مسعود مافان؛ ویروس یاب تختخواب من
مسعود مافان؛
ویروس یاب تختخواب من
کریسمس ۲۰۳۵ است. مدتها بود که دوستم را ندیدهام. دفعه آخر که او را دیدم، نه ماه پیش بود.
امروز تماس تصویری گرفت و من چون حال مناسبی نداشتم صدا را اکتیو کردم و جواب دادم. حال و احوال پرسید و گفت دلتنگ من است و باید همدیگر را ببینیم. گفت اگر اشکالی نداشته باشد شب بیاید خونه من تا همه چیز را توضیح بدهد.
در برابر پیشنهاد او مکث کردم. بلافاصله گفت: «راستی یه رستوران خیلی خوبی باز شده و غذاهای خوشمزهای داره. دیروز توی اینستاگرام دوستام کلی عکس گذاشته بودن با کلی کامنت. تا عکسها رو دیدم و کامنتها رو خوندم یاد تو افتادم. صاحبای رستوران ایتالیایی و چچنیان، اما غذاهای اصلیشون ویتنامی و ژاپنی یه. تو هم که غذای ویتنامی دوست داری. پس بیا بریم امشب اونجا و بعد اگه خواستی می ریم خونه ی تو.»
قبول کردم که با هم برویم رستوران. گفت ساعت ۱۹ میاید دنبالم.
گفتم: «من جایی کار دارم و آدرس رستوران رو بده خودم میام.»
خداحافظی کردیم و ای پدم را خاموش کردم. یاد آخرین دیدارمان افتادم و اینکه رابطهمان را تمام شده میدانستم. تازه داشتم خودم را برای رابطه جدیدی آماده میکردم که سر و کلهاش پیدا شد. چرا اصلا قبول کردم با او به رستوران بروم؟ تازه اصلا نمیدانم مریضیاش خوب شده یا نه.
دفعه آخر نزدیک بود با ویروسی که ناقلاش بود مرا به کشتن بدهد. اصلا نگفته بود که مریض است. اتفاقی فهمیدم. در خانه را برایش باز کردم و دیدم که رنگ پریده است. گفتم چی شده و سری تکان داد که هیچ. نشست روی کاناپه و دیدم که نفس تنگی دارد. وقتی دستم به او خورد دیدم حسابی داغ است. تب بالایی هم داشت.
اپ ویروس یاب را در آی پدم اکتیو کردم. از او عکس گرفت و علامت خطر داد. سریع به پزشکم زنگ زدم و وقتی حالتش را توضیح دادم گفت که ممکن است ویروس آ.واو گرفته باشد. بعد هم از من خواست تا زیر چشمهایش را نگاه کنم. بعد از توضیحاتم گفت که باید هرچه زودتر خانه مرا ترک و به کلینیک مراجعه کند. گفت سریع آمبولانس هوایی مَی فرستد. توصیه کرد که همین مدت زمان کوتاه هم نزدیکش نباشم.
دو سه دقیقه بعد آمبولانس رسید و دو پرستار او را با خودشان بردند.
رفتن به بیمارستان همان و بیرون آمدن همان که شش ماه طول کشید. اینکه مرا در جریان ویروس و بیماری خود نگذاشته بود برایم پذیرفتنی نبود. از دست او خیلی ناراحت بودم. آنقدر بِه او اعتماد داشتم که دستگاه ویروس یاب جلوی در ورودی را که خراب شده بود درست نکرده بودم. جز او با کسی ارتباط نداشتم. بعد متوجه شدم که او چندین روز درگیر این ویروس بوده و با این حال بی توجه به آن به سراغ چند نفر از جمله من آمده بوده است.
از بیمارستان که مرخص شد گلی برایش فرستادم و گفتم فعلا آمادگی دیدار با او را ندارم. بعد هم هر وقت تماس میگرفت و میخواست همدیگر را ببینیم بهانهای می آوردم و موضوع را به زمان دیگری موکول میکردم. چند بار هم آمده بود پشت در منزلم. هربار که تصویر از دوربین مدار بسته روی دیوار هال می افتاد، هرچه زنگ مَی زد، در را باز نمی کردم. او قوانین و اصول پایه ای دوستی را نادیده گرفته بود. فکر نمی کردم با مِن چنین کند. همین باعث شد صد درصد یک ادم بدون رفت و امد شوم.
آدرس رستوران را فرستاد. رفتم سر قرار. از دور او را دیدم. عینک دودی به چشم داشت و تکیه به درختی داده و منتظرم بود. دیدم که گل آفتابگردانی هم در دست دارد. رستوران در خیابان بنبستی قرار داشت. صد متری باید پیاده می رفتیم. گفت: «خیلی جذاب شدی.»
نگاهش را از من برنمی داشت. من هم سعی داشتم که از نگاه به او خودداری کنم.
به رستوران رسیدیم. دم در رستوران خیلی شلوغ بود. نگهبان دم در مانع ورود چند مشتری شده بود. مشتریها اصرار داشتند که باید وارد شوند، اما نگهبان به بهانه اینکه آنها حامل ویروس آ واو هستند مانع شده بود و به پلیس زنگ زده بود.
چشمی دیجیتال رستوران آژیر کشیده بود و مانع ورود آنها شده و گفته بود: «بایستید شما نمیتوانید وارد شوید. شما مبتلا به ویروس آواو هستید.»
پاتریک نگران به نظر میرسید. گفتم: «تو برای چی نگران هستی؟ مگه خوب نشدی؟»
گفت: «آخه کمی این روزا سردرد دارم و برای همین نگرانم که نکنه دوباره ویروس سراغم اومده باشه.»
با شنیدن این حرف پاتریک خیلی نگران شدم. اصلا وقتی زنگ زده بود که همدیگر را ببینیم زیاد علاقه به دیدار نداشتم. زیر شکمم حسابی فشار و درد داشتم. احساس این را داشتم که دارم عادت ماهیانه مَی شوم. کمی غمگین بودم و خیلی حوصله دیدن کسی را نداشتم. ترجیح مَی دادم بمانم خانه و لیوان لیوان چای داغ و نبات بخورم. اگرچه هنوز سه چهار روزی به زمان همیشگی عادت ماهیانه ام مانده بود.
کم کم جلوی صف ما خالی شد و نوبت ما رسید. هنوز با خودم در جدال بودم بمانم یا بروم. اسم ما را پرسیدند و اینکه چه زمانی رستوران را رزرو کردهایم. پاتریک جواب داده بود همین امروز عصر. بعد جلوی اسممان خط کشید و گفت بفرمایید. مامور دم در کمی هم بابت تاخیر در ورود عذرخواهی کرد و گفت مَی دانید که به خاطر سلامت مشتریان و مقررات سختگیری میکنیم، وگرنه در رستوران را می بندند.
من اول وارد رستوران شدم. نگهبان از من پرسید که آیا هیچ نشانه ای از ویروس آ.واو دارم یا نه. گفتم نه سالم سالم هستم. بی هیچ مشکلی وارد شدم. نوبت پاتریک شد. همینکه خواست وارد شود صدای اژیر بلند شد. مات و مبهوت مانده بودم. من را هم به دلیل اینکه همراه پاتربک بودم بِه خارج رستوران هدایت کردند.
پاتریک خیلی عصبانی شده بود. نزدیک بود با نگهبان رستوران شاخ به شاخ شود. معتقد بود ویروس یاب این رستوران خراب است. او را آرام کردم و گفتم: مَی ریم رستوران دیگه.»
قبول نمیکرد. گفت: ما اینجا جا رزرو کردیم و این وقت عصر جمعه کجا جا برای غذا خوردن گیر میاد؟»
من همچنان در تلاش بودم که او را ارام کنم. گفتم: «بریم خونه من …»
هنوز جملهام به پایان نرسیده بود که فکر کردم چه حماقتی دارم میکنم. اگر او دوباره حامل ویروس باشد دیگر کارمان زار است و میتواند خیلی سریع به من هم سرایت کند. پاتریک با پیشنهادم مخالفتی نکرد و کفت: «راه بیافت بریم.»
پاتریک به یک تاکسی هوایی خالی که رد میشد اشاره کرد. پایین آمد و جلوی پایمان نشست. من همچنان کیج بودم که چرا چنین پیشنهادی کردم. سوار شدیم. صدای آژیر مانع از حرکت تاکسی شد. راننده از ما خواست تا تاکسی را ترک کنیم.
پاتریک ساکت و مات به من خیره شده بود که بدون هیچ اعتراضی قصد پیاده شدن داشتم. گفتم: «سریع پیاده شو.»
پیاده شدیم. پای پیاده به طرف خونه راه افتادیم. در راه با خودم فکر کردم هرچه زودتر باید از دست پاتریک رها شوم. دنبال بهانه بودم. زنگ تلفنم به صدا در آمد. تازه یادم افتاد بعد از مدت ها با دوستی قراری گذاشتم که اگر شرایطش جور شد به منزلم بیاید. یک آدم خیلی محتاط و اصولی بود که بعد از مدت ها حس اعتماد خوبی بِه مِن داده بود.
سرعتم را کم کردم. پاتریک هم ایستاد. گفت: «چی شده؟»
توضیح دادم که باید از هم جدا شویم و اینکه من حواسم نبوده که قرار بود امیر دوستم بِه خانه بیاید. با شنیدن اسم امیر رنگش پرید. با وجود اینکه امیر را نمیشناخت حسابی کلافه شده بود. بدون هیچ مخالفتی از من جدا شد. از نزدیک من یک تاکسی هوایی رد میشد. به اشاره دستم را نکات دادم. ایستاد. سوار شدم و دودقبقه بعد پشت در خانه بودم. امیر هنوز نرسیده بود. وقت داشتم تا دست و صورتی بشویم.
زنگ در بِه صدا در آمد. از دوربین دم در امیر را دیدم که زنگ مَی زند.. در را باز کردم و او را بهداخل دعوت کردم. به اناق پذیرایی همراهیاش کردم. از اشپزخانه گیلاس های شراب را آوردم. شیشه شرابی باز کردم. بعد نزدیک امیر شدم و نشستم. گیلاس هر دو را پر کردم. به سلامتی خودمان نوشیدیم. گیلاس را از دستم گرفت و روی میز گذاشت و شروع به نوازشم کرد.
با سرانگشت هایش لبانم را نوازش کرد. با دست چپش با موهایم ور میرفت. به چشمان او نگاه کردم و سرم را به او نزدیک کردم و لبم را بر لبانش گذاشتم. بیش از هفت ماه بود که هیچ رابطهای نداشتم. با اینکه امیر را دو ماهی بود که میشناختم، اما دفعه اول بود که همدیگر را میبوسیدیم. امیر دستش را داخل پیراهنم سراند و پستانم را لمس کرد. او را سخت در آغوش گرفتم. دستش را گرفتم و با هیجان او را به اتاق خواب بردم. وارد اناق خواب که شدیم چشم الکترونیک بغل تخت به صدا در آمد و آژیر کشید.
دست امیر را ول کردم و سریع از او فاصله گرفتم. او خواست توضیح بدهد، اما من سریع از او خواستم تا آپارتمانم را ترک کند. در را باز کردم و او در حالی که کاپشناش را در دست گرفته بود از در بیرون رفت. در را پشت سرش بستم و حس کردم خیلی خسته ام. زنگ زدم بِه تعمیرکار کشیک ساختمان تا ویروس یاب جلوی در ورودی اپارتمانم را تعمیر کند.
به نقل از آوای تبعید شماره ۱۷