فریدون تنکابنی؛ یادی از ابراهیم یونسی

 

ابراهیم یونسی، مترجم و نویسنده صاحب‌نام، کتابی دارد به نام “زمستان بی‌بهار” که “اتوبیوگرافی” (خودزندگی‌نامه) اوست.

یونسی در جوانی دبیرستان نظام و دانشکده افسری را گذراند و افسر شد. و مانند بسیاری از همسالان و همکارانش عضو “سازمان نظامی حزب توده ایران” بود و پس از کشف این سازمان در سال ۱۳۳۳ بازداشت و در دادگاه نظامی محاکمه، و مانند افسران دیگر به اعدام محکوم شد.

هنگام خدمت در رضائیه، سهواً یا عمداً، پای چپش به وسیله افسر مافوقش مورد اصابت گلوله واقع می شود. (جناب سرگرد از جیره سربازان و علیق اسب‌ها می دزدید و یونسی جلوی دزدی او را گرفته بود.)

به خاطر نبودن وسایل لازم در محل و گذشتِ زمان، به تهران که می رسد ناچار پای چپ او را از بالای زانو قطع می کنند. و همین نقص عضو سبب می شود که او را اعدام نکنند و یک درجه تخفیف به او بدهند.

یونسی این کتاب را با دیدی تیزبینانه و قلمی طنزآمیز می نویسد. در این‌جا چند قطعه طنزآمیز کتاب را نقل می کنم. البته در این کتاب صفحه‌ها و صحنه‌هایی هم هست که اشک به چشم خواننده می آورد.

 

سوراخ اعلیحضرت همایونی!

هر روز افسانه‌هایی از بازدیدهای رضاشاه از دانشکده افسری بر زبان‌ها جاری بود. رضاشاه را می دیدی که با آن هیکلش، نیمه‌های شب، هنگامی که افسر نگهبان در خواب بود، از در کاخ، روبروی دانشکده به محوطه آمده، در آن‌جا به دانشجویی که شکم‌روش داشته، برخورده، و به او فرمان داده که جلو درِ اتاق افسر نگهبان قضای حاجت کند…و در جواب به ابراز تردید دانشجوی اسهالی، عصای خود را بر زمین می کوبیده و می گفته: “همین‌جا، همین‌جا!”

سپس رفته و از کاخ اختصاصی به افسر نگهبان تلفن زده و مختصات جغرافیایی نجاست فرمایشی را به او داده و در آن باره از او بازخواست کرده است!

…بعضی از این افسانه‌ها با این که در اصل شوخی تلخی بیش نبودند، خالی از لطف هم نبودند.

رضاشاه از شکم‌گنده بدش می آمد و فرمانده دانشگاه جنگ تصادفاً امیری شکم‌گنده بود. پیرمرد ناگزیر شده بود مواقعی که اعلیحضرت برای بازدید به دانشگاه تشریف می بردند، برای این شکم فکری بکند. داده بود دو سوراخ اضافی در کمربند تعبیه کرده بودند: دور از هم. یکی برای اعلیحضرت و یکی هم که فاصله چندانی با سوراخ پیش از خود نداشت، برای والاحضرت (ولیعهد)

مواقعی که اعلیحضرت یا والاحضرت برای بازدید تشریف می آوردند، به کنار چنار تنومند دم دفتر می آمد و یدالله‌خان، گماشته‌اش را می خواست و تنه درخت را بغل می کرد و به او می گفت کمربندش را سفت کند: “یدالله‌خان، بنداز به سوراخ اعلیحضرت همایونی!”

و شکم را تو می کشید و نفس را حبس می کرد. و یدالله‌خان تسمه را می کشید تا سوراخ آخر. یا: “بنداز به سوراخ والاحضرت” یعنی سوراخ نزدیک‌تر. و یدالله‌خان می انداخت به سوراخ والاحضرت!

 

انتقاد کمیته بابل به کمیته مرکزی حزب کمونیست چین!

آن‌وقت‌ها که ما در حزب بودیم، رسم بر این جاری بود که هرچند ماه یک‌بار، حوزه‌ها و کمیته‌ها اجلاس می کردند و ضمن انتقاد و انتقاد از خود، در باب مسائل داخلی و خارجی هم اظهارنظر می نمودند.

کمیته بابل هم مثل خیلی‌ها مشتاق بود و به خود حق می داد در حوادث بزرگ دنیای پیرامون خود مشارکتی فعال داشته باشد. گویا این اجلاس زمانی بود که ارتش سرخ چین وارد پکن شده و چیان‌کای‌شک به جنوب گریخته بود و کمیته مرکزی حزب کمونیست چین اطلاعیه‌ای داده بود و طی آن چیان‌کای‌شک و گروه او را دعوت به سازش و همکاری کرده بود.

کمیته بابل که خود را شریک این موج بزرگ می دانست و به خود حق می داد در این باره به صراحت اظهارنظر کند، در سخن از مسائل خارجی گفته بود: “کمیته بابل با کمال تأسف از گزارش‌های مطبوعات چین استنباط می کند که کمیته مرکزی حزب کمونیست پرافتخار چین کبیر، در این لحظه که ارتش پیروزمند سرخ وارد پکن شده و غرش توپ‌های پیروزمند اکتبر در فضای کشور کبیر چین طنین افکنده است به دارو دسته خائنِ چیان‌کای‌شک پیشنهاد سازش و همکاری کرده است.”

“کمیته بابل با توجه به سرسپردگی چیان‌کای‌شک خائن به امپریالیسم جهانخوار آمریکا، جداً با چنین سازشی مخالف است و این اقدام اپورتونیستی رفیق مائو و کمیته مرکزی را شدیداً محکوم می کند!”

 

سلیمان و سرگین غلیان!

(سرگین غلیان یا جُعل حشره‌ای است سیاه‌رنگ و کمی بزرگ‌تر از سوسک خانگی. فرهنگ معین)

سرگین غلتان را می بینی که در جوار الاغ‌ها از سرگین گلوله‌ای پرداخته و هم‌چون راننده تریلی که ماشینش پنچر شده و چرخ بادکرده را به محل ماشین هُل می دهد، بر دو پا تکیه کرده و به کمک دو دست، تقلاکنان، گلوله را هُل می دهد و به انباری خانه‌اش می برد. آری، حتا این موجود خُرد هم در طبیعت نقشی دارد. نقشی معادل و شاید بالاتر از نقش شاهان.

سلیمان با همه حشمت و شوکتش، چشم دیدن این حیوان را نداشت. شاید هم چون مالیات و باج و خراج نمی داد یا مثل هُدهُد “وساطت” نمی کرد.

سلیمان شکوه‌کنان به خدا گفت: “بارالها، هیچ کار تو بی‌حکمت نیست، ولی من می خواهم بدانم حکمت خلق این حیوان چیست؟”

و از بس گفت و گفت که خدا ناچار آن‌چه را که نمی خواست بگوید، گفت: “سلیمان، به وحدانیتم قسم روزی نیست که این حیوان ده‌ها بار از من نپرسد که سلیمان را برای چه آفریدی!”

 

خان در چاه!

پدرم می گفت: “یک وقت چاه مستراحی ریزش کرده بود و خانی افتاده بود توی چاه. مردم لب چاه جمع شدند، نگاه کردند، گوش دادند…خوب که گوش دادند، دیدند مثل این‌که صدایی می آید. صدا زدند، جواب داد. طوریش نشده بود. طناب انداختند، طناب را کشیدند، ولی طناب خالی بالا آمد. گفتند مگر دست‌هایت طوری شده؟ گفت: نه. گفتند: پس چرا طناب را نگرفتی؟ گفت: آخر دست‌هایم را زده‌ام به کمرم. گفتند: خوب، از کمرت برشان دارید. گفت: آخر اگر دست‌هایم را از کمرم بردارم، از خانی می اُفتم!”

 

پیرمرد دیوانه!

پیرمردی شهریاری داشتیم که در زندان اختلال مشاعر پیدا کرد. هفتاد و چند سالش بود. پیرمردی بود بسیار خوش‌محضر، با قیافه‌ای بسیار تودل‌برو، و بسیار دهن‌گرم، و تلخ و شیرین عمر چشیده و سرد و گرم روزگار دیده و پای منبرهای عدیده نشسته، و با انواع مردم حشر و نشر داشته. گلستان را از حفظ بود، از بوستان هم زیاد شعر می دانست، بعضی از آیات قرآن را هم بلد بود.

یک دندان بیش نداشت که هر وقت می خندید مثل دندانه کلبتین از لای دو نخ کشیده لبانش هویدا می گشت. صورتش مشتی چروک بود که در حواسش جمع شده بود. تکیه‌کلامش “بابام” بود که “بَبَم” تلفظ می کرد. طرز “عضوگیری”اش از دستگاه حزب اقتباس شده بود. اول باید رهبران خودانگیخته را می پذیرفتی تا به حزب پذیرفته می شدی.

درآمد و مقدمه سخنش همیشه این بود” ببم، اول بگو قبول داری که من رهبر تمام مردم عالم هستم یا نه؟”

می گفتیم: “بعله، این‌که جای تردید نیست!”

می گفت: “خوب، حالا که قبول دارید، پس گوش کنید.”

و صحبت می کرد از آسمان و ریسمان. گاه کارهای جالبی می کرد. یک‌روز ساعتی پس از ظهر، در گرمای تابستان، که ایام بحران بیماری‌اش بود، آمد به کریدور بند یک و با صدای بلندِ شعارگونه فریاد کشید: “کارگران، دهقانان، روشنفکران، مادرقحبه‌ها، متحد شوید!”

می گفت منظورش از قسمت اخیر، عناصر بورژوایی مردّدی بودند که دکتر مصدق را رها کردند.

این اواخر اختیار اسافل اعضای خود را از دست داده بود. یک روز رخت‌خوابش را خراب کرد. بچه‌ها می گفتند این تنها رهبری است که به خودش ریده و به دیگران کاری نداشته!

 

سگ قاسم‌خان!

می گویند روزی سگی داشت تو چمن علف می خورد. سگ دیگری از کنار چمن گذشت. چون این منظره را دید، ایستاد. آخر ندیده بود سگ علف بخورد. ایستاد و با تعجب گفت: “اوی، تو کی هستی، چه‌کاره‌ای، چرا علف می خوری؟”

سگی که علف می خورد، نگاهش کرد و باد در گلو انداخت و گفت: “من؟ من سگِ قاسم‌خان هستم!”

اون یکی سگ پوزخندی زد و گفت: “سگ حسابی، تو که علف می خوری، دیگه چرا سگ قاسم‌خان!؟ اگر پاره استخوانی جلوت انداخته بود، باز یک چیزی. حالا که علف می خوری دیگه چرا سگ قاسم‌خان، سگ خودت باش!”