محسن حسام؛ لئا پاریس را ترک می‌کند

 

آن شب، «لئا آرلت» هر چه سعی کرد چشم بر هم بگذارد، نتوانست. از جایش برخاست. چراغ اتاق را روشن کرد. دهانش خشکیده بود. یک لیوان آب نوشید. توی صندلی راحتی فرو رفت. هرگز فکرش را نمی‌کرد که همه چیز اینطور خاتمه پیدا کند. دیروز صبح، وقتی که مسئولش مادام «سی‌مونه» او را به دفتر کارش احضار کرد و خبر را به او داد، عکس‌العملی نشان نداد. در واقع خبر غیرمنتظره نبود. مدتی بود که توی شعبه از زبان همکارها یک چیزهایی می‌شنید. پیش خودش اینطور خیال می‌کرد که خطر از بالای سرش خواهد گذشت، گرچه همیشه گوش بزنگ بود. سعی می‌کرد به این قبیل چیزها فکر نکند. سرش را پائین می‌انداخت و به کارش ادامه می‌داد.

آن شب، لئا هر بار که بفکر پرداخت اجاره بهای استودیو و هزینه زندگی در پاریس می‌افتاد، سرش به دوران می‌افتاد. قلبش درد می‌گرفت. پیش خودش حساب می‌کرد که بدون داشتن کار دائم چگونه می‌تواند از عهده مخارج زندگی برآید. بعلاوه، بعد از سپری شدن مدت اقامت، پلیس روی کارتش مُهر خروجی می‌زد و لئا مجبور بود خاک فرانسه را ترک کند.

واقعیتش این بود که لئا به کارش علاقمند بود. این اواخر، صبح‌ها دفتر کارش را ترک می‌کرد. پاریس را زیر پا می‌گذاشت. اول سری به آرشیو کتابخانه ملی می‌زد. بعد، اگر وقتی باقی می‌ماند، به آرشیو مرکز اسناد پاریس رجوع می‌کرد. گاهی اوقات مأموریت می‌یافت که با قطار به نقاط دوردست فرانسه سفر کند. البته مرکز مخارج سفرش را تأمین می‌کرد.

در صبح یکی از روزهای هفته، لئا در کافه‌ای که نزدیک محل کارش بود، بنا به عادت مشغول نوشیدن قهره بود. از زبان یکی از کارمندان شنید که مرکز در نظر دارد عذر تعدادی از کارمندان قراردادی را بخواهد. مرکز دارای شعبات مختلف بود. معلوم نبود از کدام شعبه شروع خواهد کرد. به عبارتی کسی نمی‌دانست که قرعه بنام چه کسی خواهد افتاد. لئا بعد از نوشیدن قهوه کافه را ترک کرد و به اداره برگشت. همیشه بنا به عادت، پیش از آنکه پشت میز کارش جلوی دستگاه کامپیوتر بنشیند و کارش را شروع کند، آئینه کوچک و وسایل آرایشش را از توی کیف دستی بیرون می‌آورد تا دستی به سر و رویش بکشد. اما آن روز صبح دست و پایش به انجام هیچ کاری نمی‌رفت. روی صندلی وا رفته بود. افکار شومی به سرش هجوم می‌آورد. در همین حین کسی تق به در اتاق زد. مادموازل «دوبوآ» منشی دفتر مادام سی‌مونه بود. منشی بی‌درنگ گفت آمده است که از حال و روزش باخبر شود. سپس خواست بداند که لئا خبر تازه را شنیده است یا نه؟ لئا سعی کرد خودش را به نادانی بزند. گفت که: «میدانی که من روزها در شعبه نیستم.» مکثی کرد و گفت: «انگار در شعبه یک چیزهایی دارد اتفاق می‌افتد که ما از آن بی‌خبریم.» منشی دست روی پیشانی کشید و گفت: عزیزکم لئا، تا چیزی را با دو تا گوش‌هایت نشنیده‌ای، باور نکن. این چیزهایی که کارمندها می‌بافند، شایعات محض است. خودت که بهتر می‌شناسیشان، کارمندها حراف هستند، نباید آنها را جدی گرفت.»

لئا که به حرف‌های منشی گوش می‌داد، پرسید: «در باره من چه می‌گویند؟»

بعد، پُفی زد زیر خنده و گفت: «چه حرف‌ها، چه چیزی دارند که در باره تو بگویند؟»

منشی سرش را تکان داد و گفت: «نه عزیزم، هیچکس جرأت ندارد پشت سر تو غیبت کند.»

لئا می‌خواست بگوید: من از اشخاصی که پشت سر همکارشان حرف می‌زنند، خوشم نمی‌آید، اما گفت: «واقعیت اینست آنها عادت کرده‌اند که پشت سر همه حرف بزنند.»

منشی گفت: «نگران این حرف‌ها نباش، من دوچشمی مواظبشان هستم.»

لئا برآشفت: «برای چی باید نگران باشم؟» می‌خواست بگوید: من سرم به کار خودم گرم است. برای من هیچگونه اهمیتی ندارد که دیگران در باره من چه فکر می‌کنند.

اما ترجیح داد چیزی نگوید. در همین حین صدای پای کارمندها از توی راهرو شنیده شد.

منشی گفت: «خوب دیگر، من باید برگردم سر کارم.» دستی تکان داد و پیش از آنکه در اتاق را تق بهم بکوبد، گفت: «وقت کردی سری به دفتر بزن…»

لئا سر جایش خشکش زده بود. پیش خودش فکر کرد که آمدن منشی به اتاقش بی‌سبب نیست. بدون شک در شعبه خبرهای تازه‌ای هست که او، لئا، از آن بی‌خبر است. شاید هم منشی حق داشت، با این همه لئا به او بدگمان بود.

گذشته از این حرف‌ها، چیزی که در این میان برای لئا عجیب بود، این بود که مادام سی‌مونه به خلاف سابق، روزها در دفتر کارش حاضر نبود. بی‌خبر می‌آمد و از شعبه خارج می‌شد. اغلب، منشی ارباب رجوع را می‌پذیرفت. طبیعی بود که احدی جرأت نمی‌کرد در باره غیبت‌های طولانی مسئول شعبه چیزی از منشی بپرسد. در این تردیدی نبود که منشی فوراً به مافوقش گزارش می‌داد. از این رو کارمندها هوای کار دستشان بود که بی‌جهت به پر و پای منشی نپیچند. گرچه منشی در غیاب مادام سی‌مونه جوری ترتیب کارها را می‌داد که آب از آب تکان نخورد. همه کارهای شعبه به قاعده بود و به موقع انجام می‌گرفت.

طولی نکشید که سر و کله دو تا از کارمندان عالیرتبه مرکز در شعبه پیدا شد. این اشخاص به دفتر کار مادام سی‌مونه می‌آمدند و پرونده کارمندها را زیر و رو می‌کردند. پیش می‌آمد که به اتاق کار بعضی از کارمندها هم سری بزنند. لئا تا بحال آنها را ندیده بود. فقط یک بار در راهروی اداره با پرونده قطوری بروی دو دست با آنها روبرو شده بود. لئا تا بخواهد سلامی بکند، آنها کلاه از سر برداشتند، لبخندی زدند و از کنارش گذشتند. لئا پیش از آنکه پایش را به اتاق بایگانی بگذارد، برگشت دید که به دفتر کار مادام سی‌مونه رفته‌اند. روز بعد، مادام سی‌مونه توسط منشی از لئا خواست که بعد از نهار سری به دفتر کارش بزند. مادام سی‌مونه بدون مقدمه از لئا قدردانی کرد. از چگونگی روش کار تحقیق او گفت. ریتم کارش را ستود. سپس خاموش شد. لئا در همه این لحظات بدقت گوش می‌داد. مادام سی‌مونه با صدای گرفته‌ای گفت که مرکز، در حال حاضر، با مشکلات مالی روبرو است. از سوی دیگر از بازده کار کارمندان در شعبات راضی نیست. اینکه او را تحت فشار قرار داده‌اند. اما او سعی می‌کند شعبه مثل سابق به کارش ادامه دهد. لئا نمی‌دانست چه بگوید. اصلاً چه داشت بگوید. دلش می‌خواست از مسئولش می‌پرسید آیا می‌تواند امیدوار باشد در شعبه باقی بماند و به کارش ادامه دهد.

از آن روز به بعد لئا همیشه در هول و ولا بسر می‌برد. هر آن منتظر بود که منشی تق به در اتاقش بکوید و حکم اخراجش را به او ابلاغ کند.

دیگر پایش را در کافه‌ای که کارمندها پیش از شروع کار در آنجا جمع می‌شدند، نمی‌گذاشت. قهوه‌اش را سر راه خانه به اداره در کافه‌ای دنج می‌نوشید. لئا از اشتها افتاده بود. میل چندانی به خوردن غذا نداشت. پیش می‌آمد که وقت نهار در اتاق را بروی خودش ببندد و بفکر و خیال پناه ببرد. در تنهایی افکار شومی بسرش هجوم می‌آورد. یکی از روزهای هفته، بعد از خوردن نهار، کارمندها به اداره برگشتند و توی راهرو جمع شدند. آنها بی‌خبر از حضور لئا در دفتر کارش داشتند در باره اخراج احتمالی پژوهشگران قراردادی حرف می‌زدند. ظاهراً هیچیک از آنها نمی‌دانست چرا قرار است آنها را از کار برکنار کنند. در همین حین لئا از اتاق کارش خارج شد. لئا اینطور وانمود کرد که چیزی نشنیده است. به دستشویی رفت. کارمندها که به دیدن لئا غافلگیر شده بودند، پراکنده شدند. لئا وقتی که داشت دستانش را زیر شیر آب می‌شست، نگاهش به چهره‌اش در آئینه افتاد. رنگ به صورت نداشت. چهره‌اش در هم فرو رفته بود. نگاه آدمی را داشت که زمان درازی را در بستر بیماری گذرانده باشد.

یک روز مادام سی‌مونه از کنار کافه نزدیک اداره می‌گذشت که تصادفاً چشمش به لئا افتاد. لئا را به نوشیدن یک فنجان قهوه دعوت کرد. با هم به داخل کافه رفتند و قهوه سفارش دادند. مادام سی‌مونه همانطور که قهوه داغ را سر می‌کشید، شروع کرد از مقامات مرکز اسناد گلایه کردن. اینکه مرکز با ندانم‌کاری شعبه کوچک او را به امان خدا رها کرده و از هرگونه همکاری با او سر باز می‌زند. اینکه کارمندها دیگر مثل سابق دل به کار نمی‌دهند. و او، مادام سی‌مونه، مسئول شعبه دست و بالش بسته است. واقعیت این بود که لئا این اواخر به همه کس مشکوک شده بود. حالا دیگر اطمینان داشت که مادام سی‌مونه خیال دارد دست بسرش کند.

در واقع همین طور هم بود که لئا حدس زده بود. برگه اخراجی سریعاً طی حکمی رسمی که امضای مسئولش مادام سی‌مونه، پایش بود، بدستش رسید.

روز بعد، لئا وسایلش را جمع کرد و در کارتونی گذاشت و از پله‌های شعبه پائین رفت و دیگر پشت سرش را نگاه نکرد.

لئا از روی صندلی راحتی برخاست، یک لیوان دیگر آب نوشید. سپس به کنار پنجره رفت و کوچه را تماشا کرد. بجز پیرمرد الکلی هیچکس در کوچه نبود. پیرمرد مثل همیشه جلوی درب مغازه نانوایی دراز کشیده بود. یک بالاپوش پشمی روی خودش انداخته بود. یک بطر شراب خالی کنار دستش بود. از زیرزمین نانوایی، آنجا که کارگران به نیمه شب نان می‌پختند، از لای درز مشبک آهنی، بخار گرمی برمی‌خاست.

لئا دیگر به دیدن او عادت کرده بود. بعضی از صبح‌ها که برای خرید نان به نانوایی می‌رفت، یک سکه پنجاه سانتیمی کف دستش می‌انداخت.

هنوز وقایع دیروز پیش چشمش بود. روز قبلش مادام سی‌مونه لئا را به دفتر کارش فراخوانده بود. به خدمتکارش دستور داده بود که برای آنها دو فنجان قهوه بیاورد. لای پنجره اتاق کارش باز بود. از بیرون، صدای آمد و رفت وسایط نقلیه و هیاهوی توی کوچه به گوش می‌رسید. مادام سی‌مونه برخاست. رفت پنجره را بست. اما دیگر برنگشت برود پشت میز کارش بنشیند.

ــ صبحانه خوردی؟

لئا به نظرش رسید صدای او را از راه دور، از ته راهرو می‌شنود. پاسخ داد:

ــ نه!

ــ می‌خواهی دستور بدهم برایت نان کراسان بیاورند؟

ــ نه، مرسی.

مادام سی‌مونه خاموش شد. لئا همانطور که روی صندلی نشسته بود، به روزهای سیاه و نامعلومی که در پیش رو داشت، فکر می‌کرد. والدینش از او دور بودند و در نیوزلند زندگی می‌کردند. یک بار برای دیدن لئا با هواپیما به پاریس آمده بودند. مسافت راه زیاد بود، از ولینگتن تا پاریس حدود یک شبانه‌روز در راه بودند. لئا در حال حاضر پس‌اندازی نداشت. می‌بایستی با دست خالی پیش والدینش به ولینگتن برمی‌گشت. صدای مادام سی‌مونه او را بخودش آورد.

ــ مادموازل آرلت، لابد خودتان موقعیت مرا درک می‌کنید. مکثی کرد و ادامه داد: می‌دانید، همیشه دلم می‌خواست کارهای شعبه به نحو احسن انجام بشود.

بعد از سکوتی طولانی اینطور ادامه داد:

ــ دلم نمی‌خواست ترا از دست بدهم، بعلاوه، من از کیفیت کار تو رضایت دارم. پژوهشگر خوبی هستی. اعتراف می‌کنم که تو در این چند ساله کارت را بخوبی و به نحو احسن انجام داده‌ای، به وظایفت بخوبی عمل کردی.  امیدوارم که از من رنجشی به دل نگیری. خودت که واقفی، در نهایت این من نیستم که در این قبیل مواقع تصمیم می‌گیرم. آن بالایی‌ها همه کاره‌اند. آنها تصمیم می‌گیرند که چه کسی باید برود.

سپس خاموش شد. سرش را پائین انداخت. بعد از زیر چشم نگاهی به چهره رنگ پریده لئا انداخت:

ــ مادموازل آرلت، باور کن من سعی خودم را کردم، اما کسی گوشش به حرف‌های من بدهکار نبود.

در همین حین مستخدم تق به در زد. در را باز کرد. سینی بدست وارد دفتر کار شد. مادام سی‌مونه یک فنجان قهوه از روی سینی برداشت و با تأنی به میز کارش نزدیک شد و به لئا تعارف کرد که قهوه‌اش را بنوشد، اما لئا میلی به نوشیدن قهوه نداشت. برگشت و از پشت پنجره به بیرون چشم دوخت. لئا کارمند منظمی بود. بعلاوه به کار پژوهش که حرفه‌اش بود، علاقمند بود. خودش بخوبی می‌دانست که هیچ کاری از دستش برنمی‌آید. با اینحال دلش می‌خواست بداند این انتخاب با چه معیاری انجام گرفته بود. در این میان مادام سی‌مونه سعی می‌کرد که به لئا بقبولاند که او مقصر نیست. لئا دیگر طاقت نداشت در دفتر کار مادام سی‌مونه بنشیند و به حرف‌های نامفهوم او گوش بسپارد. با خودش فکر کرد اگر همین الان پا نشود و پی کارش نرود، ممکن است دچار تهوع شود. از این رو، از جا برخاست و بدون ادای کلمه‌ای از دفتر کار مادام سی‌مونه خارج شد. ته راهرو دو تا از همکارها منتظرش بودند تا لئا توضیحاتی به آنها بدهد. اما لئا دلش نمی‌خواست چیزی بگوید. مأیوسانه گفت:

ــ ببینید، بگذارید بروم، من خسته هستم.

وقتی که لئا از در اصلی شعبه خارج می‌شد، مادام سی‌مونه از پشت پنجره دفتر کارش او را تماشا می‌کرد.

 

 

لئا آن روز صبح زود از خواب برخاست. دوش گرفت. دندانش را مسواک زد. قهوه را آماده ساخت. روی قطعه نانی کره مالید و با قهوه خورد. برخاست. لباس پوشید. دستی به صورتش برد و از آسانسور پائین آمد. هوا کمی خنک بود. آفتاب تازه داشت بالا می‌آمد. لئا این را به فال نیک گرفت و شروع کرد زیر درخت‌ها قدم زدن. وقتی که فکرش را می‌کرد که مجبور است برای همیشه پاریس را ترک کند، قلبش درد می‌گرفت. عیب کار این بود که لئا در این شهر آشنایی نداشت. چشمش به پیرمرد افتاد که تازه جل و بساطش را جمع کرده بود و سلانه سلانه به طرف مترو می‌رفت. جلوی تابلوی اعلانات تبلیغاتی توقف کرد. یادش بود، از اوایل ماه اوت که پوستر را نصب کرده بودند، هنوز آنرا عوض نکرده بودند، همان عمارت سنگ، همان مدل با پیراهن بلند سفید، کلاه حصیری که بدورش نوار سفیدی بسته شده بود، و چتر کوچک آفتابگیر. در همین حین، درب عمارتی باز شد، سگ سفید و پشمالویی از پله‌های آجری پائین دوید. پیرزنی با اشارپ سیاهی بروی شانه‌ها به دنبالش بود. پیرزن سر در گریبان بود. کلمات نامفهومی از زبانش جاری بود. وقتی که دید لئا سر راهش قرار گرفته است، روی ترش کرد: «از جانم چی می‌خواهی، راحتم بگذار!»

لئا که به شنیدن صدایش جا خورده بود، عقب کشید تا پیرزن از کنارش بگذرد. لئا میدانچه را دور زد و پیچید به خیابان اصلی. در این وقت صبح مغازه‌ها تک و توکی باز بودند. رفتگری با دستگاه برگ جمع‌کنی مشغول به کار بود.

لئا به خودش آمد و دید از مسیر همیشگی دور شده است. جلوی کلیسایی توقف کرد. باغچه‌ای دید پوشیده از شمشادها، با نیمکت‌هایی بهر سو؛ حوضچه‌ای با یک فواره کوچک. آب از فواره بیرون می‌زد و روی تخته سنگ‌ها می‌لغزید. آوازه‌خوان دوره‌گردی جلوی حوضچه ایستاده بود و ویولون می‌زد. پیراهن بلند گلدار قرمزرنگی تنش بود. صندل پایش بود. موهایش را زیر یک روسری قرمزرنگ پوشانده بود و دو سر آنرا از پشت گره زده بود. یک خال درشت حنائی رنگ میان ابروهای محوش دیده می‌شد. پیش پایش یک کاسه چوبی بود.

لئا کنار او روی تخته سنگی نشست و به صدای ویولون گوش سپرد. آوازه‌خوان با صدای گرفته‌ای یک ترانه بومی می‌خواند. نرمه بادی می‌وزید. برگ‌ریزان آخر بود. صدای حزین آوازه‌خوان دوره‌گرد قلبش را درهم می‌فشرد. لئا چشمانش را که تر شده بود، به جای نامعلومی دوخت و پیش خودش اندیشید، پائیز در راه است.

پاریس، ماه نوامبر ۲۰۱۶

به نقل از “آوای تبعید” شماره یک