عباس دانشور؛  جواد  

عباس دانشور؛

جواد  

(داستان زیر واقعی است)[۱]

 

مدت‌ها بود که از جواد خبری نداشتم با وجودی که می‌دانستم در همین شهر زندگی می‌کند. این بی‌خبری مانع از آن نمی‌شد که بخواهم بدانم او اکنون چه می‌کند. می‌دانستم برادر کوچک‌ترش چند سال قبل با ویزای دانشجویی به اینجا آمده‌، ماندگارشده، و نزد جواد و همسر خارجی‌اش زندگی می‌کند.

حالا ،هم او بود که پس از یک فاصله‌ی چند ساله تلفن می‌زد. گوشی را که برداشتم از وقاری که در صدایش بود کمی تعجب کردم. صمیمانه من و همسرم را به جشن فارغ‌التحصیلی برادرش دعوت می‌کرد. آدرس را یادداشت کردم و روز مقرر با همسر و دخترم سوار ماشین شدیم و به سمت خانه‌اش راه افتادیم. همان‌طور که در خیابان‌های فرعی از برابر خانه‌های لوکس و درختان پرشکوفه می‌گذشتیم؛ به یاد زمانی افتادم که دانشجو بودم و در یک آپارتمان کوچک دو اتاقه زندگی می‌کردم. از ایران خبر داده بودند که جواد قصد دارد بیاید اینجا و بماند و از من می‌خواستند به ‌عنوان فامیل هوایش را داشته باشم. رابطه‌ی فامیلی ما دور بود‌، درحقیقت جواد برادرِ زنِ برادرم بود .خود او را در تمام زندگی‌ام فقط دوبار دیده بودم. بار اول تازه از سربازی آمده بود. جوانکی بود با سری تراشیده که لکه‌های کچلی قدیمی در آن سفید می‌زد. کاپشن، شلوار لی و کفش کتانی پوشیده بود. بار دوم، در خیابانی شلوغ، با یکی از رفقایش پشت سرِ یک دسته دختر دبیرستانی راه افتاده و متلک می‌گفتند. آنجا هم لباس او هم‌رنگ و جفتِ لباس رفیقش، کاپشن، شلوار لی و کفش کتانی بود.

قرار بود جواد با اتوبوس وارد آمستردام شود. به ایستگاه اتوبوس‌های مسافربری رفتم و منتظر شدم تا اتوبوسی از راه رسید و جواد اولین مسافری بود که از آن پایین پرید .همچنان کاپشن و شلوار لی به تن و کفش کتانی سفیدی به پا داشت و ساک کوچکی هم به شانه‌اش آویخته بود. تا چشمش به من افتاد با صدای بلندی که توجه سایرین را جلب کرد گفت‌:

– سلام.
درشت‌تر از زمانی شده بود که او را دیده بودم. موهای فری و خاکستری شده‌ی سرش، لکه‌های بازمانده از کچلی را پوشانده بودند .رنگ خاکستری موهای‌اش ارثی و زود‌رس بود و هیچ تاثیری در ظاهر جوانش نداشت. ضمن چند ماچ آبدار با همان صدای رسا احوال‌پرسی کرد. پرسیدم:

-سفرت راحت بود؟

دستش را به علامت «‌نه» بلند کرد و با صدایی که دیگر به فریاد شبیه بود گفت:

– نه بابا، دهن ما را سرویس کردند… ما‌در فلان‌ها… با پاس و ویزای قانونی ۴۸ ساعت ما را در گمرک سین‌جیم کردند و چیزی نمانده بود که ما را برگردانند… مثل این‌که بو برده بودند که ما نمی‌خواهیم برگردیم. صدای جواد باعث شده بود چندتا از مسافرین دور ما حلقه بزنند و به تصور این‌که ممکن است به من حمله کند، ما را می‌پاییدند. ناچار شدم با طرح سوالی آرام به میان صحبتش بیایم تا بلکه با عوض کردن موضوع هیجانش بخوابد. پرسیدم:

-از خانواده‌ی من در ایران چه خبر؟

چهره‌اش باز شد و این‌بار حرکات دست و سر هم به فریادهایش اضافه کرد.- نه نه نه! الحمدالله مادرجان‌تان حالش خوب است… بعد از آن سکته دیگر هیچ خطری پیش نیامده! هیچ نگران نباشید…نمی‌دانستم که مادرم سکته کرده بود. بین راه بدون وقفه راجع به تک‌تک فامیل‌ها، چه آن‌ها که می‌شناختم و چه آن‌ها که نمی‌شناختم شرح مبسوطی از اوضاع‌شان می‌داد. پرسیدم:

-چرا تصمیم گرفتی ایران را ترک کنی؟

ابتدا چینی به پیشانی انداخت و پس از لحظه‌ای گفت:

-خب آنجا ثروت، صیغه، مشروب درجه یک مال آخوند و پاسدار است شلاقش هم مال ما جوان‌ها.

پرسیدم:
– راستش را بگو تا حالا شلاق هم خوردی؟

جواد به جایی خیره شد و آهسته گفت:

-شلاق؟
چهره‌اش درهم شد و آهسته به من گفت:

-دهن‌تان قرص است؟گفتم:

– معلومه. ببین اگر می‌خواهی نگویی نگو…

گفت:
-چرا بابا ما به شما اطمینان داریم… تازه حالا دیگر کی هست که شلاق نخورده باشد؟!

گفتم:
-من هم در زندان شلاق خورده‌ام، چیزی نیست که از آن خجالت بکشم.

گفت:
-آخر ما را برای دختر‌بازی زدند… رفته بودیم زیارت مشهد… پشت ضریح یک دختری بود که خیلی حال می‌داد… ما هم رفته بودیم چسبیده بودیم به او.

یک مرتیکه یقه‌ی ما را از پشت گرفت بردند کمیته… جلوی ملاء عام… به آن می‌گویند ملا عام… یعنی همه‌ی مردم… شلاقم زدند… یک آخ هم نگفتم که کون‌شان بسوزد.

معمولاً وقتی مسافری از راه می‌رسد خسته و بی‌رمق است و می‌خواهد استراحت کند. جواد اما سرشار از انرژی بود و می‌توانست ساعت‌ها با صدای بلند حرف بزند و آدم را وادارد به او گوش بدهد.پرسیدم:

حالا اینجا چکار می‌خواهی بکنی؟

-خب درس می‌خوانیم… الحمدالله اینجا کنکور منکور لازم ندارد… شاید انشاء‌الله ما هم توانستیم مهندسی‌، چیزی، بشویم. به خانه رسیدیم و از دو اتاقم یکی را در اختیار او گذاشتم و از او خواستم که مرا هم دیگر شما خطاب نکند.
خیلی زود به صدای بلند و شنیدن ماجراهایش عادت کردم. بیشتر خاطراتش مربوط بود به دخترهایی که شناخته و ناشناخته عاشق‌شان شده بود و با هیچ یک هم به جایی نرسیده بود. حتی از یکی هم کشیده‌ای خورده بود .اما هنوز از لمس آن دست بر صورتش حسی عاشقانه داشت. شب‌ها تا دیر‌وقت در رختخوابش دراز می‌کشید و با صدای بلندی که می‌توانست تا خیابان برسد، راجع به موضوعی صحبت می‌کرد که برایش جالب بود .شور و انرژی او در شیوه بیانش موضوع را شنیدنی می‌کرد. وقتی هم که حرفش تمام می‌شد به سرعت عجیبی به خواب ناگهانی عمیقی فرو می‌رفت و من را که سُبک‌ خواب بودم بیدار به‌جا می‌گذاشت .در ایران از طریق تماشای دی‌وی‌دی‌ها، دختران غربی را دیده بود که با چشمان آبی، موهای بلوند در کلوپ‌های رقص مست می‌شدند و گاه با مردی که دل‌شان می‌خواست می‌رقصیدند یا دوست می‌شدند. حالا جواد خودش در غرب بود. در خیابان با دیدن دختری زیبا آهی عمیق می‌کشید و از ته قلب فریاد می‌زد:
– آی خدا؟ ما هم می‌خواهیم!! به‌جز ساعتی که به کلاس زبان می‌رفت همیشه مثل سایه دنبالم بود. به کتابخانه که می‌رفتم کنارم می‌نشست و از روی کتاب لغت رونویسی می‌کرد و از گوشه‌ی چشم سالن را زیر نظر داشت. به محض این‌که دختری را تنها می‌دید کتاب لغتش را برمی‌داشت و به سراغ او می‌رفت. از دور می‌دیدم چند کلمه‌ای رد و بدل می‌شد و جواد با قیافه‌ای دماغ‌سوخته برمی‌گشت سرجایش و می‌گفت:

– این هم پرید!!

یا:

– بالاخره یکی هم به تور ما می‌افتد!! رفته رفته یقینش به این‌که زن‌های غربی فاسد، خراب و آسان هستند، چیزی که در ایران گفته می‌شد، تبدیل به شک شده بود. معهذا متعجب بود که پس چرا آن‌ها که این همه خوش‌اخلاق هستند و جواب سلام آدم را می‌دهند، به رختخواب نمی‌آیند؟! یا به قول خودش پس چرا راه نمی‌دهند؟! چیزی زن‌ها را از او می‌رماند فقط سر و وضعش نبود بلکه وقاحت معصومانه‌ی نگاه سمجش بود که شاید زن‌ها خود را در آن برهنه می‌دیدند .در چشمانش تمنای وصال دیده می‌شد. موهای طلایی، چشم‌های آبی و پوست سفید بی‌تابش می‌کرد. دختران دانشجو در کتابخانه از زیر نگاهش می‌گریختند و دعوتش را به نوشیدن قهوه یا یک قولِ قرار، رد می‌کردند. اما جواد بیدی نبود که با این بادها بلرزد. علی‌رغم ناکامی‌ها در نامه‌هایی که به دوستانش می‌نوشت آن‌ها را در ستایش زیبارویان خوش‌خو و لذت معاشرت با آن‌ها سهیم می‌کرد و عکس‌هایی را که با دختران هم‌کلاسش گرفته بود برای‌شان می‌فرستاد. تقریباً هر روز از رفقایش در ایران نامه دریافت می‌کرد و به آن‌ها نامه می‌نوشت.  یکی از این عکس‌ها که من شاهد گرفته شدنش بودم؛ جواد را کنار آگهی تبلیغاتی بزرگی نشان می‌داد‌: تصویرِ شش زن برهنه که برای نشان دادن شورت‌های ساخت کارخانه‌ی مربوطه، پشت‌شان را به دوربین کرده بودند. از به یاد آوردن این خاطرات داشتم به صدای بلند می‌خندیدم که همسرم گفت به چه داری می‌خندی؟ ما داریم در این محله گم می‌شویم و تو در عالم خودت داری می‌خندی؟ بالاخره آدرس را پیدا کردیم. خانه‌ای زیبا، سر نبش یک خیابان سرسبز در محله‌ای مرفه‌نشین. زنگ زدم، مردی نسبتاً چهار شانه با سری گرد و براق، تراشیده با تیغ و لباسی شیک در را به روی ما باز کرد. روبوسی و احوال‌پرسی کردیم، با صدای آرام که شباهتی به فریادهای جوادِ آن روزها نداشت ما را به سالن پذیرایی دعوت کرد. همسرش «اریکا» با موهای بلوند، چشمان آبی و پوستی سفید به استقبال‌مان آمد و با فارسی شکسته بسته‌ای خوش آمد گفت. برادر جواد که در گوشه‌ای با رفقایش مشغول صحبت بود با دیدن ما دستی تکان داد. پسر چهار ساله‌اش از دور با چشمانی کنجکاو نگاه‌مان می‌کرد. جواد صدایش زد:

-گاسپر! گاسپر! کام هیر مین زون!.. بعد به فارسی ادامه داد:

-پسرم بیا پیش عمو !روی مبل نشسته بودیم. میهمانان دیگری هم آمدند. طبق معمول سخن از اوضاع ایران رفت. جواد گوش می‌داد و گاه اگر لازم می‌شد با صدایی آرام و شمرده نظرش را بیان می‌کرد. پیدا بود در جریان وقایع ایران هم هست و اخبار را دنبال می‌کند.  ارادتمند.

 

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۷

[۱] – رضا دانشور به زمانی که در رادیو زمانه کار می­کرد و بحثی با عنوان «خاطره­نویسی» راه انداخته بود، در رابطه با این خاطره نوشته است: «خاطره‌ای از یک جوان ایرانی که به هلند‌، آمستردام، مهاجرت می‌کند و ذهنیت ِ محدود و نارسِ او در محیط جدید شکل می‌گیرد و زندگی خوبی برای خودش دست و پا می‌کند. خاطره، صمیمانه و طنزآمیز نوشته شده و ذیل خاطره‌ی اصلی به زندگی راوی هم در جریان زمان اشاراتی دارد که در ذهن شنونده داستان دومی را می‌تواند شکل بدهد».