غلامحسین ساعدی؛ برای نمایشگاه بهروز حشمت
بهروز حشمت با ساختن مجسمهی “عاشق” در سالهای پیش نه تنها اسم و رسمی بههم نزد، که دستساختهی او را (نیز] بر دروازه شهر [تبریز] بر پا نساختند، [بلکه آن] را به استخر شاه بردند و در آنجا نیز جا ندادند و همچون یک تبعیدی پشتِ نردههای مسجد کبود تبریز به بند کشیدند. انسان بالابلند او را، همچون زندانیان بالابلند، جوانان از پشتِ میلهها میدیدند. “عاشق آذربایجانی” که نغمهگر رزم و بزم بود و هم “عاشق حق”، اینچنین به بند افتاد. دو روی یک سکه یعنی همین؛ زندانی سلطنت و زندانی مذهب. و بدینسان کار به جایی میرسد که بعد از دیکتاتوری دودمان پهلوی، در زمان تمامخواهی رهبر مذهبی، نه تنها نغمهپردازانِ آزادی را پای دیوارها میکارند، که آلاتِ موسیقی را جمع میکنند و پیش یا بعد از نماز جمعه همه را یکجا به آتش میکشند.
سرنوشتِ مجسمهی “عاشق” تمثیلی است از کارهای آینده او. دردمندی انسان پیش از پیش در آثار او اوج میگیرد. گوشهی پردهای را بالا میزند و استخوانهای شکسته را به نمایش میگذارد و پشتِ گوشهی بالازده، پردهی دیگری سیمهای خاردار است. بدتر از همه داخل شیشهی شیری اسبابِ ابزار دریدن و پاره کردن است. و بخیهها فلزی است و مرده را هم باید محکم طنابپیچ کرد و کار به جایی میرسد که وسیله کار مجسمهساز، ابزار شکنجه میشود.
این واقعبینی است. واقعبینی اینچنین است. و در کارهای بهروز حشمت، کارگر مجسمهساز، آنچه مستتر است، تغییر این دنیاست، و نشان دادن آنچه که اتفاق میافتد. بله، بدینسان میشود دنیا را تغییر داد. او آرزومند است که در داخل شیشهی شیر، شیر باشد نه ابزارِ تخریب. پشتِ پرده باید گُل باشد نه سیم خاردار و استخوانهای مرده. و حداقل مرده را نباید طنابپیچ کرد.
بهروز حشمت با نشان دادن خشونت، به جنگِ خشونت میرود. برای رودررویی با خشونت باید چنین کرد و بهروز حشمت نیز چنین کرده است. بله با دنیا و اربابانِ قدرتِ دنیا، باید چنین پنجه در پنجه افکند.