امید گرامی؛ چند داستانک

امید گرامی؛

چند داستانک

 

دمیتری خوش قول[۱]

دمیتری از اون مردهای اوکراینیه که عاشق ماهی­گیری توی دنیپره. بهم گفت یه بار یه ماهی توی قلابم گیر افتاد. ماهی رو که از آب آوردم بیرون شروع کرد به التماس که ولش کنم بره چون چهل تا بچه کوچیک توی خونه داره. دمیتری بهش می گه باید اول یکی از رازهای بزرگ آفرینشو بهم بگی تا بعد ولت کنم بری، رازی که جز من هیچ کس ندونه. ماهی بهش گفت: طبیعت هم حیوون خونگی داره. حیوون خونگی اون کرمها هستن که برای سیر کردنشون باید بی وقفه جسد بریزه جلوشون. دمیتری گفت بعد از اون ولش کردم رفت چون دیدم واقعاً این راز رو هیچ کس نمی دونه به جز من.

 

سیمون وولکین

سیمون وولکین میگه جهانگرده. کسی از گذشته اون چیز زیادی نمیدونه چون کمتر کسی توی کیف میبینش. آدم خیلی بدبینیه و معروفه که توسط گرگها بزرگ شده. اون میگه: بیشتر از هر چیزی به شادی بدبینم. شاید چون هر جای دنیا رفتم شرارت زیاد دیدم. هر وقت شادی میاد سراغم به خودم میگم. وسط این همه مشکلات این دیگه از کجا پیداش شده؟ ازم چی میخواد؟ هدفش چیه؟ چقدر میمونه؟ از کجا اومده؟ کجا میره؟… اما حرف منو گوش کنید. هر وقت شادی اومد سراغتون، راضیش کنید بمونه، حتی اگه شده چند دقیقه بیشتر. به این خاطر که شادی توی این دنیا عین موی جن کمیابه. میتونه سالهای سال خوشحالتون کنه، حتی خاطره کم رنگی که ازش به جا مونده باشه.

 

سرافیم بازیگر

سرافیم یه ریش بلند و سفید داره عین تولستوی. سابق توی بالشوی تئاتر کار میکرد اما الان هیچکس نمیدونه چه کار میکنه. میگن برای شیطون کار میکنه و حقوق خوبی هم میگیره. اون عقیده داره درستترین کار اینه که نمایش بزرگی توی دنیا ترتیب بدن که هر کسی توش یه نقشی داشته باشه. منظورش همه هفت میلیارد انسان روی زمینه… میگه اینجوری دیگه شاید کسی احساس بیهودگی نکنه. به همه یه نقش بدن و مدام نقشها عوض بشه. هیچکس مهمتر از یکی دیگه نیست. چون نظم گروه از بین میره. امروز یکی پادشاهه و اون یکی گدا و فردا برعکس میشه. کسی ناراحت نمیشه و کسی هم نقششو خیلی جدی نمیگیره. چون فردا نقشها عوض میشه. باید قبول کنید اینجوری اصلاً منصفانه نیست که بین این همه آدم فقط یه نفر نقش دلخواهشو به دست بیاره و بقیه مجبور باشن مدام براش کف بزنن و جلوش تعظیم کنن.

 

اقای یوگیشوار کومار

اقای یوگیشوار کومار اهل هنده و اکنون سالهاست در کیف یک شرکت ساختمان­سازی رو اداره میکنه. همونطور که خودتون بهتر میدونید هند سرزمین عجایبه و اتفاقات غیر ممکن در اون سرزمین اصلاً عجیب نیست. ایشون برایم تعریف کرد در زمان نوجوانی در شهر بمبئی یکبار سر کلاس درس نشسته بودیم که ناگهان یک تیر از کمانی به گردن معلممون فرود آمد و در جا او را کشت… باورتون میشه؟ سر کلاس درس . همه درها و پنجره ها بسته. هیچ کس هم کمان همراهش نبود… پلیسها اومدن. اطلاعاتیها اومدن. حتی یک هیأت تحقیقاتی از پایتخت اومد. همه کت و شلواری و عینکی و باهوش. اما هر چقدر تحقیق کردن به نتیجه­ای نرسیدن. آخر سر توی گذارششون نوشتن (معلم وقت مردنش رسیده بود). همین و تمام. باورتون میشه؟ اینجوریه دیگه… وقت مردنتون که برسه هر جا که باشید فرشته­های مرگ پیداتون میکنن، و با هر وسیله­ای که دم دستشون بیاد کلکتونو میکنن.

 

تاراس کنستانتینوویچ جراح

آقای تاراس کنستانتینوویچ، توی یه بیمارستان دولتی جراحه. از صبح تا شب، عین خیاط­ها کارش بریدن و وصل کردنه. کافیه یه آدمو بهش بدید؛ توی یک ساعت، همه قسمت­هاشو باز میکنه و دوباره می­بنده. معتقده: پذیرفتن یک عقیده جدید عین پیوند عضو میمونه. ممکنه جسمتون قبولش کنه ممکن هم هست نکنه. بنابر این مطمئنترین کار اینه که تفکر از خودتون باشه. حتی اگر کج و کوله هم بود، میشه با چند تا ضربه چکش صافش کرد.

 

ویاچسلاو پلاتونوویچ

ویاچسلاو پلاتونوویچ روش فلسفی جدیدی ابداع کرده است و می گوید: واقع بینی زیاد منجر به بدبینی میشه. بدبینی منجر به اضطراب. اضطراب منجر به افسردگی. افسردگی منجر به ضعف اعصاب و ضعف اعصاب منجر به ضعف عمومی بدن میشه. پس گاهی به اتاق رویاهایتان بروید، در را از داخل قفل کنید. پرده­ها را هم بکشید و شروع به خیالبافی کنید. به سرزمینهائی بروید که جنهای کوچک سوار بر باد به اینسو و آنسو میروند. مردمی به رنگ آبی در آن سرزمین زندگی میکنند که هر وقت بخواهند قادر به پرواز هستند. جادوگرهایی که سوار بر جارو در آسمان پرواز میکنند. چند دقیقه پیش با بایگا بنشینید و با او معجونی از شیر و ادویه بنوشید. با یک پرش از کوهی به کوه دیگر بپرید. و در هنگام غروب بی حرکت بایستید و اجازه بدهید پریهای جنگل گونه شما را لمس کنند. سپس خوشحال و سرحال به دنیا برگردید. به دنیای خشن سیاستمداران، مومنین، تجار و جنگ طلبان.

 

کابوس ترسناک آقای ژوکوف

نیکولای ژوکوف، اصالتاً اهل پولتاواست، اما سال­هاست که در کی­یف زندگی میکنه. میگه: «سالی دو بار کابوس می­بینم و فکر می­کنم دلیلش مربوط میشه به افسانه­های جن و پری که وقتی بچه بودم، مادربزرگ تاتیانا برامون تعریف می­کرد». امروز صبح تو خیابون دیدمش، خیلی خوشحال بود. می گفت: دومین کابوس امسال رو هم دیدم، و دیگه مطمئنم تا آخر سال راحت می­خوابم. گفت: خواب دیدم چهار دست و پاهامو به چهار تا اسب بسته بودن و در جهت مخالف میکشیدن. نفهمیدم جرمم چی بود. اونقدر این کار را ادامه دادن، تا دست و پاهام یکی یکی کنده شد. اما من هیچی حس نمیکردم. بعد خودمو زدم به مردن تا دست از سرم بردارند. وقتی رفتند, من تلاش کردم دوباره خودم را به هم وصل کنم. با چانه خودم را روی زمین میکشاندم و به نظرم آمد چهار روز طول کشید تا دوباره خودم را جفت و جور کردم و توانستم از خواب بیدار شوم.

 

ساشای مومن

الکساندر هیچ وقت توی مدرسه دینی درس نخونده ولی ذاتاً آدم مقدسیه. به همین دلیل هم اجازه میدن در کلیسای کوچیکی نزدیکیهای بارشوگوفکا برای مومنین موعظه کنه. در این که فرد با ایمانیه هیچ شکی نیست، ولی مشکل اینجاست چون کتابهای مدرسه دینی رو نخونده تعالیم کتاب مقدسو طبق سلیقه خودش تفسیر میکنه. یه بار توی موعظه به مردم گفته بود: همونقدر که شما از کشتن لذت میبرید، الهه مرگ هم از کشتن شما لذت میبرد. همونقدر که شما از انتقام لذت میبرید، الهه انتقام هم از تلافی کارهای شما لذت می­برد. همونقدر که شما از بدشانسیِ دیگران لذت میبرید، الهه تقدیر هم از سیاه کردن سرنوشت شما لذت میبرد. و بهتر است توجه کنید با گروهی الهه بی عقل روبرو هستید که دقیقاً کارهای شما را تقلید میکنند… این حکایت تو کل شهر کیف پیچید حتی شنیده شد تا توی واتیکان هم در این مورد صحبت میکردن و خود عالیجناب پاپ هم از این حرف الکساندر کمی دلخور شده بود.

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۱۷

[۱] – این چند داستان به نقل از کتابی آورده شده از امید گرامی که با عنوان «خاطرات شگفت­انگیز عده­ای از اهالی شهر کی­یف» از  به زبان روسی در اوکراین منتشر شده است.