آذرین صادق؛ چاقوی چشمانت
اشک هایت
دوقطره از دریای سیاه
و لب هایت
لرزش ستارهای در عمق شب بیابانی
به تو نگاه می کنم
چشم هایت
چاقوهای برنده را به سویم پرتاب می کنند
قلبم دو پاره می شود
یک نیمه لبریز از عشق
و نیمه دیگر پر ازخاطرات خا کستری..
مرا به خود بخوان
پرم کن از سبزی سرزمین سکوت
در زیر درخت سیب سینه هایت خاکم کن
پرتابم کن به دریای طوفانی
غرقم کن
زنده ام کن
مرگم کن
تا دوباره چون باران ببارم
تا دوباره چون موج به ساخلت بکوبم
بیایم …بروم…بیایم…بروم
قلب من حیوانیست
قلب من حیوانیست
گاه شیری زندانی در باغ وحش تمدن
گاه سگی رام که صاحبش را به ارامی دنبال می کند
و گاه
عقابیست که در اسمان سیاه به دنبال شکار می گردد
زخمهای خاطره
خونم را از رگهایم دزدیدهاند
و من
با یاداوری صورت صورتی ات می میرم
عشق چیز عجیبیست
وقتی دست هایت در دست هایم بود
و لبانت روی لبانم
وقتی تورا در آغوش می کشیدم
شب و صبح
صبح و شب
در حسرت یک تکه از تنهایی قلبم تکه تکه می شد
ولی
حالا که نیستی
قلب من
ببریست که در جنگلی بیانتها چنگال هایش را گم کرده
و
تو را هم
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۱۱