. گرانی و بیکاری و فقر عمومی بیداد می کند  در چنین فضای سیاه و فلاکت‌بار زن و مرد تحصیل کرده و افراد بی‌خانمان کارتن‌خواب شده‌اند؛ تبعیض و فاصله ی طبقاتی در پرتو عدالت رایج حکومت! حقوق یک روز وکیل بی سواد مکتبی مجلس معادل حقوق ماهیانه یک کارگر حرفه‌ای شده است.  با رونق کار غارتگران و محتکران در چنین بحران عمومی، وعده‌های خوش آخرت و ورود به بهشت، به ویژه برای گرسنه‌ها ادامه دارد.

اما من نباید عاطل و باطل بنشینم و ناظراین فضای زهرآلود و ریاکارانه جامعۀ خود باشم!

*****

مرد جوان در ظلمت شبانه راه افتاد طرف خانه‌ی رهبر که در زیر زمین بزرگِ خانه‌اش در حضور کلانتران نشسته بود و با سروصدایی زیاد برای حفظ امنیت کشور جروبحث می کردند!

با ورود غیرمنتظره‌ی مرد جوان به آن جلسه، حاضران خاموش شدند. رهبر رو به تازه‌وارد کرد و گفت؛

چگونه وارد شدی؟ جوان پاسخ داد؛ آمدم حضورتان تا اختراع خود را به شما معرفی کنم. رهبر با صدای بلند گفت: پرسیدم چگونه وارد این چهاردیواری شدی؟  دست چپ ش را بالا برد و  چهاردیوار هوایی را ترسیم کرد  و گفت مگر نگهبان نبود؟ جوان پاسخ داد: نه من کسی را ندیدم. در نیمه‌باز بود. آمدم تو تا خدمتتان برسم..

رهبر گفت: همانجا بایست. سکوت برقرارشد. اشاره کرد به چند نفرکه با هیکل‌های تنومند و قلتشن دراطراف بودند. دور او حلقه زدند وپس از بازدید بدنی وقتی مطمئن شدند که بی‌خطر است، او را بردند خدمت رهبر. سروصداهای زیرزمین بار دیگرشروع شد. حاضران این بار آرام به حرف زدن باهم ادامه دادند!

رهبرسبب آمدنش را پرسید و بعد گفت خودت را معرفی کن ببینم چه کاره‌ای؟

اسم من سینا است؛ مهندس رشته برق. اختراعم هم این است. از کیفش طنابی بیرون کشید. رهبر بهت زده با لحنی تمسخرآمیز گفت: این  که طناب داره!

جوان گفت؛ بله. ظاهرش طناب داره. ولی کارکردش آسان و راحته. نتیجه کارش هم فوق‌العاده و سریع است. این طناب را  مثلاً بالای در زندان نصب می کنیم، آنگاه یک یکِ محکوم به زندان را از زیر آن عبور می دهیم. این دستگاه مجرم بودن زندانی را معلوم می کند. مجرم به وقت گذر از زیر طناب، علامتی روی پیشانی‌اش حک می‌شود. اگر جرمی مرتکب نشده و به بهانه‌ای موهوم و یا تهمتی بیجا زندانی شده باشد، به راحتی عبور می کند. به وسیله این دستگاه زندان‌ها می توانند از بی‌گناهان خالی شوند.

رهبر حیرتزده پرسید: این طناب دار شما، دوره‌ی قضاوت را کجا گذرانده است؟

سینا پاسخ داد: این یک اختراع علمی است. درهمین جلسه می توانیم آن را آزمایش کنیم تا صحت عرایضم روشن‌تر شود.

رهبر لحظه ای به فکر فرورفت. دست کرد تو جیب و تسبیحی درآورد. چشم‌هایش را بست، رو به آسمان با دانه‌های تسبیح کمی ور رفت وچشم گشود و گفت قبوله.

راهرو پهن وروشنی را نشان داد و طناب دار را بالای در ورودی آن نصب کردند.

وضع ناگوار وعجیبی پیش آمده بود. از شنیدن سخنان جوان، حاضران دچار دلهره وپریشانی ناگهانی شده بودند، رنگ پریده به همدیگر نگاه می‌کردند. بیم وهراس ونگرانی‌ها راه افتاده بود. “گذر از زیر طناب، آشکار شدن  جُرم یعنی اقرار به جنایت. کسی هم در آن جمع نبود که مخالفت کند و خلاف آن، چیزی به اعتراض بگوید.  در فضای بیم وهراس  نخستین کسی که داوطلب آزمایش شد، قبلاً پامنبری بود و درحال حاضر وزیر که کنار رهبر نشسته بود. پشت سر او چند نفر دیگر از مسئولان حکومتی به صف ایستادند. آخرین داوطلب، فرد معروفی بود از رؤسای جمهور پیشین. در میان خنده و دلهره  یک به یک به صف ایستاده، از زیر طناب دار عبورکردند. بر پیشانی هریک دایره‌ای ورم کرده به رنگ سیاه نقش بسته بود.

جلسه بهم خورد. حاضران بهت‌زده ازاین اختراع  می‌گفتند که فتنه‌ی تازه‌ای‌ست که دشمن به راه انداخته!  یک عده هم در فکر و خیالِ پیامدهای آن بودند که به پیشنهاد سینا و موافقت شخص رهبر، همراه آن عده عازم زندان شدند تا با آزمایش روی زندانیان، درستی و نادرستی دستگاه را امتحان کنند .

هوا تازه روشن شده بود که به زندان رسیدند. زندانبانان با مشاهده غیرمنتظره رهبر و همراهان او دستپاچه شدند. با رسیدن رئیس زندان، وقتی از عملکرد اختراع جدید آگاه شدند، با شک و تردید، اول به مِنّ و مِنّ افتادند و بانگاهی به رهبر و اطرافیانش، دریافتند که چاره‌ای نیست و این آزمایش باید انجام گیرد. بالاخره بخش زنان را برگزیدند. بیست و دو نفر زندانی زن به صف شدند. که بیشترین آن‌ها محکوم به ده الی بیست سال زندان بودند. درمیان بهت و حیرت، و بسی ناباورانه یکایک از زیر طناب دار عبور کردند. هفده نفر از زن‌ها با  لبخند بر لب از زیر آن گذشتد. اما، بر پیشانی پنج نفر داغی سیاه رنگ نقش بسته بود .

*****

خبر در شهر پیچید. چند روز بعد شایع شد که مخترع گم شده است. عده ای نیز می‌گفتند؛ اوهم اکنون در آزمایشگاهی که در اختیار او قرار گرفته، دارد اختراع خود را تکمیل‌تر می‌کند.

اتفاق عجیبی رخ داد. خبرش نخست درمحافل رسمی، و سپس از طریق رسانه‌ها همگانی گردید. چند نفر ازکشور فرار کرده بودند. ازهمان آزمایش شده‌ها درحضور رهبر که داغ ننگین برپیشانی شان پیدا شده بود. آشکار بود که از دار و دسته‌ی مُجرمانند که نام شان برسرزبان‌ها افتاده بود.

کمی بعد، دادستانی رسماً پرونده‌های فساد مالی آن‌ها را که شامل میلیاردها دلاربود و به کانادا فرار کرده بودند اعلام کرد. شگفتا کسی ازپیام‌آوران عدل الهی، به این دستبردهای کلان اقتصادی اهمیتی ندادند.

حضورسینا دریک مصاحبه تلویزیونی که ساکت وآرام گوشه‌ای نشسته بود، به شایعه‌ی گم شدن او خاتمه داد. در آن مصاحبه، گوینده با اشاره به دو برادر جوان دوقلو به نام سیلا و بینا را همکار جدید سینا معرفی کرد.

شایعه‌ی مأموران خودسربرسرزبان‌ها بود وسروصدای کشف سینا نیز کم کم به فراموشی می‌رفت که  در کتابخانه محل که مسئولش بودم دختر جوانی ازمشتریان همیشگی به نام تهمینه، نزد من آمد و پرسید شما سینا را می شناسید؟ گفتم بلی. از اختراع جدیدش خیلی هم خوشحالم ولی مدتی‌ست پیداش نیست. چند کتاب هم ازاینجا برده پس نیاورده. دختر در خود فرو رفت  با شک و تردید اما به دقت نگاهم کرد، با دست راست موهای یک‌دست سیاهش را ازصورت کناری زد. دانه‌های نمدارعرق صورتش را با پشت دست گرفت و گفت من خواهر ناتنی سینا هستم. شما آن دو برادر دوقلو که همکارش شده‌اند را می‌شناسید؟ گفتم نه. گفت برادرم جوان پاک‌دل، صمیمی و صاف و ساده‌ای‌ست. انسان وارسته‌ای که به شغل خود عشق می‌ورزد و درراه پیشرفت کشور و همنوعانش به همه اعتماد می کند. راستش پس ازاختراع او نگران آینده‌ش هستم. تازگی‌ها اشخاصی پیدا شده و دور او را گرفته‌اند که به شدت می‌ترسم. با بغضی درگلو ادامه داد: احساس بدی پیدا کرده‌ام. ازاین دوقلوها هم درشک و تردیدم. از دام هولناکی که . . . گریه مجالش نداد تا جمله‌ی خود را تمام کند. با گریه و زاری با تکان دادن سر به عنون خداحافظی از کتابخانه بیرون رفت.

غیبت ناگهانی سینا، دربین عده‌ای موجب نگرانی شدید شد. تهمینه مدام این در و آن در می زد. از شهربانی و اطلاعات سپاه گرفته تا سایر مراکز امنیتی، حتا تا حراست ویژه‌ی (بیت رهبری) رفت، اما همه یأس‌آور بود و همگان اظهار بی‌اطلاعی می‌کردند. برخی مراکز هم بودند که با اظهار همدلی و همدردی توصیه می‌کردند که به محض یافتن ردپایی آن‌ها را آگاه کند.

شخصی ناشناس، انگار ازراه دور، شب‌هنگام به تهمینه زنگ زد و با صدای خفه‌ای گفت:

«چرا تاحالا با دوقلوها جدی صحبت نکرده‌اید؟».

همین را گفت و صحبت را قطع کرد.

تهمینه بارها با دوقلوها حرف زده بود. آنها هم گفته بودند: سینا ازخانه بیرون  رفت و دیگر برنگشت.

پس ازآن تلفن راه دور بود که تهمینه غفلتاً به سراغ دو برادر رفت که درچند قدمی خانه‌اش زندگی می‌کردند. درخانه باز شد، سیلا با مردی ریشو که در اداره‌های امنیتی او را بارها دیده بود، بیرون آمدند. سرگرم خداحافظی بودند که خواهر زیر چادر مشکی با دل‌آشوبه و پریشان‌حال ازدیدن آن دو به راهش ادامه داد و به خانه برگشت.

 

هفته‌ای نگذشته بود که درنیمه شبی تلفن راه دور زنگ زد. تهمینه با دلهره گوشی را برداشت. همان صدای خفه بود. گفت:

«چاه آب خشک شده‌ی  ته حیاط را بگردید». گوشی را گذاشت».

خواهر وحشت‌زده شد، کنار پنجره رفت و پرده را کنار زد. انتهای حیاط اطراف چاه متروک قدیمی را دید که فرو رفته درسیاهی شب، اشباح هولناکی دراطرافش حلقه زد،ه بالا پائین می‌پریدند. لحظه‌ای به سکوت ناگهانی گوش خواباند. صدای آشنایی ازته چاه به گوشش رسید.عرق سردی برتنش نشست. پرده را کشید، با ترس ولرز به رختخوابش پناه برد!

 

صبح روزبعد هوا روشن نشده، درسکوت، وقتی مطمئن شد همسایه‌های دوطرف درخوابند، سرچاه  انتهای حیاط رفت. از دیدن چند ته سیگار وجا به جا شدن درب فلزی که یک طرفه سمت بالا کج کوله  گیرکرده بود، لرزید. ازفعل و انفعالات درب سرچاه، وحشت‌زده شد. دربیم وهراس بود که ازصدای درب آهنی  و تکان ته سیگارهای پراکنده در زمین، با لب‌های پُفیده خیره به او، گیج وسردرگم می‌شود. به نوای هلهله‌ای آرام به خود می‌آید. عده‌ای را می‌بیند دست دردست هم در سکوتی عارفانه دور چاه  می‌چرخند. پنداری در ستایش معبدی در حال طوافند. خواهر نیز به آن عده می‌پیوندد و سرگرم طواف می‌شود. به راحتی نفس می کشد. کم کم  آرامش خود را می‌یابد.

می گوید:

صدای چاه همیشه درگوشم می‌پیچد. صدایی آشناست. صدای پاره تن همیشگی‌ام .